جزئیات تازه از خاکسپاری پنهانی فردین فتحی در کمپ اشرف عراق

بنده بعنوان شاهد عینی اولین بار در خصوص خودکشی فردین فتحی از قربانیان تشکیلات مخوف رجوی مطلبی نوشتم که در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ در سایت نجات اطلاع رسانی شد و متعاقبا در تاریخ اول اردیبهشت ۱۳۹۳ بازنشر یافت.

بنا بر مطلب فوق همچنانکه در جریان قرار گرفتید متعهد شده بودم به اقتضای مسؤلیت انسانی و حکم خدایی، جزئیات بیشتری ازمرگ فردین فتحی در مراجع بین المللی، خصوصا بمنظور ثبت در مراجع قضایی عراق و ایران نهایت همکاری را با خانواده داغدار فتحی داشته باشم و هم اکنون نیز بر آن تعهد انسانی پای فشرده و تاکید دارم.

چگونگی خاک سپاری پنهانی جسد مرحوم فردین فتحی

در نیمروز مورخه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۲ حوالی ظهر بود که در جلسه زهره اخیانی رئیس ستاد مقر ذاکری بودیم که پیشتر مقر فیلق دوم ارتش ساقط شده صدام بود. جلسه با مسئولین و فرماندهان یکانها با موضوع مقابله با بحران نارضایتی و ریزش نیرو تشکیل شده بود.

میانه جلسه بود که یادداشتی از منشی به دست زهره اخیانی رسید که با خواندنش مثل فنر از جایش بلند شد و پای پنجره رفت و سراسیمه به جایش برگشت و رو به افشین کرد و گفت برو ببین بیرون چه خبر شده است. افشین رفت و برگشت و گفت صادق خودکشی و تمام کرده است!

در ادامه زهره اخیانی با بالا دست تماسی گرفت تا کسب تکلیف کند و در نتیجه به افشین (ابراهیمی) گفت با دو ماشین جیپ لندکروز جنازه را بی سر و صدا به اشرف ببرید و تحویل منوچهر (فرهاد الفت) بدهید و مهرداد خاوری را بلند کرد و گفت تو هم با افشین برو. سپس به من گفت تو هم برای تامین امنیت مسیر، خودروی دولول (سلاح پدافند هوایی) را ببر و همراهشان باش. در ادامه مشغول آماده سازی خودروی دولول بودیم که از زهره اخیانی پیام رسید نمی خواهیم شلوغ شود و لذا خودروی دولول منتفی است و با دو خودرو با سلاحهای کلت و کلاش خود بروید.

با دو خودرو به سمت مقر اشرف حرکت کردیم. یک خودرو راننده اش من بودم و فرمانده اش مهرداد خاوری و راننده خودروی دوم برات کیخایی بود و فرمانده اش افشین ابراهیمی که فرمانده اکیپ هم بود و جنازه پشت خودروی جیپ لندکروز افشین پتوپیچ شده بود و طوری استتار شده بود که در اولین نگاه مشخص نشود جنازه است چرا که از چند پست بازرسی آمریکایی ها باید عبور میکردیم تا به مقر اشرف می رسیدیم.

خلاصه با احتیاط که حساسیت برانگیز نباشد حرکت کردیم و درخیابان مزار مروارید مقابل غسالخانه در مقر اشرف متوقف شدیم که دیدیم منوچهر منتظرمان هست. با اشاره منوچهر جنازه از خودرو به غسالخانه منتقل شد و روی سنگ شستشوی میت قرار گرفت و خودش با کمک افشین لباس آغشته به خون مقتول را پاره و خارج کرد و با چند تکه پارچه سفید کفن کرد.

منوچهر به مهرداد خاوری سپرد که لباس‌های خون آلود را ببرد در اطراف چال کند و منوچهر طوری به کارش مسلط بود که گویی بارها مشابهش را انجام داده بود. در ادامه همه مان بیرون غسالخانه جمع شدیم و منوچهر منتظر کسب تکلیف از بالا دست بود…
بالاخره منوچهر سکوت را شکست و گفت خوبیت ندارد جنازه در مزار مروارید خودمان دفن شود و همه از جزئیات خبردار می‌شوند و صحبت شد تا هماهنگ شود جنازه در قبرستانی در شهر خالص ( استان دیالی ) بی سر و صدا دفن شود.

چیزی حدود یکساعت منتظر ماندیم تا دستور کار و اجرا به منوچهر برسد. در آخر منوچهر به من و برات گفت شما دو تایی با یک ماشین بروید و در ف اشرف (مقر فرماندهی اشرف) استراحت کنید و خودم با افشین و مهرداد کار را دنبال می‌کنیم و یک جوری ما را دک کرد تا کمتر در جریان اوضاع قرار بگیریم.

ما دو نفر به ف اشرف برگشتیم و به امورات شخصی پرداختیم و استراحت کردیم. ولی من نگران بودم و دلشوره داشتم که خلاصه با این جنازه چکار می‌کنند و…! صبح زود بیدار شدم دیدم برات روی تخت کناری خواب است ولی خبری از افشین و مهرداد نبود و لذا بیشتر کنجکاو شدم که آن دو کجا هستند و با جنازه چکار کردند.

به بهانه ورزش صبحگاهی که بدان عادت داشتم به طرف مزار مروارید شروع به پیاده روی و دویدن کردم و نیم ساعت بعد به مزار رسیدم که خیلی ساکت و خلوت و ترسناک بود.

با راه رفتن لابلای قبور دنبال مزار جدید بودم که شاید جنازه مقتول را اینجا آورده باشند که ناگهان صدایی آمد که اول صبح اینجا چکار دارم و دنبال چی هستم؟! ابراهیم بود، ابراهیم نیک طالعان که مسئول مزار بود که البته زمستان ۱۴۰۰ فوت کرد که سیر زندگی و مرگش داستان جداگانه ای دارد.

بعد سلام و علیک و خوش و بش از ابراهیم سوال کردم عصر دیروز یا دیشب مورد دفن جنازه نداشتید که پاسخ داد چرا داشتیم و مرا بالای یک قبری برد که از خاکش معلوم بود تازه است و در ادامه گفت برای تدفین جنازه من بودم و منوچهر افشین و مهرداد و تمام.
با این اطلاعات کسب شده به ف اشرف برگشتم و دیدم در سالن غذاخوری افشین و مهرداد و برات دارند صبحانه می خورند و من هم کنارشان نشستم و صبحانه خوردم. در فرصتی از افشین کل ماجرا را سوال کردم که گفت پیشت بماند و جایی بازگو نکن . قرار بود جنازه را ببریم قبرستانی در شهر خالص ۲۵ کیلومتری مقر اشرف گم و گور کنیم که بواسطه پستهای بازرسی آمریکائی‌ها که نکند لو برود ، میسر نشد و آخر وقت دستور گرفتیم همینجا در مزار مروارید بی نام و نشان دفن شود.

باشد روزی نه چندان دور رجوی جنایتکار بواسطه دادخواهی خانواده مقتول و قربانی فردین فتحی (صادق) و صدها و هزاران شاکی و مدعی دیگر از قربانیان رجوی ، در پیشگاه عدالت به کیفر برسد.

علی پوراحمد

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا