
من و اسماعیل رجایی از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم و با هم درس خواندیم و بازی های کودکانه ای در محل مان داشتیم و با هم به سازمان مجاهدین پیوستیم.
در مقاطع مختلف با هم در ستادهای گوناگون بودیم و محفل های خودمان را داشتیم و همیشه سر مسائل مختلف با هم حرف می زدیم و تجزیه و تحلیل می کردیم و به یاد خاطرات گذشته در ایران حرف می زدیم که این نوع حرف زدن در مناسبات البته محفل نامیده می شد یعنی رد کردن مرز سرخ .
من و اسماعیل که خاطرات خوب گذشته را با خودمان داشتیم به یاد کوه نوردی و یا شنا کردن در دریا و یا فوتبال بازی کردن در مدرسه محل مان و فعالیت های ما در رابطه با سازمان حرف می زدیم و به یاد بچه های محل می افتادیم و اینکه اکنون به چه کاری مشغول هستند واقعاً دلمان برای آنها تنگ می شد و به یاد خانواده های خودمان افتادیم و از اینکه توی این سالها نتوانستیم خبری از سلامتی خودمان بدهیم بسیار ناراحت می شدیم و اینکه چرا اجازه یک تماس تلفنی نمی دادند.
وقتی برادر اسماعیل – یحیی به مناسبات سازمان وارد شده بود خبرهایی از خانواده ام داد ولی سازمان اجازه نداد من با برادرش یحیی صحبت کنم چون نمی خواستند من واقعیت ها را متوجه بشوم. می دانستند اگر دورغ هایشان رو بشود من دیگر در مناسباتشان نمی مانم.
من به همراه خانواده ها چندین بار به اشرف رفتم و یک بار در ضلع شمال در خیابان مزار با اسماعیل برخورد داشتم و هر چقدر او را صدا زدم متاسفانه به خاطر مغزشویی رجوی ها حاضر نشد با من حرف بزند چون می دانستم که اگر این کار را انجام دهد دچار تناقض خواهد شد و باید در نشست های درونی جواب پس بدهد.
البته در مورد اسماعیل رجایی باید بگویم که او در درون سازمان اصلاً تشکیلاتی نبود و همیشه زمینه جدا شدن داشت ولی متاسفانه این تصمیم غلط باعث شد که باز بیست سال دیگر در سازمان مجاهدین ماندگار شود.
بعد از جدا شدن من، یک بار دستگاه تبلیغاتی رجوی اسماعیل رجایی را مجبور کرد که در تلویزیون شان علیه من حرف بزند ولی من می دانستم که حرفهایی که او بیان می کند اصلاٌ حرفهایش نبود چون من و او از بچگی با هم بودیم و از خوب و بد همدیگر خبر داشتیم ولی او تحت تاثیر تشکیلات مجبور شد تن به این کار بدهد چون اگر این کار را انجام نمی داد باید بهای گزافی در نشست های درونی می پرداخت.
من پیامی برای دوست قدیمی ام اسماعیل رجایی دارم.
اسماعیل جان تو همچنان برای من همان دوست و رفیقی هستی که بودی.
وقتی من قصد فرار از سازمان مجاهدین را داشتم، موقع شام جمعی در پارک اشرف با هم صبحت کردیم. من به تو گفتم که اسماعیل دیگر ماندن در سازمان هیچ کار خوبی نیست و دیگر رجوی نمی تواند در امر سرنگونی موفق شود و ماندن در مناسبات سازمان یعنی تلف کردن عمرمان و باید جلوی این تلف شدن عمر را گرفت ولی متاسفانه تو گفتی معلوم نیست باید در سازمان ماند و ببینم رجوی چکار می کند و اوضاع و شرایط زیاد خوب نیست و حرفهایی از این گونه.
آخر صحبت هایمان من به تو گفتم که تصمیمم را گرفته ام و دیگر در سازمان نمی مانم و چند روز بعد به همراه سایر دوستانم از سازمان فرار و خودمان را به نیروهای آمریکایی مستقر در اشرف معرفی کردیم.
من بعد از جدا شدن از سازمان معنی زندگی کردن را متوجه شدم و فهمیدم که رجوی چگونه عمرم را از بین برد و چه دروغ هایی به من و ما گفتند تا بتوانند با نگهداشتن ما در مناسبات به زندگی شاهانه شان ادامه دهند . من بعد از برگشت به ایران و دیدار با اعضای خانواده ام و خانواده تو به واقعیت هایی دست پیدا کردم که چرا رجوی اجازه دیدار و یا تماس تلفنی به ما نمی داد. متوجه شدم که رجوی طی این سالها چه دروغ هایی به من وما گفته است .
من اکنون از تصمیمی که گرفتم بسیار خوشحال هستم و زندگی جدیدی را آغاز کردم و معنی زندگی به دور از تشکیلات را درک کردم و به رجوی ها لعنت فرستادم که چگونه از افرادی مانند من و اسماعیل سوء استفاده نموده است تا به خیال خودش به قدرت برسد و اکنون باید به اسماعیل بگویم بیهوده عمرت را از دست دادی ولی این را بدان تو هم می توانی مانند بقیه دوستانت که از سازمان جدا شدند و زندگی جدیدی را آغاز نمودند درس بگیری .
اما در مورد دوستانمان باید این را یادآور شوم همه وقتی من را می دیدند از وضعیت تو سئوال می کردند که چرا او جدا نشده و افسوس می خوردند و عنوان می کردند آیا موقع جدا شدن به وی خبر ندادی؟ وقتی با جواب مثبت من مواجه می شدند می گفتند اسماعیل چه فکر می کند و اینکه چرا عمرش را این گونه در راهی تباه می کند که هیچ آینده ای ندارد و برادرانت هم در مورد وضعیت تو سئوال می کردند ولی متاسفانه من هیچ جوابی نداشتم و فقط در مورد وضعیت تو و اینکه از بس در منجلاب مغزشویی سازمان گیر کرده است و به همین خاطر نمی تواند تصمیم بگیرد و این گونه ترس از آینده او را در تشکیلات زمین گیر کرده است.
اسماعیل جان، تو بهترین دوست دوران کودکی و بزرگسالی ام بوده و هستی. باور کن هنوز برای جدا شدن و شروع یک زندگی جدید زمان هست. هنوز هیچ چیز تمام نشده تو هم می توانی مانند من زندگی جدیدی را تجربه کنی.
ای کاش فرصتی پیش می آمد و من می توانستم با تو حرف بزنم و یا دیداری داشته باشم و به تو بگویم که طی این سالها رجوی چیزی جز دروغ و فریبکاری به من و ما نگفته است و باور کن رجوی ها فقط از ما استفاده می کنند تا به زندگی حیوانی خود ادامه دهند و شاهد هستیم آنان به سگ های زنجیره ای برای غرب و اسرائیل تبدیل شدند و اگر قدری به فعالیت های شان توجه کرده باشی در خواهی یافت که پس شعارهای توخالی مبارزه با آمریکا اکنون به سازش و همکاری همه جانبه با آنان تبدیل شده و به جایی رسیده است که برای جنایت کاران غربی دست زده و خوشحالی می کنتد که در کنار مریم رجوی قرار دارند پس این شیوه تنظیم رابطه با جنایتکاران آمریکایی می تواند درس خوبی برای تو و بقیه دوستانت در سازمان باشد و این آگاهی بخش می تواند زمینه جدا شدن تو و بقیه دوستانت را فراهم کند .
امیدوارم در آینده نزدیک شاهد رهایی تو باشم و زندگی جدید به دور از تشکیلات را احساس کنی و بدان که برادرانت همیشه پیگیر وضعیت تو هستند و قول دادند که در صورت جدا شدن از مناسبات در همه زمینه ها کمک کار تو باشند و بهتر است این فرصت را از دست ندی و عکسی از خانواده ام می گذارم که در کنارساحل محل مان یعنی سبزمیدان است همانجایی که خاطرات زیادی با آن داشتی .
هادی شبانی