خروج از بردگی نوین – قسمت اول

دکتر مسعود بنی صدر در مقدمه ی کتابِ “فرقه های تروریستی و مخرب نوعی برده داری نوین” چنین می گوید:
سال 1375، وقتی من از سازمان مجاهدين خلق فرار کردم، به خاطر اين نبود که به سطحی از فهم و شعور و شناخت نسبت به خود و سازمان رسيده بودم که می ‏توانستم ماهيت آن ها را تشخيص داده، تقابل بين ارزش‏ های اعتقادی خودم و آن ها را ديده و در نتيجه آن ها را و ارزش ‏هایشان را نفی نمايم. نه؛ فرار من به خاطر این بود که به لبه‏ ی پرتگاهِ وجود هُل داده شده بودم. نه تنها ادامه‏ ی حضورم در ميان آن ها ممکن بود مرا به ديوانگی بکشد، بلکه در آن زمان من به مرز خودکشی هم رسیده بودم. تنها چپزی را که در آن زمان می ‏توانستم فهم کنم این بود که اگر من فقط قدری بیشتر خود را به خاطر خواست آن ها تغییر می ‏دادم، مرگ را – اگر نه مرگ فیزیکی – حتماً مرگ عقلانی و وجدانی را پذیرا می ‏شدم.

مسعود بنی صدر

آری به ‌طور قطع، یک قدم جلوتر، به سمتی که رجوی ‏ها می‏ خواستند، معادل مرگ من، به عنوان یک انسان با شخصیت و با ویژگی‏ های منحصر به فرد و مستقل خود، بود. درست است، در آن زمان مسأله برای من، همان سؤال شکسپیر بود یعنی “بودن یا نبودن، مسئله اینست”.

این ادعا امروز قدری اغراق‌ آمیز یا حتی مسخره به نظرمی‌ آید. در واقع هرگاه که به آن زمان فکر می ‏کنم و می ‏خواهم وضعیت خود را بیان کنم، از یافتن صفت مشخص، گویا و درست عاجز می ‏مانم. آیا درست است که خود را در آن زمان، عاجز، درمانده، عاصی، در بن ‏بست یا گم شده بخوانم؟ به هر حال هر صفتی را که برای توصیف حالت خود در آن شرایط برگزینم، احساس می ‏کنم باز چیزی گم است و مشخص نیست. شاید باید بپذیرم که ما برای توصیف حالات فردی که در فرقه‏ ی مخرب اسیر گشته به لغت یا صفت جدیدی احتیاج داریم. شاید من باید چنین افرادی را همانند جورج اورول در رمان 1984، “هیچ‌ کس” خوانده و بقیه را به خواننده واگذارم که با حدس و گمان خود دریابد که وقتی می‏ گویم: “من در باتلاقی یا در زندانی، بین بودن به عنوان یک انسان یا نا انسان، اسیر گشته بودم”، معنی آن چیست.

امروز مسخره و مضحک به نظر می ‌آید، چرا که ما فکر می ‏کردیم داریم انسان ‌های بهتر، متکامل‏ تر و والاتری می ‏شویم در حالی که داشتیم به سمت هیچ‌ کس بودن می‏ رفتیم. یا آن‏ گونه که رهبران ‏ما می ‏خواستند، می ‏رفتیم که موریانه ‏ای در لانه‏ ی موریانه‏ های رجوی ‏ها شویم و به یک بخش خارجی کوچک و مصنوعی از بدن رهبر، در یک حرکت مستمر تمام وقت و غریزی تبدیل شویم. نه غرائز طبیعی موجودات زنده، مثل صیانت ذات و صیانت نسل، بلکه غریزه‏ ای موریانه ‏ای، یعنی وفاداری و اطاعت مطلق بدون چون و چرا از رهبری. به عبارتی نه تنها به لحاظ تکاملی به جلو نمی ‏رفتیم؛ بلکه در واقع داشتیم به پایین ‏ترین نقطه ‏ی تکاملی موجودات چند سلولی یا حداکثر موریانه ‏ها نزول می ‏کردیم.

فرقه

فرار از چنگال یک فرقه‏ ی مخرب جدید یا عجیب نیست. کم و بیش چیزی شبیه فرار هزاران و بلکه میلیو‏ن ‏ها برده در خلال تاریخ انسان از چنگ برده ‌داران است. صیانت ذات، غریزه ‏ی حفظ وجود به عنوان یک انسان، شاید عشق به خانواده اگر هنوز بتوان آن را به خاطر آورد، و مطمئناً آرزو و خواست آزادی و آزاد زیستن، چنین افرادی را وادار به فرار می‌ کند.

بردگان قدیم و جدید، هر دو باید بعد از فرار هوشیار باشند که مجدداً و دوباره به چنگال برده‌ داران نیفتند، هر دو باید به دنبال حفظ خود باشند، باید برای خود سرپناه، خوراک و منبع درآمدی پیدا کنند. شاید باید مرهمی برای جسم و روح مجروح خود بیابند؛ باید به دنبال به رسمیت شناخته ‌شدن در جامعه بوده و هویت مستقل خود را بازیابند. آن ها ممکن است مجبور شوند به دنبال خانواده‏ ی خود بگردند و آن ها را بیابند و شاید هم مجبور به درگیری با اربابان گذشته برای رهایی عزیزان دربند خود بشوند. به هر حال این نقطه‏ ی پایان مشابهت ‏ها بین بردگان قدیم و جدید و پایان کوشش آن ها به عنوان یک برده ‏ی رها شده است. از اینجا به بعد حرکت آن ها در جامعه همانند زندگی هر انسان دیگری در محل و زمان زیست آن هاست. اکثر آنان، مادامی که احساس کنند که آزاد هستند و امنیت دارند و از گذشته خود رها گشته‏ اند، دیگر تمایلی به فکر کردن یا به یاد آوردن دوران بردگی خود مگر در کابوس‏ های شبانه نخواهند داشت.

اما برخلاف بردگان قدیم که می‏ دانستند چگونه و چرا اسیر شده، چگونه از خانواده، دوستان و محیط زیست خود جدا شده و خلاصه چگونه از انسانی آزاد به برده تبدیل شده ‏اند، برد‏گان جدید، رها شدگان از فرقه ‏های مخرب، در پاسخ به این سؤالات، فکرشان مغشوش است و پاسخ مشخصی ندارند. لحظه ‏ای خود را سرزنش می ‌کنند، احساس می‌ کنند که چقدر ساده یا احمق بوده ‏اند که به دنبال انسانی دیوانه، یا کودکی بالغ‌ نما راه افتاده و همه چیز خود را به او داده بودند. دقایقی بعد، دیگران را، شاید اولیای شان را به خاطر کمبودی مادی یا عاطفی یا شرایط بدی که در آن بوده‏ اند سرزنش می کنند. شاید هم دوستی که آن ها را با فرقه آشنا کرد، شاید هم جامعه یا دولت را به خاطر وجود بی‌ عدالتی‏ های موجود در جامعه، مقصر بدانند.

آن ها حتی ممکن است خود را نادان، ساده و احمق ندانسته، دیگران را هم به خاطر برده شدنشان سرزنش نکنند و حتی به خود افتخار کنند که چقدر باهوش، از خود گذشته، صادق و به حق بوده‏ اند که به فرقه پیوستند و به جای سرزنش خود یا دوستان، فرقه و رهبر آن را مقصر بدانند که از چیزی که بوده به چیزی که هست تغییر کرده است. طبعاً من درباره ‌ی بردگانی صحبت نمی‏ کنم که بنا به دلایل مختلف چه در برده‌ داری قدیم و چه در نوع جدید توسط برده‌ داران آزاد می‏ شوند و ترجیح می ‏دهند یا قبول می ‌کنند یا مجبور می ‏شوند که برای ارباب گذشته‏ شان نه به عنوان برده بلکه فردی آزاد شده کار کنند. همچنین درباره‏ ی آنانی صحبت نمی‏ کنم که از فرار خود شرمنده‏ اند و خود را بدهکار اربابان گذشته ‏ی خود می ‏دانند.

فراریان یا رها شدگان جدید فکرشان مغشوش است و سردرگم‏ اند، چرا که در حالی که بردگان گذشته می ‏توانستند علایم زخم‏ های قدیمی ناشی از ضربات شلاق اربابان خود را بر اندام خود بیابند یا جای زنجیرهای بسته شده بر دست و پای‏ شان را ببینند؛ بردگان جدید در بسیاری موارد تقریباً هیچ نشانی یا علامتی بر اندام خود ندارند که یادآور اسارت ‏شان یا بیانگر آن به دیگران باشد که چگونه اسیر گشتند، زندانی و شکنجه شده و به بردگی نوین کشیده شدند. در بسیاری موارد آن ها حتی قادر به توضیح ضربات نامرئی شلاق‏ های روانی متحمل شده، زنجیرهای پنهان بسته شده بر دست و پای ‏شان، یا قفس‏ های غیرقابل رؤیت نیستند. در بسیاری موارد آن ها باید اقرار کنند که شکنجه‌ گر، زندانبان و حتی جاسوسی که اخبار افکار و احساسات آن ها را به اربابان می ‏داد، کسی به غیر از خودشان نبوده است. در این نقطه، بسیاری از آن ها گیج و سردرگم می ‌شوند و ترجیح می ‏دهند که سکوت پیشه کرده، چیزی نگویند، به گذشته فکر نکنند و نهایتاً آنچه اتفاق افتاده است را به عنوان یک انتخاب غلط و یک اشتباه، به تدریج به فراموشی بسپارند.

تمام بردگان نوین زمانی که در فرقه اسیر هستند یاد می ‏گیرند که چگونه زخم ‌های روانی خود را درمان کنند، چگونه به سؤالات و تردیدها و تناقضات خود پاسخ گویند. چگونه در مقابل کشش ‏های درونی خود بایستند. تمام این‌ ها با سرزنش برده از سوی خود به جای به زیر سؤال بردن فرقه و رهبر آن انجام می ‏گیرد. آن ها می ‏آموزند که هر گونه تناقضی را با دیدن آن به عنوان گناه و خطای خویش و در نتیجه سرزنش خود جواب گویند. آری سرزنش خود، دارویی است جادویی که توسط اربابان نوین برای درمان تناقضات بردگان جدید کشف و تجویز شده است. شگفتا که حتی پس از رهایی، بردگان نوین این معجون را با خود به دنیای بیرون فرقه می‏ آورند و هرگاه که به گذشته می ‌اندیشند یا به زیر علامت سؤال کشیده می‏ شوند یا دچار ابهام درونی می ‏گردند یا با این سؤال رو به‌ رو می‏ شوند که چگونه تبدیل به برده شدند، معجون فوق الذکر را به کار گرفته و با سرزنش خود پاسخگوی تمامی سؤالات و ابهامات می ‏شوند.
انتخاب و تنظیم از عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا