نامه دوم آقای قشقاوی و پاسخ دکتر بنی صدر

با سلام به شما دوست عزیز مسعود

بعد از دریافت پاسخ نامه پربار قبلی مایل بودم این نامه را زودتر بنویسم ولی از آنجایی که ما هنوز مشکل جذب شدن در اجتماع اینجا، کار و مشکلات روزه مره… برای زندگی و از این قبیل… فرصت نمی کردم که این نامه را بنوسیم. الغرض…

پاسخ نامه شما را به دقت خواندم از آنجایی که این نامه و نامه های شما برای من بعنوان یک فرد جداشده از فرقه بسیار کمک کننده است، تلاش می کنم تا چند بار آن را بخوانم. این پاسخ شما از زاوایای مختلف برای من کمک کننده بود. اما نکاتی را در این نامه دیدم که مرا به خود بیشتر مشغول کرد. در این نامه تلاش میکنم برای تفاهم در کنش واکنش مکاتبه ای و برای روشن شدن بیشتر موضوعات مطرح شده، نمونه هایی از آن را در زیر بیاورم.

من در نامه قبلی در رابطه با زندان ابوغریب، رمادی، از زندان و دربدری جداشدگان توسط سازمان نوشتم. گویا در این رابطه نتوانستم آنچه هدفم بود را به شما برسانم که باعث شد شما برداشت دیگری از منظور من داشته باشید. دوست عزیز، ببینید وقتی که صحبت از زندان، ابوغریب و رمادی و… میشود، بحث اصلا این نیست که ما فقط خوار شدیم و درد شکنجه را تحمل کردیم و… در یک کلام بحث بر سر گروه ای از افراد نیست که این چنین بر سرشان آمده است چون بحث ما با فرقه مورد بحث، بحث فردی نبود چرا که انتخاب روز اول ما هم یک انتخاب برای زندگی بهتر فردی نبود.

نه دوست من. بگذار کمی از چگونگی جداشدن هر کداممان بگویم. من فکر می کنم این را اکثر جداشدگان خوب می دانند هر کسی که از دستگاه سازمان مجاهدین جدا شد، چه در بدو اعلام جدایی در داخل سازمان مجاهدین، چه بعد از آن بدترین سختی ها را متحمل شدند. همه ما میدانیم نفس تصمیم گیری برای جدایی که هر کدام ما روزی آن را بعنوان هدف انتخاب کرده بودیم، اصلا کار ساده ای نبود. همانطور که هر کداممان یکشبه تصمیم برای پیوستن به سازمان را نگرفته بودیم، طبعا یک شبه هم تصمیم به جدایی از آن را نگرفته بودیم. حال عده ای بنا به شرایطی که می باید نیاز رو به رشد خواسته های فرقه را در آن زمان پاسخ گو می بود، مواجه شدند و مسیر دیگر را برای جداشدن طی کردند، در اصل موضوع چنان تفاوتی ندارد. اما منظور من نفس داستان ابوغریب بود نه خود ابوغریب.

من فکر می کنم شما مطلب مرا سطحی نگاه کردید. بحث بر این است که فرقه آنقدر با صدام رفته بود که علنا بر سرجداشدگان با حکومت اسلامی وارد معامله شده بودند و به بعثی ها کمک می کردند که در مذاکرات با حکومت اسلامی، برای گرفتن تعداد بیشتر”اسیران جنگی” خود بر روی ما قیمت تعین کنند. ما همان کسانی بودیم تا قبل از ابوغریب، سازمان میگفت حکومت خمینی با بدست آوردندتان بلافاصله شما را اعدام می کند. سازمان از این طریق به ما می ترساند که از فرط ناچاری در زندان ابوغریب و عدم چشم انداز برای آزادی، دوباره تسلیم مناسبات آن شویم.

در این بحث، فرقه خود خوب می داند که چه کار کرد. به همین خاطر فرقه ابوغریب را ضعف خود می داند. اگر دقت کرده باشید وقتی که فرقه دست نوشته های جداشدگان را در سایت ها و نشریات خود چاپ می کند، هزاران انگ به آنها می چسباند و می گوید فلان کسان در فلان سال از”بیش مجاهدین” رفت و به”رژیم پیوست” در حالی که طبق تاریخی که خودشان اعلام کرده اند از زمان رفتن از”پیش مجاهدین” تا زمان رفتنشان به”پیش رژیم” 4 سال زمان است اما فرقه هیچ وقت نمی گوید این افراد در این چهار سال کجا بوده اند؟ و هیچ وقت نمیگوید فلان کسان دراین 4 سال در زندانهای عراق بوده اند.

در آن نامه میخواستم به اطلاع شما برسانم ما در درون فرقه تا موقعی عناصر فرمان پذیر بی چون و چرا بودیم، رجوی از ما گل های سر سبد اجتماع و سمبلان بی بدیل یاد می کرد در حالی که از آن انتقاد کردیم، ما را حتی به عنوان یک انسان هم نگاه نکرد. راستش این صحبت من بیشتر از این زاویه بود که در تایید حرف شما در نامه هایی قبلی با دیگران، می خواستم از خودم بعنوان کسی که این مسیر را طی کرده است، به اطلاع شما برسانم که ارزش انسان در دستگاه فرقه همانی است که بحث آن را می کردید.

الزاما به این گفته شما هم متقاعد نیستم از این که هر کسی به رمادی و ابوغریب رفته است، قلمش به کینه آلوده شده است حال که هر کسی بدام ابوغریب نیافتاده است، قلمش خالص تر است. بلکه باور دارم چه شما و چه دیگران فقط از اینکه از سازمان جدا شده اند و یا هر کسی که مسیر بیشتر و پیچیده تری را برای خارج شدن از سازمان طی کرده است، قلمش و کلامش پربارتر شده است چرا که برای هر کسی شناخت و درک عمیق تر از ماهیت پدیده حاصل نمی شود الا با پیچیده گی آن در تضاد بیشتری افتاده باشد. بنابراین احساس درک و شناخت بیشتر از هر پدیده مسئولیت انسان را بیشتر میکند قلم و کلامش را نافذتر.

تا آنجای که به تجربه دیده ام جدا از تعداد معدود، افراد زیادی که به مرحله رمادی و ابوغریب رسیده بودند، در مرحله کینه و نفرت به سازمان نبودند. یعنی دقیقا نگاهشان به مسئله بسا عمیق تر بود. این افراد دیگر مسائل را از دید و نگاه ژرف تر، مسئولانه تر و کارشناسانه تر بررسی می کردند. من فکر می کنم علت آن هم این بود که، اگر یادت باشد سازمان بعد از بگیر و ببندهای که در زمستان 73 در زندانهای خود در اشرف تحت عنوان چک امنیتی راه انداخته بود و بعد از آن بحث شکاندن فردیت و نشستهای بی پایان دیک و سپس سلسله نشستهای موسوم به نشست حوض و بدنبال آن نشست های هلاک کننده عملیات جاری و تصویب آیین نامه جدید در ارتش تحت عنوان”دیگر جدا شده نداریم” و…، برای اولین بار بود که در آن آیین نامه جدید، زندان و اعدام را علنا بطور رسمی اعلام و درج کرده بود و از تک تک افراد بعنوان موسسان دوم سازمان و ارتش برای ثبت نام اجباری تحت این آئین نامه امضا گرفته بود و…، موجی از فشار های شدید در نشستهای عملیات جاری بر افراد افزوده تا جائیکه کتک کاریها و بدترین توهین ها و و رکیکترین کلمات و ناسزاها که تبدیل به یک امر کاملا عادی در تشکیلات شده بود، دیگر ابوغریب نمی توانست با تمام خشونت حاکم بر آن که بعضا زندانیان عادی بر اثر کمبود غذا و فضای وحشت آن جان خود را از دست می دادند، برای افراد جداشده سختی آنچنانی بوجود آورد.

از این بابتها داستان دقیقا برعکس بود. به عنوان مثال من شخصا وقتی که وارد زندان ابوغریب شدم، احساس آرامش می کردم و حتی به لحاظ فیزیکی خونریزی معد ه ام بدون استفاده از دارو درمان شد. چون دیگر مطمئن بودم هر شب افراد تحریک شده بطور ناگهانی بر من تحت عنوان عملیات جاری حمله ور نمیشوند و مرا کتک نمی زنند و به من توهین نمی کنند دیگر مانع حرف زدنم با دیگران نمیشوند و…

برقراری ارتباط و حرف زدن دو انسان با یکدیگر از مهم ترین مقوله برای هر انسان است که من و امثال افراد معترضی مثل من در دوران اعتراض در داخل تشکیلات سازمان از این نعمت محروم بودیم، دیگر در زندانها مطمئن بودم استرس و دلهرهای این چنینی ندارم. این نکته در رابطه با بعضی از دوستانم که با من سالها با آنها در زندان ها بسر بردم، هم صادق بود.

اما این نکته را باور دارم که یک انسان می تواند در مرحله ای از تضاد خود با سازمان دچار بن بست شود. موافقم، موافقم که حتی میتواند آتش این تنگنا و بن بست و برای چاره جویی از بیرون آمدن آن خود را به شکل کینه بروز می دهد، در درجه اول خودش را بسوزاند.

در این رابطه خاطره کوتاهی برای شما میگویم.

مدتها بود پیوسته اصرار داشتم که می خواهم از سازمان جدا شوم ولی سازمان می گفت دیگر برای همیشه جداشده نداریم. روزی فرمانده ام خانم س مرا صدا کرده بود گفته بود تو خودت می دانی بخاطر تصمیم رهبری به هیچ عنوان کسی را نمی فرستیم.

فکر می کنم در آن زمان من این تصمیم رهبری سازمان را بیشتر از دیگران درک می کردم چون این موضوع، مسئله روز من بود و به همین خاطر سریعتر از هر کسی دیگر به این نتیجه رسیده بودم که دیگر برای همیشه بقول سازمان تا سرنگونی، باید در سازمان ماندگار باشم با این حال از خانم س خواستم که من موقیعت سازمان را درک می کنم و تا سرنگونی در سازمان می مانم ولی تنها خواهش من این است که من به هیچ عنوان دیگر حاضر به ادامه کار و مسئولیت سازمانی نیستم همه محدودیتهای که برای من قائل شدید را می پذیرم اما تلاش بیهوده برای تحمیل انقلاب ایدئولوؤیک را نمی پذیرم و دست از سرم بردارید تا هر وقت که گفتید مهمان شما هستم. اما خانم س در جواب گفت تو باید به ضوابط عملیات جاری پایبند باشی! این جمله به آن معنی بود که آقای رجوی در نشستهای حوض با خشم و غضب تمام تاکید کرده بود:”شرکت در انقلاب ایدئولوژیک و عملیات جاری برای تک تک نفرات که در این نشست حضور دارند، تحمیلی است بله بله پس چی تحمیلی است” دقیقا کلمات خودش است. من که مدتها بر جداشدگی ام اصرار می ورزیدم و بخاطر آن ایستادگی کرده بودم و تحت شدیدترین فشار تشکیلاتی بودم، با شنیدن این حرف پی بردم که اینها هنوز دست از سر من بر نمی دارند و طبق معمول باز هم می خواهند هر شب مرا بعنوان سوژه نشستها در یگانها نمایش بدهند تا از این طریق دیگران درس عبرت بگیرند تا هوس اعلام جدایی نکنند.(آنچه در این نشستها تحمیلی می گذشت، خود داستانی حیرت آور و بحثی بسا طولانی است که در این مجال نمی گنجد)

این جا بود مانند یک اسیر بیچاره کاملا از نجات یافتن از دست سازمان ناامید شدم و تصمیم به نابودی خودم را گرفتم و فقط گفتم من دیگر تحمل این فشارها را نمی آورم و مجبورم خودکشی کنم. وقتی خانم س این حرف مرا شنید دقیقا پی به جدی بودن حرف من برد، از صورتش متوجه شدم خوشحال شد و با اشتیاق تمام آدرس کبریت و بنزین را داده بود. وقتی مصمم به این کار شدم، خوشحالی خانم س مانند یک تناقض جدی ذهن مرا مشغول کرد که چرا خانم س از این تهدید من خوشحال شد. اینجا بود که معنی کینه را درک میکردم متوجه شدم که این فشار از تنگنا میتواند قدرت تفکر و فهم موقعیت را از من بگیرد و این یک دام است. چون سازمان بر آن بود افرادی که خواهان جدایی از سازمان هستند، مرگشان به هر دلیلی باشد، بهتر از رسیدن پای آنها به خارج از سازمان است.

به یاد دارم در همان ایام آدمهای زیادی در حال تصمیم گیری برای سر نوشت خودشان بودند. این انسانهای(که در این نامه نمی خواهم اسمشان را بیاورم) معترض برای نجات خود یا دست به خودکشی می زدند و یا دیگران و مسئولین خودشان را در ماموریتها به قتل می رساندند و در می رفتند. وقتی که شما در پاسخ نامه من نوشته بودید که خدا را شکر می کنید که تا آن حد با سازمان نرفته اید که دستان به خون کسی آلوده نشد است و یا شکنجه گر و یا قاتل نشدید و با وجدان راحت از سازمان جدا شده اید، احساس شما را درک می کنم البته شما از زوایه کسی این را می گوید که در اجرای مسئولیتهای سازمانی به آن نقطه نرسیدید. با خواندن این جمله شما به یاد لحظه های خودم می افتادم به خودم گفتم چقدر احساسات جداشدگان از فرقه مشابه هم است من هم این احساسات را در دوران زندان زیاد داشتم و همیشه خدا را شکر می کردم که با توجه به این که زمینه دست زدن به کار های غیر انسانی را سازمان از طریق عملیات جاری و فشار های تشکیلاتی به انسان تحمیل می کرد، ولی خوشبختانه دست ما به این کارها آلوده نشده است. بار خدایا ترا هزار بار شکر.

چون واقعیت این بود که در بعد از شروع نشست های حوض، دیگ و عملیات جاری و توهین ها به همدیگر در نشست ها و پاره شدن مرزهای انسانی و فراگیری تحمیلی آداب زشت و مطرح شدن بی ملاحظه بدترین واژه ها و هرآنچه که بقول سازمان نقطه سیاه افراد بود، سازمان تلاش می کرد از ما که انسانهای پاک، صادق و ساده بودیم را بی احیا و دریده ببار بیاورد و از ما میخواست تا به بدترین شکل روزانه برای نجات خود و از سر خود باز کردن برای خالی نبودن دستمان در نشست های عملیات جاری به تمرین و تولید این جور واژه ها تحت نام عملیات جاری و انقلاب ایدئولوژیک روزگار سر کنیم(البته با عرض معذرت از بکار گیری این کلمات حقیقتا نمی دانم که بجای این کلمات چه کلمات دیگری را برای رساند منظور و حق مطلب استفاده کنم تازه من زیاد تلاش کردم که کلمات و واژه ای اصلی را که در نشست ها بکار میبردند، هیچ کدام را در این نامه بکار نبرم و نبردم) چون یکی از شاخص های نشست عملیات جاری این بود که فرد می باید با آلوده کردن و نسبت دادن بدترین واژه ها به خود و همین طور به چالش کشیدن دیگران در همین دستگاه به مسئول نشست که در اکثر موارد زن بودند، به اثبات می رساند که دیگر عنصری بنام”خود” در او وجود ندارد که از ترس عواقب آن نگران عنصر”خود” باشد یعنی سرسپرده، مطیع و فرمان پذیر مطلق شده است. این آمادگی را هر فرد می باید لحظه ای بصورت مستمر در درونش تکرار میکرد و اگر فرد برای اثبات آن به مسئولی دست رسی نداشت، می باید به تنهای با خود این نشست را برقرار می کرد و نتیجه آن را به مسئول خود در حضور جمع گزارش میداد. رجوی در نشست حوض اسم عملیات جاری را ناموس و رگ سرخ هر مجاهد خلق نام گذاری کرد و در آن نشست وعده داد اگر کسی این فرمول را رعایت کند، به معنای آن است که مریم را به تهران برده است.

لذا در تحت چنین شرایطی در مناسبات فرقه تا حدودی نقشه حذف همدیگر را کشیدن تبدیل به کاری ساده ای شده بود. ساده ترین، صادق ترین و زحمت کش ترین افراد بی محابا در فرصت های مناسب در خلوت گاه ها، در دیدار های لحظه ایی با همدیگر سر این جور مسائل به راحتی تبادل نظر می کردند و بعضا می گفتند اگر فرصتی برای در رفتن از مناسبات بیابند، حتی اگر پدرشان هم در سر راهشان قرار بگیرد که مانع در رفتن آنها شود، به او هم… اعتنایی نخواهند کرد.

بعد از طی پروسه جداشدگی و وارد شدن در اجتماع به این واقعیت پی بردم که یکی از اهداف سازمان و سیاستش با افراد جدا شده خود این بود که آنها را به کینه و عقده آلوده کند چونکه سازمان اعتقاد دارد فرد عقده ای شده قادر نیست راه درست ادای مسئولیت خود را پیدا کند و آن را ادامه دهد و به گمان خود فکر می کرد فرد کینه ای بعد از مدتی خودش را تخلیه میکند و خسته شده و بی تفاوت به گوشه ای گوشه گیر میشود. البته نا گفته نماند فرقه تا حدودی درست فکر کرده بود. چون محرک فرد کینه ای خود کینه فرد است نه یک دستگاه ایدئولوژیک سازمان یافته. وقتی که کینه وارد یک دستگاه ایدئولوژی و تشکیلات می شود در آن ظرف رشد میکنند و افراد دیگر قادر به دیدن هیچ چیز جز آنچه به آنها خورانده شده است، نیستند.

درست است که سازمان در کینه ای کردن افراد جدا شده خود اصرار داشت ولی تا آنجایی که به توانمندی تاثیر پذیری این جانب مربوط بود، تلاش کردم که در دام آن نیافتم. واقعیت این است که خیلیها فرهنگ نوشتاری و سبکشان منحصر به خودشان است هر کسی به نوعی از فرهنگ نوشتاری عادت دارد که الزاما نمی توان به سبک نوشتاری کسی که به شیوه خاصی عادت دارد را آلوده به کینه و یا چیز های دیگه دانست. گیریم بعضا از واژه های مشابه واژه های فرقه را هم در نوشته های خود بکار برده باشد منهم اعتراف می کنم از اینکه شاید در نوشتن مطالبم کمی با لحن تند و یا به شیوه خودم بنویسم ولی با این حال خودم همیشه از سبک نگارش شما لذت می برم و سعی میکنم از آن یاد بگیرم. اما هیچوقت اعتقاد به کینه کشی و نفرت و یا حذف فیزیکی کسی را ندارم و حتی به حذف فیزیکی آقای صدام و آقای رجوی معتقد نیستم. چند روز پیش آقایی به تلفن دستی من زنگ زد بدون این که از خودش چیزی بگوید گفت اطلاعاتی در ارتباط به محل اقامت آقای رجوی دارد که اگر شما به آن نیاز داشته باشید، حاضر است در قبال آن پول بگیرد. به او گفتم آن اطلاعات به اندازه یک سنت برایم ارزش ندارد ولی به لحاظ انسانی به شما نصیحت میکنم اگر جای او را بلدی کمکش کن تا نجات پیدا کند. چرا که او هم یک انسان است ولی یک انسان مجرم. ما هیچ وقت مرگ و نیستی را برای هیچ کس آرزو نمی کنیم.

این نگرش و دیدگاه از دید و فکری بیرون می آید که اساسا به آن اعتقاد دارد. مثلا معتقد نیستم که اگر چند نفر مهم این فرقه به لحاظ فیزیکی حذف شوند، کار این فرقه تمام است و یا اینکه این فرقه دیگر به کسی آسیبی نمی رساند نه من چنین اعتقادی ندارم. بعضی ها اعتقاد دارند فقط باید آقای رجوی را برجسته کرد یا ساختار فرقه ای این سازمان را از روز اول فراموش کرد و یا تقصیرات را به گردن این فرد و یا آن فرد انداخت. بنظر من این نگرش ساده دیدن داستان است. سازمان مجاهدین دارای اعضایی است که بیش از 40 سال سابقه فرقه دارند که این نسل اساسا هیچ اعتقادی به بیرون از قانونمندی های فرقه ندارند چون همه چیز را در درون آن فرقه یاد گرفته اند. هر چند فرد در داخل این فرقه تعین کننده است ولی همه کاره نیست فرقه ثابت کرده است در این مدت سه سال بازداشت آقای رجوی توانسته کارهای خودش و برنامه های فرقه گرایانه خود را در تشکیلات ادامه دهد و حتی قادر است در شرایط ویژه تا حدودی خودش را موقتا تطبیق دهد. ما می بینیم بعد از سرنگونی صدام و چشم انداز حکومت آینده عراق و سنگینی وزن سیاسی شیعه ها در عراق، سازمان را وا می دارد که به سرعت مساجد به اسم ائمه شیعه و افراد را یک شبه بر سرشان عمامه بگذارد و امام نماز ج و… درست بکنند و به درسهای نهج البلاغه و قران و از این نوع کارها برای خود تدارک ببینند. پس مبیبنم که تمام تلاش ها و کمکهای ماها فقط برای این است که آینده گان بدام این فرقه اسیر نشوند و اینکه آن تعداد از افرادی که هنوز کاملا جذب سازمان و ایدئولوژیک فرقه ای نشدند، کمک کننده باشد. اصلا منظورم این نیست که ما نسبت به آنها احساس مسئولیت نباید داشته باشیم نه هرگز بلکه همانطور که ابراهیم در نامه خود امیدوار است که خانم مریم رجوی تغیر کند و به دنیای واقعی رو آورد، این خود نشان از دلسوزی یک انسان راه یافته برای یک انسان گمراه است اما عمده این طیف متاسفانه تا آخر عمر باید در فرقه سپری کنند تا دفتر زندگی شان این چنین بسته شود.

******

راستش وقتی که به نامه های شما و خصوصا در پاسخ به نامهای که با ابراهیم داشته اید می خواندم، به مواردی برخورد کردم که من هم دائما با آن در زندگی روزمره خودم مواجه هستم.

“برزگ شدن در دنیای مجازی و کودک مانده در دنیای واقعی”(به قول آن محقق)

جمله جالبی است که ما همیشه در بین خودمان این را” تاخیر زمان” نام گذاری کرده بودیم تاخیری که ما فکر می کردیم جبران و بازسازی آن غیر ممکن است. ابراهیم در نامه های خود از فیلمی صحبت کرد که گویا شما برایش فرستادید با توجه به این که ابراهیم چندین بار در نامه های خود به شما در رابطه با فواید آن صحبت کرده است، مشتاقم تا این فیلم ها را اگر زحمتی نیست که هست در صورت امکان آن را برای من هم ارسال کنید تا چیزی از آن در این رابطه بیاموزم فیلمی که نشان می دهد چطور انسانها دنیای از دست رفته خودشان را که دست خوش تحولات ناهنجار شده بود را باز سازی می کنند. بقول ابراهیم برای کمک به افراد آسیب دیده از فرقه کسی بهتر از جداشده نمی تواند به آنها کمک کند و یا آنها را درک کند.

مرا ببخش از اینکه سرت را درد آوردم

قربانت علی

———————————————————-

28 دسامبر 2006

دوست عزیز علی،

با تشکر بسیار زیاد از نامه پر لطف و صفای تو و با ابراز تاسف از اینکه بعضی از نکات ذکر شده در نامه مرا شخصی گرفته و احتمالا” خم رنجش بر پیشانیت نشسته.

دوست عزیز بگزار قبل از هر چیز یک و یا چند رفع سوء تفاهم بکنم. اولا” من بیاد نمیآورم که در نامه ام خدای ناکرده به جداشدگانی که از مسیر رمادی و ابوغریب گذشته اند توهین نموده و آنها را متهم به پروردن عقده و کینه در دلهایشان کرده باشم. بعکس من دوستانی را میشناسم که بهیچ عنوان چنین مسیری را طی نکرده اند اما عقده و کینه شان نسبت به سازمان بیش از هر کس دیگری است. بحث من اینستکه حتی یکروز ماندن در فرقه، درصورت فهم اینکه آنان چه دارند با انسانها میکنند، کافی است که انسان را ابد المدت عقده مند نسبت به آنها کرده و نفرت از ایشان را میهمان دلهای آنان سازد. در واقع دلی بزرگ میخواهد که انسان آنها را از نزدیک دیده و ظلمشان را چشیده و باز چون تو بزرگوارانه طالب عفو و بخشش و سلامت حالشان باشد.

ثانیا” پاسخ من به نامه تو فرصتی برایم بود که با دوستی درددل کرده و مشگلات ما جداشدگان را از زاویه ای دیگر هم بررسی کرده و به اطلاع همگان برسانم. در نتیجه بهیج عنوان قصد من این نبود که خدای ناکرده تو از آنها چنین برداشت نمائی که مخاطب گله های من تو هستی و نه دیگران.

علی عزیز من احساس میکنم که میتوانم درک کنم که بر سر تو و دوستان دیگر در ابوغریب و زندانهای خود مجاهدین چه آمده، اما سئوال من اینستکه الان چی؟ الان بدنبال چه هستیم؟ و آیا مسیری را که داریم طی میکنیم ما را به آن سر منزل میرساند و یا خیر؟ ممکن است دوستی از جداشدگان به من بگوید: آری میرساند و تو متوجه نیستی! در اینصورت خیال من راحت میشود و بر فهمم افزوده میگردد.

امروز من ایمیلی داشتم که گوئی فرستنده از جداشدگان نباشد، نگارنده در ایمیلش همچون سازمان بسیاری از جداشدگان را نمایندگان حکومت خطاب کرده بود. علی عزیز مشگل من این افراد هستند وبسیاری از هموطنانمان در خارج از کشور که ممکن است به دام فرقه افتاده ودچار مصیبتهائی شوند که ما از آنها عبور کرده ایم. من از ایمیلم به تو قصد داشتم دوستان جداشده را با این مشگل و یا مسئله روبرو سازم که متاسفانه بعضی از ما با نگارشهای غرض آلود و استفاده از فرهنگ سازمان نه تنها نتوانسته ایم تبلیغات فرقه در باره جداشدگان را خنثی سازیم بلکه در مواردی بر توهم افراد بیطرف هم افزوده ایم. و الحق حیف اینهمه انرژی که به مقصد نرسد و احتمالا” حاصل معکوس داشته باشد.

برای من اینکه سازمان چه میکند و چه میگوید اصلا” مهم نیست، چرا که میدانم که هر چه آنها میکنند و مینویسند برای خودشان است و هوادارانشان و ادامه سحر آنان در درون فرقه. اما آنچه جداشدگان در برخورد با فرقه میکنند، به نوعی برای من جداشده مهم است، چرا که کارکردهای ما بر یکدیگر اثر میگذارد و میتواند باعث افزون و یا کاستی نتایج کارکردهای ما باشد.

دوست عزیز در نامه تو نکته ای بود که مرا بسیار خوشحال کرد و آن اشاره تو به این مطلب بود که اهمیت رهبری در مجاهدین چه از جانب خودشان و چه از جانب جداشدگان بمراتب بیش از آنچه که هست وانمود میشود، در حالیکه بقول تو بیش از سه سال است که رهبری آنان در خفاست و تغییر آنچنانی در مجاهدین صورت نگرفته. در واقع من معتقدم که وقتی تشکیلاتی ساختار فرقه ای داشته باشد، همواره قادر است در صورت از دست دادن رهبری، مراد جدید خود را پیدا کرده و یا بسازد. نمونه های این مدعا در تاریخ بسیار است، منجمله در فرقه اسماعیلیه که برای چند صد سال و بنوعی تا زمان حاضر قادر بوده و هست که با از دست دادن یک رهبر، مراد جدید را معرفی کرده و بر جای وی بنشانند. بنابراین آرزوی من اینستکه اگرحتی دوستانی تنها از طریق عقده گشائی قصد روشنگری دارند، بعوض نشان گرفتن افراد، ایده فرقه و برپائی آنرا نشانه گرفته و زشتی و قباحت آنرا به تماشا بگذارند.

در نامه ات صحبتی درباره حوض و عملیات جاری کرده بودی. از آنجا که زمانیکه من از مجاهدین جداشدم بحثها در حد دیگ بود، میخواستم قدری برایم بیشتر بگوئی که این مباحث چه بودند و چه هدفی را منظور داشتند؟

با تشکر مجدد از نامه پر مهر و محبتت و با پوزش از هر نوع سوء تفاهمی که مطلب من ایجاد کرده و با بهترین آرزوها برای تو. قربانت مسعود

سایت مسعود بنی صدر، بیست و هشتم دسامبر 2006

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا