روایت زندان مخوف ابوغریب زخم و خیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت چهاردهم

همانطور که در قسمت قبل توضیح دادم مسئولین زندان نه تنها به وعده خود برای پرداخت دستمزد دوخت لباس های ارتش عراق به خیاط ها عمل نکردند بلکه آنها جرات هم نداشتند که به مسئول زندان بگویند چرا دستمزد ما را نمی دهید فقط به نفر مصری مسئول خیاط ها گفتیم موضوع را پیگیری کند که جواب داد من هم جرات ندارم از مدیر زندان در این مورد سئوال کنم . مگر خودتان نمی دانید اینجا ما حق اعتراض نداریم .

تحولات بین المللی و عراق روز به روز حساس تر می شد که ما زندانیان این موضوع را دنبال می کردیم و برای همدیگر تجزیه و تحلیل می کردیم تا اینکه حدودا یکشنبه آخر خرداد ماه 81 بود که بلندگوی زندان روح تازه ای در ما دمید و اعلام کرد همه ایرانیان در محوطه جمع شوند. هرکس هر جا بود خودش را به محوطه رساند. ما که درحال خیاطی بودیم کار را رها کردیم و خودمان را به سرعت به محوطه رساندیم.

تا قبل از آمدن مدیر زندان طبق معمول بحث و گفتگو بین زندانیان حول موضوع تبادل بالا گرفت و یک ساعت گذشت تا اینکه مدیر زندان رسید و همه ساکت شدند. او شروع به خواندن اسامی کرد و در پایان برای اینکه صحبتش با دفعه قبل مثلا تفاوت داشته باشد و به زعم خودش تزریق روحیه کند گفت چه کسانی برای بازگشت به ایران حاضرند؟ که بالای 90 درصد دست بلند کردند. وی ادامه داد خیلی خب با شروع تبادل آنهایی که می خواهند برگردند ایران می روند. آنهایی که طالب رفتن به ایران نیستند می توانند با صلیب سرخ صحبت کنند ! و در آخر گفت پس فعلا بروید تا کارهای تبادل شما به اتمام برسد.

اینبار زندانیان ایرانی نسبت به انجام زودرس تبادل خوشبین تر از قبل بودند. البته هنوز هم کسانی بودند که بدبین بودند و می گفتند فقط ما را بازی می دهند و خبری از تبادل نیست. تعداد کمی هم که اصلا دوست نداشتند به ایران برگردند و حاضر بودند اگر آنها را به دیگر کشورها نمی فرستند در زندان ابوغریب بمانند. اما ازآن روز به بعد مجددا بحث تجزیه و تحلیل های تبادل داغ بود تا اینکه درکمال تعجب روز پنجشنبه اول تیرماه 81 ساعت یک بعد از ظهر بلندگوی زندان اسامی 10 نفر از جمله خود من را که در آنجا به حمید – رسول – دهدار معروف بودم صدا زد و ما شتابان به سمت دایره زندان رفتیم. چند دقیقه بعد دو نفر کت و شلواری به همراه ابوسیف که رابط اطلاعات عراق با مجاهدین بود، آمدند. یکی از آنها گفت اسم هر نفر را که خواندم فقط دست بلند کند و بعد برگردد بند.

وقتی خواندن اسامی تمام شد ما 10 نفر لحظه ای آن طرف تر در کنار هم ایستادیم و در رابطه با اینکه چرا فقط اسامی ما ده نفر را خواندند صحبت کردیم و هر کس نظرش را می داد، خوشبین ترین نفر بین ما ده نفر خودم بودم که به آنها گفتم بچه ها امروز پنجشنبه و فردا هم جمعه است که تعطیله پس صددرصد روز شنبه ما را برای رفتن به ایران صدا می زنند. بقیه به من خندیدند وگفتند دلت خوش است، این کارها تاکتیک عراقی هاست. اصلا خبری از تبادل نیست! اما من همچنان روی حرف خودم اصرار کردم و گفتم حالا می بینید.

وقتی به بند برگشتیم دیگر نفرات کنجکاو از ما سئوال می کردند که چرا شما را صدا زدند و موضوع چه بود؟ ما هم چون خودمان هنوز چیزی نمی دانستیم فقط جواب دادیم خبر نداریم . خلاصه تا شب و روز بعد موضوع صحبت بین ما و دیگر زندانیان همین بود. من که دلم روشن بود که روز شنبه اتفاقاتی خواهد افتاد به همین خاطر لحظه شماری می کردم. متاسفانه در این مواقع زمان هم به کندی می گذرد و همین دو روز انتظار خیلی اذیت شدیم .

روز جمعه شب وقتی خاموشی را زدند من خوابم نمی برد و تا دیروقت روی تختم دراز کشیدم و نگاهم به سقف بود و به موضوع رفتن به ایران و اینکه بعد از آن چه سرنوشتی پیدا می کنم فکر می کردم، زندان و یا اعدام می شوم و یا اینکه اصلا خانواده ام مرا می پذیرند؟! و هزار فکر ناجور دیگر که ذهن مرا مشوش کرده بود که درآخر پتو را روی سرم کشیدم و گفتم ول کن من که بهترین سالهای عمر و زندگی ام در فرقه رجوی تباه شد، حالا بعد از رفتن به ایران اعدام و یا زندانی شوم مهم نیست. ولی بهتراز پذیرش ننگ بازگشت به فرقه و یا ماندن در زندان ابوغریب است و اینطور فکرم را آرام کردم. هرچند باز ته دلم هنوز دغدغه داشتم.

بهرحال نیمه های شب خوابم برد. اما انگار کسی دقایقی قبل از ساعت شش صبح مرا بیدا کرد. ابتدا گوشم را برای شنیدن صدا تیز کردم که اول چیزی نشنیدم اما لحظه بعد وقتی خواستم بالشت زیر سرم را تنظیم کنم صدای بلند گوی زندان که ما ده نفر را صدا می زد را شنیدم. این بود که مثل برق از روی تخت پائین پریدم و رفتم جلوی دایره زندان. پشت سر من بقیه هم رسیدند ، جلوی دایره زندان نیمکتی بود که نقیب محمد و یکی دیگر از ماموران زندان روی آن با لباس ورزشی نشسته بودند. وقتی همه جمع شدیم یکبار دیگر نقیب محمد اسامی ما را خواند و گفت ساعت 8 صبح همه صبحانه خورده اینجا باشید برای رفتن به ایران، وقتی همه فهمیدیم که موضوع رفتن به ایران جدی است خوشحال شدیم. اما مصطفی و محمود که حسابی ترسیده بودند به نقیب محمد گفتند ما از هواداران فعال مجاهدین بودیم و حتی چندین سال زندانی شدیم و اگر الان برگردیم ایران بخاطر اینکه بعد از آزادی دوباره به مجاهدین پیوستیم وبه عراق آمدیم ما را دستگیر و زندانی می کند. بنابراین اگر ما را به خارج کشور نمی فرستید بگذارید نزد مجاهدین برگردیم ! نقیب محمد نیش خندی زد وبه آن دو نفر گفت بیچاره ها چند وقت دیگر خود مسعود و مریم هم می آوریم اینجا حالا شما می خواهید نزد آنها برگردید؟! درآخر گفت من نمی دانم بروید و راس ساعت 8 صبح اینجا باشید. ترس مصطفی و محمود بخاطر بی خبری از شرایط واقعی بود اما درخواست بازگشت نزد مجاهدین و پذیرش ذلت بنظر من اصلا قابل توجیه نبود ومن به مصطفی گفتم واقعا بعد ازاین همه بلایی که رجوی و مسئولین سازمان بر سر تو آوردند دوباره می خواهی برگردی نزد آنها که بیشتر تو را تحقیرکنند ؟ مصطفی حرفی برای گفتن نداشت . بهرحال همه به بند رفتیم تا بعد از صرف صبحانه و خداحافظی با دیگر زندانیان ساعت 8 جلوی دایره زندان باشیم .

وقتی به بند برگشتیم همه نفرات بند بیدار و شور و غوغایی به پا شده بود. هم سلولی های من که بیدار بودند وقتی خبر تبادل ما را شنیدند، خوشحال شدند و هر کدام ضمن آرزوی موفقیت برای من گفتند: تو مشغول جمع آوری وسایلت باش ما صبحانه را برایت آماده می کنیم. بعد از صرف صبحانه نزد تک تک ایرانی ها و حتی نفرات غیرایرانی که با آنها دوست بودم و یا سلام وعلیک داشتم رفتم تا ازآنها هم خداحافظی کنم. زندانیان ایرانی بعضا ازما خواستند تا خبر زنده بودن آنها را به خانواده هایشان اطلاع دهیم و یا میگفتند ازجانب ما از مسئولین در ایران خواهش کنید تا برای نجات ما هم اقدام کنند .

من و بقیه افراد وسایلمان اعم از پتو، تشک، ظرف غذا و حتی لباس اضافی که داشتیم را بین زندانیان تقسیم کردیم، ابو سمیر پیرمرد 80 ساله مصری که هم سلولی من بود دست مرا گرفت و درحالیکه اشک می ریخت گفت برایت آرزوی موفقیت می کنم. دعایی هم برای من کن تا هرچه زودتر آزاد شوم تا درکنار خانواده ام باشم. بعد به سلول علی گروهبان که با او دوست بودم رفتم که آنجا نبود. یکی از بچه ها گفت علی در محوطه برای خودش درگوشه ای تنها نشسته، وقتی من او را پیدا کردم دیدم علی سر در گریبان است او را که صدا زدم سرش را بلند کرد، دیدم چشمانش پراز اشک شده، به شوخی به او گفتم ناراحت شدی که چرا اسم تو دربین نفرات تبادل نیست ؟ من آمدم تا از تو خدا حافظی کنم. علی بلند شد و گفت نه بخدا من خوشحالم که حداقل شما آزاد می شوید. من فقط ناراحت خودم هستم که ممکن است جز نفرات بعدی تبادل باشم و هنوز نرسیدم ایران دستگیر و اعدام شوم. آخر می دانم که شاکی من اصلا رضایت نمی دهد ، شما بروید بسلامت برایتان آرزوی موفقیت دارم. تو این مدت دوست خوبی برای من بودی وحلالم کن . در جواب همین را می توانستم به او بگویم که خدا بزرگ است و از او خدا حافظی کردم و جفت کفش های فوتبالی خودم را بعنوان هدیه به او دادم .

بعد از خداحافظی با بچه ها سر ساعت 8 صبح خودمان را جلوی دایره زندان رساندیم و ما را به قسمت داخلی دایره زندان بردند. در همین حین دیدم دوستم اشرف هم به ما ملحق شد که خیلی خوشحال شدم که او هم همراه ما آزاد می شود و حالا شده بودیم یازده نفر . مامورین زندان تک تک ما را بازرسی بدنی کردند و وسایلمان را گشتند که مثلا چیزی با خودمان بیرون نبریم انگار که ابوغریب پر از اشیاء قیمتی بود!

دریک لحظه مامور بازرسی که لیست اسامی ما را نگاه می کرد رو به اشرف کرد و به او گفت اسم تو درلیست هست اما نه برای این سری با اینحال باش تا معلوم شود. بعد از بازرسی حدود یک ساعت بعد مدیر زندان رسید وقتی آمد قبل از ورود به اتاق کارش کمی مکث کرد و رو به ما کرد و گفت رفتن شما کنسله چون مامورین ایرانی برای تحویل گیری شما نیامدند. پس به داخل بند های خود برگردید. با این حرف مدیرانگار آواری برسر ما خراب شد و از شدت عصبانیت داشتیم منفجر می شدیم اما جرات اعتراض نداشتیم. حال مشکل نرفتن به ایران یک طرف مشکل دیگر اینکه می گفتیم حالا چگونه وسایلمان را که بین زندانیان تقسیم کردیم از آنها پس بگیریم بهرحال ما ناامیدانه داشتیم از دایره زندان خارج می شدیم که به یکباره مدیر ما را صدا زد و گفت صبر کنید فعلا بروید عزل شاید مسئله رفتن شما درست شود .( عزل یا همان قرنطینه محل کوچکی بود که ابتدا زندانیان تازه وارد را برای چند روزی درآنجا نگاه می داشتند وبعد وارد بند های عمومی می کردند ) که متوجه شدیم به عمد اینگونه با روح و روان ما بازی می کنند. بهرحال با ورود به قسمت عزل (قرنطینه) هرچند کمی ما را امیدوار کرد اما انگار وارد دنیای برزخی شدیم که سرنوشت ما درآن معلوم نبود چه می شود…

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا