تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت چهارم

مرضیه قرصیزنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک

در یکی از روزها مریم باغبان که در آن موقع مسئول پذیرش مردان بود به پذیرش ما آمد و به من گفت: تو طلاقنامه را امضاء کردی ولی آرام هنوز آن را امضاء نکرده است و در رابطه با انقلاب متناقض است.

پس از شش ماه که از استقرارم در پذیرش گذشته بود، معصومه پیرهادی به من گفت: همین روزها تو را به ارتش می فرستیم." به او گفتم: نمی خواهم به ارتش بروم و مایلم در پذیرش بمانم. خوب می دانستم اگر به ارتش و قرارگاه زنان منتقل بشوم دیگر فاتحه ام خوانده شده است و راه گریزی و یا برگشتی برایم نخواهد ماند. و بین گزینه بد و بدتر، پذیرش را انتخابی از سر ناچاری می دانستم و شاید روزنه یا امیدی به بازگشت به خانه و در آغوش کشیدن فرزند عزیزم. در ته دلم می خواستم به ایران برگردم و خوب می دانستم اگر به ارتش منتقلم کنند باید تا آخر عمرم در آنجا بمانم و هیچگاه نخواهم توانست به آغوش خانواده ام باز گردم. دوستان هم لایه ای من پس از دو ماه اقامت در پذیرش به ارتش منتقل شدند ولی من همچنان تا شش ماه مقاومت کردم و از رفتن به ارتش خودداری کرده و سر باز زدم. تا اینکه معصومه در آن روز به خصوص گفت: بایستی به ارتش بروی و غیر مستقیم تهدیدم کرد و بالاخره مسئولین قرارگاه اشرف مرا علیرغم تمایل قلبی و ذهنی ام به ارتش منتقل کردند.

– ورود به ارتش

پاییز سال 76 به ارتش منتقل شدیم تعداد ما یازده نفر بود به همراه ما شیرین عبادی و معصومه پیرهادی و سایر مسئولان پذیرش زنان نیز نیز به ارتش منتقل شدند. برخی از دوستان پذیرش عبارت بودند از:

1-لادن بادیانی 2- مرضیه سلطان آبادی 3- لیلا احمری 4- سوسن قبادی 5- لیدا نظری 6- فهیمه حیدری که کرد بود 7- سلیما سلامی اهل سبزوار 45 ساله به نظر می رسید او مجرد و مدت ده سال به علت عملیات تروریستی در ایران زندان بود که پس از آزادی از زندان به قرارگاه اشرف آمد. 8- پروین فیروزان ترک زبان، او نیز به خاطر عملیات تروریستی در ایران ده سال محکومیت داشت. پروین به اتفاق فرزند و همسرش به عراق آمده بودند بعدها شوهر او از سازمان جدا شد و به کمپ امریکا رفت در حالی که پروین اطلاعی نداشت، همسرش از سازمان جدا شده و به کمپ آمریکا رفته است زیرا مسئولین مقر زنان این موضوع را از او و سایرین مخفی نگه داشته بودند. سال هشتاد و دو خانواده همسر پروین به همراه کاروان انجمن نجات به ملاقات او آمدند و شاید ایشان تحت تاثیر روشنگری خانواده همچون من و اغلب نیروهای جدا شده، ابتدا مسئله دار و سپس از سازمان به اصطلاح برید. 9- حمیده کوتی ایشان 35 ساله، عرب و از اهالی جنوب ایران بود او قبل از جنگ از سازمان جدا شد. اسامی دو نفر از خانم ها در خاطرم نیست.

در همان ساعات اولیه انتقالمان به قرارگاه زنان در اشرف، سازماندهی شدیم من به مرکز 15 و به محور 3 منتقل شدم. فرمانده مرکز 15، معصومه پیرهادی و مسئولیت فرماندهی محور3، به پروانه شهابی سپرده شد. پروانه فرمانده محور من تقریبا 38 ساله و از اهالی استان فارس بود تعداد افراد در مرکز 15 هشتاد نفر و تعداد افراد در محور 3 هیجده نفر بودند. ما در محور 3 در دسته های مختلف تقسیم شدیم. فرمانده دسته ما خانمی به نام فریبافروغی از اهالی استان اصفهان و 38 سال سن داشت. تعداد افراد دسته ها سه یا چهار نفر بود. به علت تناقضاتی که داشتم مرا مستقیما به اکرم میرباقری 27 ساله اهل استان فارس وصل کردند و تحت مسئول او شدم اما به علت خصوصیات خاصش، با اکرم زیاد چفت نبودم و او را پس میزدم. به این علت فریبا فروغی فرمانده دسته با من برخورد تنگاتنگ داشت و مرا کاملا زیر نظر گرفته بودند.

فریبا فروغی مرتب از من می خواست گزارش بنویسم و مشاهدات خودم را با ذکر جزئیات برای او مکتوب کنم و تاکید داشت تا استنباط های خودم را از مناسبات ارتش بنویسم. او مرتب بر گزارشات من ایراد می گرفت و برای من مدام نشست توجیهی می گذاشت. برنامه روزانه ما در ارتش آموزش نظامی، کلاس های ایدئولوژیک و نیز کارهای روزمره ای بود که طبق دستور باید انجام می دادیم. اواخر سال 76 روزی پروانه شهابی به من گفت: " آرام درخواست ملاقات داده و ذهنش مخدوش است و به هیچوجه نمی خواهد در اشرف بماند و اصرار دارد تا به هر ترتیبی شده از سازمان جدا شود و تنها تو می توانی مخ او را بزنی و بایستی جوری با او حرف بزنی تا قانع اش کنی در اینجا بماند. ".پروانه گفت: " به او بگو با میل خودت در اشرف هستی و تصمیم خودت را گرفتی و حاضر نیستی از سازمان جدا بشی و از موقعیت کنونیت راضی هستی و جایت راحت هست. " پروانه سپس افزود: "هژمونی مال زنان است تو باید بر او تاثیر بگذاری و چون آرام تو را خیلی دوست دارد به حرف تو گوش می کند و ما نمی توانیم جلوی او را بگیریم و او همچنین از تمایلش برای ملاقات با تو حرف می زند، هنوز طلاق نامه را امضاء نکرده است و مقاومت می کند. خلاصه پروانه از من خواست هرطوری شده با آرام حرف بزنم و از او بخواهم تا مطیع سازمان بشود و او را قانع کنم در اشرف بماند. فردای آن روز پروانه مرا به ملاقات آرام برد. در ملاقات با همسرم پروانه شهابی و فرمانده او به نام مریم باغبان نیز حاضر بودند. مریم باغبان فرمانده آرام که فرمانده پذیرش مردان نیز بود به طرز عجیبی آرام را زیر نظر گرفته بود مثل اینکه او زندانی آنهاست. در ابتدای ملاقات، مریم باغبان گفت:" آرام ما را خیلی اذیت می کند و اصرار دارد تا تو را ببیند و از عهده او بر نمی آییم. " سپس من شروع به صحبت کردم و سخنانی را که پروانه شهابی به من تلقین کرده بود به آرام گفتم در این ملاقات من طبق القائات پروانه به دروغ به آرام گفتم جایم راحت است و برای چی از اینجا برویم، اما از نگاه آرام که ساکت به من خیره شده بود و حرفی نمیزد، متوجه شدم او به خوبی می داند من تحت فشار با او صحبت می کنم وحرف دل خودم را نمی زنم. چهره غم انگیز او نشان می داد که سکوتش سرشار از درد و اندوه است. پشیمانی به خاطر تصمیم به پیوستن به سازمان در همه نگاهش و سکوتش موج میزد.همسرم در واکنش به سخنانم هیچ حرفی نزد و ساکت ماند. در آن لحظه که من طبق سناریوی سازمان با او حرف میزدم آرام قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود و کاملا افسرده بود دقایقی بعد مرا از همسرم بی آنکه یک کلمه با من حرف بزند جدا کردند و گفتند وقت ملاقات تمام شده است. در واقع مسئولین سازمان از من به عنوان یک اهرم فشار و ابزاری برای شکنجه روانی، برعلیه آرام استفاده کردند. باید اقرار کنم من به هیچ وجه تمایل نداشتم تا القائات پروانه را به آرام القاء کنم و آرام را وادار کنم تا برخلاف خواسته قلبی خودش و من رفتار کرده و مطیع دستورات تشکیلات گردد اما به علت ترس و واهمه شدیدی که فضا و مناسبات حاکم بر سازمان طی اقامتم در آنجا و به تدریج در ضمیر ناخودآگاهم به وجود آورده بود مرا مبدل به یک انسان ترسو کرده بودند. به ناچار و برای حفظ بقای خودم و همسرم، با آرام آنگونه سخن گفتم که مسئولین سازمان می خواستند، زمان ملاقات یک ربع بود. پس از ملاقات خیلی ناراحت شدم و اطمینان داشتم، آرام نیز خیلی ناراحت شده است زیرا من برخلاف میل و خواسته درونی ام با او حرف زدم و او را تشویق کردم تا در اشرف بماند و این موضوعی است که به خاطر آن هیچ وقت خودم را نمی بخشم شاید من نیز به نوعی در مرگ همسرم شریک هستم. و حس می کنم عذاب وجدان بر سرم خیمه زده است. کاش نمی ترسیدم و در آن فرصت گرانبها که دیگر سازمان نگذاشت تکرار بشود به آرام می گفتم بیا با هم مقاومت کنیم و از این جرثومه فساد و سیاهی که ما را در بر گرفته است، خودمان را نجات دهیم و تسلیم خواسته های ضد میهنی آنان نشویم. اما افسوس من نتوانستم مسئولیت انسانی خودم را انجام دهم. و آرام قربانی عطش سیری ناپذیر قدرت طلبانه رهبران سازمان گردید.

تنظیم از آرش رضایی

مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا