فهمیدم شخصی به نام رجوی پدرم را با وعده های دروغ جذب فرقه کرده است

مادرم تمام آرزوهای جوانی اش را در یک قاب عکس از پدرم خلاصه کرده و آن را به دیوار زده است.
هر دختری آرزو دارد شب عروسی پدرش در کنارش باشد ولی پدرم نبود!
 اینجانبه شهین میش مست تیزابی فرزند محمد عظیم از خراسان رضوی شهرستان خواف پدرم روز دوم جنگ تحمیلی در 1/7/1359 در منطقه عملیاتی دزفول به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد. در آن موقع مادرم سه ماهه من را باردار بود و پدرم فقط بیست سال سن داشت، تازه در ارتش جمهوری اسلامی استخدام شده بود، جوانی با هزار امید و آرزو، هشت سال در اسارت صدام بود و از طریق نامه با ما در ارتباط بود، عکس میفرستاد و من در همان کودکی دلم به نوشته های پر مهر و عکس های ارسالی پدر گرم بود و هر روز در انتظار بازگشتش می گذشت، آن موقع خواندن و نوشتن را بلد نبودم برای همین نامه هایش را جلو چشمم می گذاشتم و فقط خط های سیاه را می شمردم و آنها را بو می کردم چون بوی خوبی داشت، بوی دستهای پدرم که تنها آرزویم بودند، در نامه هایش قول می‌داد برمی‌گردد و این سالها وکمبودها را جبران می‌کند، ماشین می‌خرد و با هم به مسافرت می‌رویم دستم را می‌گیرد و باهم بازی می‌کنیم و من با این رویا بزرگ شدم تا اینکه اسراء آزاد شدند و دیدم خبری از پدرم نیست، نمی‌دانستم چه شده، آن موقع من فقط 9 سال داشتم، می‌فهمیدم که مادرم و پدر بزرگم می‌گویند پدرم به سازمانی به نام مجاهدین خلق پیوسته است ولی دیگر هیچ خبری از پدرم نبود نه از نامه و نه از عکس، روزها و شبها، ماهها و سالها گذشت ولی خبری نشد، تا بزرگ شدم و فهمیدم شخصی به نام رجوی پدرم را با وعده و وعیدهای دروغ جذب فرقه خودش کرده است، البته من پدرم را درک می‌کنم چون یک جوان بیست ساله که بهترین سالهای عمرش را در زندان‌های اردوگاه‌های بعثیون سپری کرده است برای نجات خودش دست به هر کاری می‌زند، من هنوز پدرم را دوست دارم ولی وجودم پراست از نفرت این ملعون(رجوی). در سال 1390 متوجه شدیم که پدرم در کمپ اشرف در کشور عراق است. من از آن موقع تصمیم گرفتم که تا پدرم در عراق هست من هم باشم تا او را ببینم، با هزار امید و آرزو هرسال برای دیدنش به اشرف و لیبرتی آمده‌ام، حداقل از دور، ولی دریغ از یک لحظه دیدن، نمی‌دانم چقدر باید یک نفر پست و خودخواه باشد که فقط بخاطر عقده ریاست، یک عده آدم بی‌گناه را در بند آرزوهای محال خودش بکند و زندگی را بر هزاران خانواده تلخ کند تا خودش را بزرگ و مهم جلوه دهد. سران این فرقه فقط و فقط عقده ریاست دارند آنها بدنامی را به گمنامی ترجیح داده اند، موجودات خودخواهی هستند که جز به خود به فکر هیچ کس نیستند، نمی‌دانم آنها به کدام دین و آیین پایبندند واز روی چه کتاب و برچه اساسی قانون وضع می‌کنند که نیاز اولیه اعضایشان را پایمال کرده اند و آنها را از خانواده هایشان دور نگه می‌دارند، نمی‌دانم چطور می‌خواهند جواب وجدان خود و خدایشان را- البته اگر داشته باشند- بدهند که اینگونه خانواده ها را از هم پاشیده اند و چقدر دلها را شکسته اند. اما نیک می‌دانم که هیچ گروهی بر این اساس شکل نگرفته و نمی‌گیرد که اینها آنرا ساخته اند و فقط برای انحرافات اخلاقی خودشان آنرا به خیال واهی خود پایدار نگه داشته اند. مادربزرگم هنگام مرگ چشم هایش بسته نمی‌شد می‌گفتند منتظر است، آخر همان یک پسر را داشت، دلم برایش سوخت، امیدوارم این موجودات – حیف نام انسان است بر آنها بگذاریم- تقاص چشم های منتظر مادر بزرگم را پس دهند، مادرم تمام آرزوهای جوانی اش را در یک قاب عکس از پدرم خلاصه کرده و آن را به دیوار زده است تا فراموش نکند روزی اوهم آرزوهایی داشته است و من که از کودکی تا بحال 36 سال دارم آرزوی بودن پدرم را در کنارم دارم و سالهاست که منتظر یک نامه و یا یک تلفن می‌باشم. من که بهترین روزهای عمرم برایم تلخ ترین خاطرات را دارد، هر دختری آرزو دارد شب عروسی پدرش در کنارش باشد ولی پدرم نبود بخاطر این موجودات پست نبود. پدرم اسیر بود آن هم اسیر ذهنی این موجودات پلید. هیچ وقت نیست نه در خوشی و نه در سختی ها، نیست تا تکیه گاهم باشد، نیست که دیگر از چیزی نترسم، نیست که مرهمی باشد بر زخم هایم، هنوز یکی از رویاهایم این است که من بگویم بابا و او جوابم را بدهد و بگوید جانم دخترم، امیدوارم روزی این موجودات پست و عقده ای زیر دست ظالمی چون خودشان باشند تا ما را هم درک کنند.
شهین میش مست تیزابی
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا