ادعاهایی که مرا در باتلاق مجاهدین انداخت – قسمت چهارم

در قسمت قبلی گفتم نمی توانستم بفهمم که چرا بعضی از جداشده ها هنوز برای سازمان کارمی کنند ولی بعضی ها هم نمی خواستند با سازمان ارتباطی داشته باشند.

یک روز که داشتیم طبق معمول برای دادن بولتن می رفتیم امیر گفت یک کاری برای من انجام می دهی گفتم چه ؟! کاری اگر بتوانم انجام می دهم. گفت اینجایی که بولتن می بریم من چند نفر دوست دارم که گاهی وقتها دور هم جمع می شویم. اگر من پیش آنها بروم تو می توانی بولتن ها را بدهی؟ گفتم مشکلی نیست، می توانم.

از آنجایی که همه جدا شده ها داخل یک شهرک بودند کار سختی نبود و من هم خانه ها را یاد گرفته بودم. وقتی به آنجا رسیدیم، امیر خانه ای که می رفت را نشان من داد و گفت کارهایت که تمام شد بیا اینجا با هم برویم. فقط در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو.

من هم قبول کردم چون او در هر شرایطی هوای من را داشت. وقتی می خواستم کار را شروع کنم به خودم گفتم اول از خانه هایی که برخورد خوب با ما دارند شروع کنم که اول صبحهم را خراب نکنند. طبق معمول با این خانواده ها که هنوز با سازمان ارتباط داشتند مشکلی نداشتیم.

آنها که تمام شدند با بسم الله سراغ خانواده هایی که مشکل داشتیم رفتم. وقتی که به اولین خانه مراجعه کردم، دیدم او با تعجب نگاهی به من کرد و گفت امروز تنها آمدی گفتم بله دیدم برخوردش نسبت به روزهای دیگر فرق کرده و با خوش رویی سر صحبت را باز کرد و من را به داخل خانه دعوت کرد. من که خیلی از تحویل گرفتن او آن روز تعجب کرده بودم یک لحظه از حرف زدن افتادم و او هم از این فرصت استفاده کرد و دست من را گرفت و به داخل خانه هدایتم کرد و خانمش را صدا کرد و به او گفت ایشان تازه از ایران آمده. چایی برای مهمانمان بیار تا او از ایران کمی برایمان تعریف کند. من حسابی گیج شده بودم که امروز چرا برخورد آنها اینقدر با من خوب شده!

آنها یک خانواده سه نفره بودند. یک دختر 13 ساله داشتند. خانم او چایی و میوه آورد و نشست که من از ایران برایشان صحبت کنم. آنها وقتی دیدند که من خجالتی هستم خودشان سر صحبت را باز کردند و گفتند داخل ایران همه سازمان را می شناسند و طرفدار سازمان هستند؟ من گفتم من که ندیدم کسی سازمان را بشناسد و یا از آن تعریف کند. او با تعجب به من گفت خودت پس از کجا سازمان را شناختی؟ گفتم من به خدمت سربازی رفتم و منتقل شدم همان جایی که مجاهدین عملیات (فروغ) را انجام دادند. من آنجا کمی در مورد آنها فهمیدم. قبل از سربازی چیزی در مورد آنها نشنیده بودم و بعد هم که برای دوستان داخل شهرمان از آنها صحبت می کردم کسی آنها را نمی شناخت و حتی با تعجب به صحبت های من گوش می کردند.

آنها با تعجب به هم نگاهی کردند و رو کردند به من و گفتند این اخباری که برای ما میاری مگر صحبت های شماهایی که از ایران می آیید نیست! در این بولتن ها تماماً از نفراتی که تازه به سازمان پیوستند و صحبتهای آنهاست که گفته اند همه مردم ایران خواهان آمدن مجاهدین به ایران هستند و در همه جای ایران صحبت از سازمان است و خیلی چیزهای دیگر.

من هم که نمی دانستم چی جواب بدهم، گفتم من تازه سازمان را شناخته ام. نفراتی که در ایران بیشتر با سازمان آشنایی داشتند و الان آمدند اینجا شاید صحبت های آنها را نوشتند. آنها هم دیگر چیزی نگفتند.

اون آقا رو کرد به من و گفت تو هنوز خیلی جوان هستی که وارد سیاست شوی و یا برای جنگ به عراق بروی. برو یک کشور اروپایی زندگی ات رو بکن.

من هم بلند شدم و گفتم ببخشید من باید هنوز چند خانه دیگر بروم و این بولتن ها را بدهم. او سری تکان داد و گفت آنها را در سطل آشقال بریز. بعد بگو دادم. من خداحافظی کردم و آمدم بقیه بولتن ها را دادم و رفتم دنبال امیر که به پایگاه برگردیم. به امیر چیزی نگفتم ولی در راه، ذهنم درگیر این موضوع بود.

ادامه دارد

محمود آسمان پناه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا