علیرضا اسفندیاری و فرشته اسفندیاری، قربانیان شعبده باز مقیم عراق

27 اردیبهشت ماه هر سال، سالروز کشته شدن فرشته اسفندیاری و عفت حداد در بغداد است و سازمان مجاهدین خلق به این مناسبت، هر ساله حتما در این مورد نوشته ای در سایت های کذاب خود می زند چرا که حیات خفیفانه ی این سازمان به همین خونریزها وابسته است.

صبح 27 اردیبهشت 1374 ، خودروی حامل چند تن از اعضای مجاهدین خلق در خیابان ابی طالب در منطقه شَعب بغداد که  ۵ سرنشین داشت هدف حمله ی نامعلومی قرار گرفت و فرشته اسفندیاری و عفت حداد کشته شدند و صدیقه خدایی‌صفت نیز به‌ شدت مجروح شد. فرشته اسفندیاری بیش از 17 سال بود که با این سازمان تروریستی همکاری می کرد، او در بخش تبلیغات فعالیت می‌کرد و گوینده‌ی رادیو مجاهد بود. فرشته اسفندیاری در دم  جان باخت. بعدها سازمان با سوءاستفاده و آدم ربائی برادر او علیرضا را برای کارهای تروریستی و  خونخواهی به عراق و پادگان اشرف کشاند، اما علیرضا که مناسبات دیکتاتورمابانه ی این سازمان را از نزدیک دید، هرگز تن به همکاری با این سازمان تروریست پرور نداد، این آدم ربائی در حالی بود که علیرضا هیچ سابقه سیاسی نداشت و ناآگاهانه به این مسیر سیاه کشانده شده بود، من و علیرضا مدتها در یک یگان بودیم و من از نزدیک علیرضا را می شناختم.

در یکی از روزهای بسیار گرم و شرجی شهر العماره در جنوب عراق، در تابستان سوزان 1378، فرمانده ی قرارگاه ششم العماره، دستور داد سریعا همه، کارهایشان را تعطیل و به سالن غذاخوری بیایند، لحن غیرمعمول فراخوان، سرعت خواسته شده و بدو بدوهای محوطه نشان می داد که امر مهمی در شرف وقوع است، چند زن در بالای سن و پشت یک میز بلند نشسته و میکروفن ها همه روی میز و در وسط سالن قرار داده شده بودند، همه یکدیگر را با علامت های سئوالی نظاره می کردند که چه خبر است؟ چه امر مهمی اتفاق افتاده است که تا عصر هم منتظر نشدند که ما کارهایمان را تعطیل کنیم؟

جلسه شروع شد، از درب جلویی سالن، چند قولچماق و مزدور رجوی، یک نفر را در حالیکه بازوهایش را گرفته بودند، وارد سالن کردند، من او را می شناختم علیرضا اسفندیاری بود که در یگان ما بود و هر روز و هر شب با هم در نشست های عملیات جاری شرکت می کردیم، چند روز بود که غائب بود و من هم پیگیر شدم که گفتند ” ماموریت ” است! این اسم رمز زندان بود، همه را که می گرفتند، می گفتند ” ماموریت ” است، آن روز تا شب ، به مدت بیش از 10 ساعت علیرضا را سرپا نگه داشتند و فقط او را فحش باران کردند، چندین بار هم مسئول نشست کاغذی به دست یکی از فرماندهان داد و او پس از خواندن نامه به سمت علیرضا حمله کردند و دسته جمعی او را در جمع ما کتک زدند، بیچاره علیرضا یک جمله بیشتر نمی گفت : ” من می خواهم بروم” همین و بس.

من که فقط دو سال بود از سلول انفرادی زندان اسکان آزاد شده بودم، خیلی ترسیده بودم، قلبم توی حلقم می زد، من با علیرضا خیلی دوست بودم، بچه باکلاس و فهمیده ای بود، می ترسیدم این چند روز که نبود، علیه من نیز اعترافی کرده باشد، چون با هم محفل زده و علیه سازمان هم، البته خیلی ظریف، صحبت هایی رد وبدل کرده بودیم.

خلاصه هر کاری کردند علیرضا کوتاه نیامد، خیلی هم کتک خورد ومشت و لگد نثارش شد، مسئول نشست هم مدام می گفت: علیرضا ما می خواهیم تو را از دهن خمینی بیرون کشیده و تو را نجات دهیم!!!

شما هر بلایی که تصور کنید، آنروز و آن شب سر علیرضا آوردند، که خدا نصیب هیچ گرگ بیابانی هم نکند، با هر ضربه که به او می زدند، من هم انگار ضربه می خوردم، یاد ضرب و شتم های زندان خودم می افتادم.

آنروز علیرضا را بردند و هرگز هم از او هیچ خبری نشد، تا همین الان هم هیچ خبر موثقی از او در دست نیست و احتمال سر به نیست کردن او خیلی زیاد است، اما امیدوارم او از این مهلکه جان سالم بدر برده باشد.

اما با نگارش این نوشته، خواستم به مظلومیت ما اعضای سازمان اشاره کنم که در چه وضعیت اسفباری در سازمان به سر می بردیم. امیدوارم هیچ کس ما را قضاوت نکند که چرا سالهای سال در آن فرقه ماندگار شده بودیم و نمی توانستیم درخواست خروج بدهیم. همین الان هم این وضعیت در درون فرقه ادامه دارد و شکنجه و قرنطینه در جریان است.

من از تمامی ارگانهای حقوق بشری می خواهم ، به وضعیت اسفبار نقض حقوق بشر در این فرقه رسیدگی کنند و اجازه ندهند بیش ازاین فرزندان این آب و خاک، در این فرقه ی جهنمی شکنجه شوند.

محمد رضا مبین

منبع

یک دیدگاه

  1. سلام . خیلی عالی . خدا کمکتان بکند خیلی خلاصه و مفید به سئوالات چند ساله ام جواب گرفتم .
    خدا به داد ان گرفتارهایی برسد که همچنان در بند چند انگشت شمار جنایتکارا و خیانت پیشه در بند هستند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا