مدتی من به خاطر طراحی روی گچ و رنگ آمیزی با محمد محتشم در مناسبت های سازمان همکاری میکردم. محمد از لرستان بود. او سابق بر این فرمانده بود ولی بعد از کشته شدن زنش در عملیات فروغ کمی در خود بود و از مسئولین سازمان فاصله گرفته بود و سازمان هم همیشه او را […]
مدتی من به خاطر طراحی روی گچ و رنگ آمیزی با محمد محتشم در مناسبت های سازمان همکاری میکردم.
محمد از لرستان بود. او سابق بر این فرمانده بود ولی بعد از کشته شدن زنش در عملیات فروغ کمی در خود بود و از مسئولین سازمان فاصله گرفته بود و سازمان هم همیشه او را تحقیر می کرد و او را به رده پاینتر آورده بود و در کارهای پشتیبانی گذاشته بود. البته او خودش هم همین را می خواست و خودش را با کشیدن تصاویر چهره ها سرگرم میکرد.
من هم که کمکار او بودم خیلی او را دوست داشتم و به او احترام میگذاشتم. یکی از بچه ها که خودش فرمانده بود و من با او کمی محفل می زدیم می گفت در نشست های عملیات جاری فرماندهان، نفرات سر او میریزند و او را که به خاطر زنش افسرده شده بود، تحقیر میکردند.
ظاهراً او در مقابل تمام سرکوب ها و فحاشی ها فقط سکوت می کرد.
یکی از روزها فرمانده ما آمد و اعلام کرد که مرضیه خواننده به قرارگاه اشرف می آید. او از نیروها خواست تا هر کس که می تواند هدیه ای را برای او درست کند و تقدیمش کند.
محمد گفت که تصمیم گرفته یک گچ بری کوچک درست کند و به مرضیه بدهد. من هم دیدم او خیلی خوشحال است و با شوق پشت این کار است خوشحال شدم و گفتم خیلی خوبه و اوهم روی یک درب قابلمه کوچک اندازه یک توپ یک گچ بری درست کرد و یک سر ببر (حیوان وحشی ببر) روی آن کنده کاری کرد و رنگ آمیزی کرد و به من نشان داد که خوبه من هم گفتم خیلی قشنگ شده.
آنقدر شوق داشت که این را به مرضیه بدهد. من هم از اینکه همین مدت کوتاه از فکر زنش بیرون آمده بود ، خوشحال بودم.
در همین حین و قبل از آمدن مرضیه او را فراخواندند؛ نمی دانم چه اتفاقی درآن جلسه افتاده بود و چه به او گفته بودند که من دیدم دیگر شوق و ذوق قبلی را نداشت!
موقع تحویل هدیه اش به مرضیه چندین فرمانده زن و مرد او را دوره کرده بودند که تنها پیش مرضیه نباشد و چند جمله به او گفته بودند که فقط اینها را بگو و برو و حق زیاد حرف زدن را هم نداری!
در واقع سازمان هیچ گاه اجازه تصمیم گیری مستقل و یا ابراز احساسات به نیروهایش نمی داد. باید هر جور دستور می دادند فکر میکردی، حرف می زدی، حس میکردی و خلاصه برای نفس کشیدن هم می بایست طبق فرامین رفتار می کردیم. این بود جو خفقان آور تشکیلات رجوی.
محمود آسمان پناه

