سفرنامه انتظار و امید – قسمت چهارم

صبحی دیگر دمیده است و خورشید امید در دل کاروان دلخسته همسفرانم طلوعی دوباره دارد. ما مصمم و امیدوار حرکت می کنیم و به لیبرتی می رویم.
باز هم ما را به گلوگاه پیشین می برند و همسفران مشتاق پر می کشند و خود را به پشت موانع حایلی می رسانند که نیروهای عراقی برای جلوگیری از هجوم کاروان عشق به درون لیبرتی بنا کرده اند.
هر کس عزیز اسیری را صدا می زند و من باز به آن سوی حایل می روم و روبروی خانواده های مشتاق می ایستم و آنها را دعوت به هماهنگی می کنم. صدا ها یکی می شود و شعار ها جان می گیرد:
برادر عزیزم، من تورو پس می گیرم
 ای خواهر عزیزم، من تو رو پس می گیرم
مجاهدین خلق در سکوتی مرگبار به سر می برند، گویی خود را در برابر نیروی عشق ناتوان دیده اند زیرا با وجود این که بیست برابر ما جمعیت دارند از ترس این که مبادا عزیزان ما با ما رو در رو شوند و مشتاقانه به سویمان بیایند، آنها را در بنگال ها حبس کرده اند.
عده ای از همسفران بر بلندای سکوی ایجاد شده از روی هم چیده شدن دیوار های بتنی، با اشراف کامل بر کمپ، مشغول فعالیت هستند و مرا بر بالای بلندی می خوانند.
 بالا می روم و چشم انداز زندان برادرانم را می بینم. خداوندا در کدام نقطه این قرارگاه، قلب بی قرار محبوبان شیرازیم برای من و خواهران دردمند و بهتر از جانم می تپد؟
با صدای بلند و با دادن نشانیهای سر و وضع ظاهری، مجاهدین خلق در حال تردد را صدا می زنم و به آزادی فرا می خوانم.
از فراز دیوارهای بتنی فاصله می بینیم که گویی ولوله و وحشتی در میان مجاهدین خلق روی پوشیده افتاده است، گویی که بیم آن دارند که خانواده ها به درون بریزند و شیربچه های خود را آزاد کنند.
با ترس و دلهره باز هم پلاکاردهایی می آورند تا پرده بر پرده های فاصله بیفزایند و مانع دید خانواده ها به درون شوند.
شعارها و فریاد های من و یارانم بر بالای دیوارهای لیبرتی که اشخاص مشخص را هدف می گیرد گاهی موثر می افتد و مجاهد مخاطب،گویی با مکث سخن ما را می شنود.
از پنجره یکی از بنگال ها اسیری مخفیانه ما را نگاه می کند. پیداست که عزیزانمان هم مشتاق دیدار با ما هستند. تنها خدا می داند که ما رسولان عشق با حضور پر شور خود و با فریاد های جگر سوز خود تا چه اندازه امید به رهایی را در دل فرزندان اسیرمان زنده کرده ایم. بدون تردید در دل آنها نیز، که دیو سیاه نفرت، مسعود رجوی ملعون، از آغوشهای گرم ما محرومشان کرده است،غوغایی بر پاست.
چند خواهر مجاهد خلق نیز در پس پرده ها در رفت و آمدند و به برادران مجاهد خلق زیر دست خود امر و نهی می کنند. آنها را مخاطب قرار می دهم و می گویم: خواهر مجاهد، روسری های خود را به برادران مجاهد بدهید، در آنجا گویی مردی وجود ندارد و همه روی و سر خود را می پوشانند. خواهر مجاهدم گناه تو چیست که سالهاست از میان این همه رنگ و زیبایی محکوم به پوشیدن فقط یک جامه ای، چرا مریم به شما نمی پیوندد و در رنج و سختی های شما شریک نمی شود؟ چرا مریم فرانسه نشین و در رفاه است اما شما در میان گل و لای اردوگاه لیبرتی دست و پا می زنید؟ آیا این معنی جامعه ی بی طبقه توحیدی است؟ بیایید و حقوق زن از دیدگاه سازمان مجاهدین خلق را برایم تبیین کنید. بیایید و بگویید که هم اکنون و در روز جهانی زن، مریم رجوی عفریته از کدام حق عینی شما دفاع خواهد کرد؟ از حق آزادی پوشش؟ از حق آزادی انتخاب دوست؟ از حق انتخاب همدم و همسر؟ از حق خداداد برای مادر شدن و حس کودکی در درون و لمس او در آغوش مادرانه؟
بیایید بگوئید دستاورد سی و چند ساله مریم رجوی برای زنان ایرانی و دستاوردهای مسعود رجوی برای خلق قهرمان ایران چه بوده است.
خواهرم حقوق بازنشستگی شما چند است؟ به کدام حساب واریز می شود؟ آی شمایانی که بهترین سالهای جوانی و بزرگترین سرمایه های معنوی خود یعنی عشق و عاطفه را فدای او کردید و در وجود خود سرکوب نمودید، در عوض چه دستاوردی برای خود و برای خلق ایران به دست آورده اید؟
اما اردوگاه در سکوتی عمیق سر فرو برده و پاسخی برای این همه استدلال منطقی ندارد.
خواهرم هما ایرانپور، در پای دیوارها، پرده ای دیگر از شور و عشق می آفریند و با خواندن شعرها و واسونک های شاد شیرازی سعی در به دست آوردن دل خواهران و برادران مجاهد دارد، شاید که یاد روزهای شیرین وطن، عروسی ها، تولدها و شادی ها در ذهنشان دوباره زنده شود.
من بر بلندای دیوار نعره می زنم و اشک می ریزم و برادرانم را طلب می کنم، آسمان آبی و زیبا سایه ی سترگ خود را بر سرم گسترده است، رو به آسمان، با صدایی که از شدت فریاد های چند روزه گوشخراش شده و بوی خون می دهد، بلند فریاد می زنم خداااا …خدااااا…خدااا…
ای آسمان شاهد باش، ای آسمان گواه باش، گواه ظلم قابیلیان بر هابیلیان و توالی فاجعه در تاریخ.
خواهرم ماه منیر همچون زینب گریان رو در روی سپاه یزید، مقتل خوانی می کند و علی اکبرها و قاسم ها را می خواند:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
 باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
نیروهای عراقی متاثر از این همه شور با ما همدل شده اند، به پایین می آیم و به پشت دیوار حایل باز می‌گردم، نیروی عراقی، نرگس بهشتی و برادرش را به نزدیک ‌ترین نقطه فرستاده، در یک قدمی مجاهدین خلق. با دیدن من به زبان عربی می‌گوید تو هم بیا. می روم و رو در رو و چشم در چشم می گویم: برادر مجاهدم، محبوبان بلند بالای شیرازیم را بیاور ببینم. اما او نه تنها توجهی نمی کند بلکه سرباز عراقی را فرا می‌خواند و به زبان عربی می گوید، این ها را عقب بران. خون در رگهای غیرتم به جوش می آید، به مقابل او می‌روم و می گویم، من ناموس احمدرضا و محمدرضا ایرانپورم، شرف و غیرت تو را چه شده است که با زبان مادری با من سخن نمی گویی و از سرباز اجنبی می خواهی مرا عقب براند. دلاور مردی مازندرانی خود را به جلو رسانده و از میان پرده دست دوستی به سوی یکی از مجاهدین خلق دراز می کند. او دستش را گرفته، دست داده و می بوسد.
خانم کربلایی کهنسال با عصا و لنگان خودش را جلو رسانده و از لا به لای پرده ها و به یاد برادرش دستی بر گونه ی یکی از مجاهدین خلق کشیده است.
خداوندا،هنگامه ای بر پاست.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است…

راحله ایرانپور

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا