از صدای گذر آب چنان میفهمم تندتر از آب روان عمرگران میگذرد زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست آرزویم اینست آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست روزها و خاطرات خوب وخوش و دلنشین زندگی یکی پس از دیگری از راه می رسد و آگاهانه انتخاب کردم که با لحظه هایش بمانم و خوش […]
از صدای گذر آب چنان میفهمم
تندتر از آب روان
عمرگران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم اینست
آنقدر سیر بخندی که
ندانی غم چیست
روزها و خاطرات خوب وخوش و دلنشین زندگی یکی پس از دیگری از راه می رسد و آگاهانه انتخاب کردم که با لحظه هایش بمانم و خوش باشم.
در ۲۰ سال گذشته بعد از خروج از گردونه نفس گیر اسارت رجوی ، ۲۰ بهار از تولدم را در کنار ۲۰ فصل زندگی مشترک شاکرانه جشن گرفتم .
امسال نیز پنجم خرداد سالروز یکی شدن عاشقانه با همسرم و نهم خرداد زادروزم را صمیمانه به دل زیبائیهای توریستی زادگاهم زدیم تا دیگر بار خوشی و لذت زندگی آزاد و منتخب را جشن بگیریم و شادمانانه شاکر خدا باشیم.
همچنانکه میدانید در تشکیلات ضد زندگی فرقه مجاهدین خلق اسمی و رسمی از مقوله ” زندگی ” نداشتیم و نداریم که شخصا دو دهه لحظه های سخت و مرگبارش را تجربه کردم.
در آنجا مطابق ضوابط و مقررات فرقه ای تمام ظواهر مرسوم و پذیرفته شده زندگی ممنوع بوده و هست و ضد ارزش قلمداد میشود مگر آنکه در حوزه ستایش از رهبر فرقه به گردش در بیاید.
اجازه میخواهم خیلی کوتاه به یکی از خاطراتم در روز تولدم در ۹ خرداد ماه ۱۳۷۸ در اسارتگاه همایون فرقه رجوی واقع در شهر العماره عراق بپردازم.
پنجشنبه شب ۹ خرداد ۱۳۷۸ بود که مقارن با شب تولدم بود.
در تشکیلات فرقه رجوی پنجشنبه شب ها مثلا در اختیار خود بودیم و شام ویژه ۲ عدد کتلت با نان فانتزی باگت و گوجه و خیار شور با یک نوشابه تگری سرو میکردند و بعد از شام هم با پخش فیلم سینمایی جنگی از فیلتر عبور داده شده، مشتی آجیل و یک تکه شیرینی میدادند تا به اصطلاح رزمندگان دمی از بیگاری سخت آخر هفته بیاسایند.
بنده هم از روی شیطنت و مزاح سهم خود و تحت مسولیتم حسین برزمهری را برداشته و به پست نگهبانی بردم.
حسین برزمهری فروردین ۱۳۹۲ در اثر بیماری در تشکیلات رجوی فوت کرد که مطلبی هم در این خصوص نوشتم.
با حسین که ساعت ۱۰ شب به موضع نگهبانی رفتیم تمام خوراکی ها را روی میز چیدمان کردم و یک شمع نیز روی تکه کیک روشن کردم.
حسین با تعجب نگاهی به من و بعد به چیدمان میز کرد و با لهجه اصفهانی پرسید:
چیچی هست اینها!؟
شمع دیگر برای چی چی هست !؟
با خنده و شادمانی زیاد گفتم
امشب دوتایی مون جشن داریم
آره جشن تولدمه . ۳۴ساله شدم…
همین که صحبت از جشن تولد کردم انگار که عجیب و غریب و بی ربط گفته باشم حسین خیلی شدید و با صدای بلند خندید و گفت : مگه داریم آقای پوراحمد..
این رسم و رسومات اینجا ممنوعه است و توبیخ دارد! تو را بخدا زودی شمع رو فوت کن تا موجب دردسر نشود برامون..
ولی چرا و چگونه بلافاصله حال و احوالاتش عوض شد و در آغوشم گرفت و روی شانه هایم بغضش ترکید و زار زار گریست و زمزمه کرد تو هم با این کارهات…..
شام و مخلفات را که خوردیم و شمع را هم که با خنده فوت کردم پرسیدم چی شد حسین جان….
گفت هیچی یاد فرزندانم هاله و هومن افتادم که نزدیک ۱۰ سال است ندیدمشان و حتی صدایشان را نشنیدم. چونکه ارتباط خانوادگی ممنوع است و خواهر مریم در به اصطلاح انقلابش وضع کرده که خانواده به هیچ عنوان نداریم فقط رهبر داریم و ذوب شدن در او…
خدایا خالصانه و صمیمانه رهایی تمام اسیران رجوی را از تو خواهانم تا به اصل زندگی بازگردند و درآغوش خانواده هایشان به آرامش برسند.
علی پوراحمد


پوراحمد
تاریخ : ۲۲ - مهر - ۱۴۰۴ممنونم خواهر گرامی
زهرا قلیزاده خواهراسیر فرقه رجوی علی قلیزاده
تاریخ : ۱۲ - خرداد - ۱۴۰۴باسلام امیدوارم سالیان سال درکناربانو زندگی همراه باسلامت و خوشبختی داشته باشید آن شالله چشن تولد ۱۲۰سالگی ،پیروز وپایدار باشید