خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت چهل و دوم

عملیاتی که مرا دگرگون کرد - معنای مرگ در نوجوانی (بخش اول)

قرار است یکی از دردناک‌ترین خاطرات زندگیم رو، در چند بخش بنویسم. روایتی که هنوز ته وجودم زنده‌ست. هر بار که بهش فکر می‌کنم، چیزی درونم می‌لرزد. نوشتنش حالم را خراب می‌کند، ولی برای ثبتش، مجبورم بنویسمش. این خاطره، فقط یک خاطره نیست — تکه‌ای از روحم، زخمی که هنوز بسته نشد است.

“یک انسان می‌تواند مورد بهره‌کشی قرار بگیرد، و در عین حال چیزی ارزشمند بیاموزد.” (سم هریس، بیدار شدن)

شب نوزدهم آوریل ۲۰۰۱ با صدای مهیب انفجاری از خواب پریدم. تخت من با شدت از موج انفجار لرزید. بی‌اختیار و پیش از آن‌که حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده، از تخت پایین پریدم و خودم را روی شکم روی زمین انداختم. در آسایشگاه ما حدود ده تخت دوطبقه بود و وقتی پریدم پایین، دیدم که دیگران هم هم‌زمان با من، با حرکتی کاملاً هماهنگ، از تخت‌ها پریدند پایین. همه‌ی ما که در منطقه‌ی جنگی بودیم، حس خطر را به خوبی شناخته بودیم و می‌دانستیم هنگام حمله باید چه کنیم.

دراز کشیدن روی شکم را در دوره‌ی آموزش نارنجک یاد گرفته بودم. آن‌جا آموخته بودم که ترکش‌های انواع نارنجک‌ها و موشک‌ها به‌صورت قوس‌مانند به سمت بالا حرکت می‌کنند و اگر کسی کاملاً روی شکم بخوابد و تا جای ممکن به زمین بچسبد، می‌تواند در امان بماند.

مردی مسن به نام نوروز که مسئولیت سرویس‌های بهداشتی را داشت، گمان کرد شاید آبگرم‌کن منفجر شده باشد. با احتیاط از ساختمان بیرون رفت و آن را بررسی کرد. سپس فریاد زد: “آبگرم‌کن سالمه!”

چند لحظه بعد، توپ‌های ضدهوایی داخل و بیرون پایگاه مرزی‌مان شروع به شلیک کردند. آسایشگاه ما تازه‌ساز و از بتن تقویت‌شده ساخته شده بود تا در برابر انفجار خمپاره‌ها مقاومت کند. بالای دیوارهای آسایشگاه‌ها یک ردیف پنجره‌ی کوچک با شیشه‌های پلکسی‌گلاس نصب شده بود تا در صورت انفجار، شیشه خرده‌ها به داخل پرتاب نشوند.

عراقی‌ها توپ‌های ضدهوایی عظیمی با کالیبر ۳۷ میلی‌متری داشتند. وقتی شلیک می‌کردند، پلکسی‌گلاس‌ها از شدت موج انفجار با صدای کرکننده‌ «رت‌ت‌ت‌ت‌ت‌ت!» به لرزه درمی‌آمدند.

سپس یک انفجار بسیار قوی دیگر شنیده شد و تخت‌های دوطبقه‌ی داخل آسایشگاه دوباره با حرکتی کاملاً هماهنگ به این‌سو و آن‌سو تاب خوردند. یکی از فرماندهان فریاد زد: “به ما حمله شده! همه کلاه‌ خود رو بردارید و سریع برید توی سنگرها!”

صدای توپ‌های ضدهوایی که بی‌وقفه در حال شلیک بودند، احساس یک جنگ تمام‌عیار را منتقل می‌کرد. همه به سمت اتاق‌هایی دویدند که قفسه‌های‌مان در آن‌ها قرار داشت تا کلاه‌های خود را بردارند و سپس از ساختمان بیرون زدند و به سوی سنگرها رفتند.
یکی از بچه‌های نوجوان مجاهدین هنوز در خواب عمیق بود. انفجارها و صدای توپ‌ها کوچک‌ترین تأثیری بر خوابش نداشتند. فرمانده‌مان، محسن نادی، رفت و او را از خواب تکان داد و همراهش بیرون دوید. من از روی زمین بلند شدم و در حالی‌که همه را نگاه می‌کردم، ناگهان متوجه شدم که تنها فردی هستم که هنوز در آسایشگاه مانده. همه‌ی دیگران فرار کرده بودند و پناه گرفته بودند.

به پنجره‌های کوچک با شیشه‌ی پلکسی‌گلاس خیره شدم. آن‌ها زیر موج انفجار به جلو و عقب خم می‌شدند. هیچ حسی نداشتم. کاملاً آرام بودم. شاید در شوک کامل. اما حس می‌کردم که برای نخستین بار، مرگ را پذیرفته‌ام. پیش از آن، از حمله‌ی موشک‌های کشتار جمعی در اردوگاه اشرف، یا زمانی که در حمرین با کردهای یکیتی روبه‌رو شدیم، وحشت‌زده شده بودم. اما حالا آرامش یافته بودم.

اخیراً زیاد به مرگ فکر می‌کردم. این‌که ما در یک پایگاه مرزی بودیم و هر لحظه ممکن بود مورد حمله قرار بگیریم، یا در عملیاتی کشته شویم، مرا به تأمل واداشته بود. دائماً در ترس بودن، شب و روز، فرساینده بود. پس نشستم و با خود فکر کردم که مرگ برای من چه معنایی دارد؟

سرانجام به این نتیجه رسیدم که مرگ چیزی نیست که از آن بترسم. همه‌ انسان‌ها دیر یا زود می‌میرند؛ یا از پیری، یا بیماری، یا حادثه. تنها تفاوت من این بود که ممکن بود در نوجوانی بمیرم. اما حتی این هم مزایایی داشت. مردم مرا به یاد می‌آوردند؛ پسری جوان که بهترین سال‌هایش را فدا کرد و برای آزادسازی مردمش از ظلم و استبداد جان داد. اگر زندگی معمولی داشتم و در پیری می‌مردم، هرگز کسی به یادم نمی‌ماند. پس شاید مردن در نوجوانی، آن هم در راه آزادی، بهتر باشد.

رویم را به سوی تختم برگرداندم، پتویم را گرفتم و شروع به مرتب کردن آن کردم. آرام و با دقت آن را تا زدم. دیگر صدای توپ‌های ضدهوایی را نمی‌شنیدم، با این‌که همچنان شلیک می‌کردند. این، اثباتی بود بر پذیرش مرگ و آرامشی که از دل آن زاده شده بود.
مجاهدین همواره تکرار می‌کردند که: “باید مسئله‌ی مرگ و شهادت را حل کرد و از آن عبور نمود”. با خود گفتم: “بالاخره! این نشانه‌ای‌ست که من از مرگ گذشته‌ام!”

اما این “آرامش و حس شادی” خیلی زود شکسته شد؛ هنگامی که فرمانده‌ام، محسن نادی، دوباره به ساختمان دوید و مرا در حالی دید که دارم پتویم را تا می‌زنم. فریاد زد: “دیوانه شدی یا چی؟!!! نمی‌شنوی که دارن بیرون شلیک می‌کنن؟ بهمون حمله شده لعنتی! بدو برو توی سنگرررر!!!”

من دویدم و به داخل سنگر پریدم و محسن هم رفت و کلاه من را آورد و با عصبانیت به سمت من در سنگر پرت کرد.

سحرگاه روز بعد مشخص شد که ما هدف یک حمله‌ی وسیع با موشک‌های اسکاد-بی قرار گرفته‌ایم. ایران در طول شب، در مجموع هفتاد و هفت موشک به سوی پایگاه‌های مجاهدین شلیک کرده بود؛ هم به اردوگاه اشرف و هم به تمامی هفت پایگاه مرزی. این اقدامی پرخطر از سوی ایران بود که نقض آشکار آتش‌بس میان ایران و عراق به شمار می‌رفت. استفاده از موشک‌های دوربرد در این مقیاس نمی‌توانست از دید نهادهای بین‌المللی پنهان بماند.

با آن‌که موشک‌های اسکاد-بی در دسته‌ی سلاح‌های کشتار جمعی قرار دارند و هر یک از آن‌ها قادر است صدها نفر را بکشد، اما به شکلی معجزه‌آسا، تنها یک نفر از میان همه‌ی این موشک‌ها کشته شد. آن یک نفر، عضوی از مجاهدین بود که در پایگاه مرزی بصره حضور داشت و ظاهراً هنگام شلیک ضدهوایی به سمت موشک‌ها، یکی از موشک‌ها در نزدیکی پست او فرود آمده بود. موج انفجار بدن او را از هم دریده و به‌ کلی ناپدید کرده بود. بعدتر فقط یک دست و یک پا از او در باغ نخل‌هایی کیلومترها دورتر از پایگاه پیدا شد.
در پیامی که فردای آن روز توسط رهبری (مسعود رجوی) خوانده شد، گفته شد: “دست مقدس پروردگار (امام علی) موشک‌ها را از مجاهدین دور کرد.”

از مجموع هفتاد و هفت موشکی که ایران شلیک کرده بود، چهار موشک به پایگاه مرزی ما اصابت کرد. اما تنها یکی از آن‌ها مستقیماً به داخل پایگاه خورد. این موشک‌ها به‌دلیل قدمت و طراحی قدیمی‌شان – که از اتحاد جماهیر شوروی به‌جا مانده بودند – دقت زیادی در اصابت نداشتند و از فاصله‌های طولانی شلیک می‌شدند.

این حمله‌ی بزرگ ظاهراً پاسخی بود به سلسله‌ حملاتی که مجاهدین در مناطق مرزی و داخل شهرها انجام می‌دادند. این حملات بخشی از نقشه‌ی مجاهدین برای افزایش فشار طی شش ماه منتهی به انتخابات ریاست‌جمهوری ایران بود. تحریکات آن‌قدر شدید شده بود که ایران بخش بزرگی از زرادخانه‌ی موشکی‌اش را برای تلافی شلیک کرد تا هم تلفات سنگینی وارد کند و هم صدای مجاهدین را خاموش کند.

ما از پایگاه خارج شدیم و با کامیون‌ها به‌ سوی میدان باز حرکت کردیم تا در صورت حملات بعدی ایران در روزهای آینده، از خطر در امان باشیم. در مدتی که در میدان بودیم، برای‌مان پیامی دیگر از رهبرمان، مسعود رجوی، خوانده شد.

او بسیار خوشحال بود از اینکه ایران با خشم واکنش نشان داده و بلافاصله پیامی خطاب به ما صادر کرد. او خطاب به نیروهایی که در بیابان مستقر شده بودند گفت: “دکل سرنگونی رژیم دیده شد.” او امیدوار بود که این نقض صریح آتش‌بس از سوی ایران، صدام را نیز به واکنش وادارد تا او نیز مرزهای عراق را باز کند و امکان انجام عملیات نهایی مجاهدین برای سرنگونی رژیم فراهم شود (احتمالاً با حمایت ارتش عراق).

چرا که برخی از موشک‌ها به شهرهای مرزی عراق هم اصابت کرده بودند، چندین خانه را ویران و تعدادی از غیرنظامیان عراقی را کشته بودند. اما این اتفاق هرگز رخ نداد. صدام هیچ علاقه‌ای برای باز کردن مرزها و پذیرش این ریسک نشان نداد. کشورش پیش‌تر، پس از جنگ کویت، دچار یک ضربه‌ روحی عظیم شده بود؛ همان جنگی که در آن، ائتلاف به رهبری سازمان ملل در طی ۴۲ روز حدود ۸۸۵۰۰ تن بمب بر سر عراق ریخت؛ یکی از شدیدترین بمباران‌های تاریخ که حدود ۱۰۰ هزار کشته بر جای گذاشت. از آن زمان، عراق تحت تحریم‌های سخت سازمان ملل بود و برنامه‌ “نفت در برابر غذا” تنها راه برای کاهش رنج مردم غیرنظامی عراق محسوب می‌شد.
فردای آن روز، برای بررسی محل اصابت موشک، به بیرون رفتیم. موشک به جاده‌ی آسفالت‌شده‌ای که دور پایگاه‌مان می‌چرخید، برخورد کرده بود و ویرانی‌اش وصف‌ناپذیر بود. یک حفره‌ی عظیم با قطری حدود پانزده متر و عمقی در حدود ده متر ایجاد شده بود. آن‌قدر عمیق که آب از زمین بالا آمده و یک گودال بزرگ تشکیل داده بود.

همه چیز مرا به یاد انفجار موشک اسکاد-بی در اردوگاه اشرف انداخت. آسفالت جاده در قطعه‌های چند متری از جا کنده شده و تا فاصله‌های دور پرتاب شده بود. تأثیر انفجار تا بیش از پانصد متر دورتر از محل اصابت هم احساس می‌شد؛ جایی که ساختمان‌های بتنی تقویت‌شده‌مان قرار داشتند و موج انفجار تخت‌های‌مان را تکان داده بود. حالا می‌توانستم درک کنم که چرا این موشک‌ها را سلاح کشتارجمعی می‌نامند.

همین موشک‌ها بودند که صدام در جریان جنگ خلیج فارس به سمت اسرائیل شلیک کرد، به امید آن‌که با حمله به آن‌جا، انتقام حمله‌ی ائتلاف تحت رهبری سازمان ملل به عراق را بگیرد. ما حفره‌ی بزرگ وسط جاده را با پارچه‌های ضخیم پوشاندیم تا مانع شویم که ایران با استفاده از تصاویر ماهواره‌ای، محل برخورد موشک را شناسایی کرده و از آن برای حملات بعدی استفاده کند.

انتظار نبرد از کودک سربازان

اما تصمیمی که در پایگاه ما گرفته شد، اثری عمیق بر من گذاشت. تغییری که تا ابد درونم باقی ماند. پس از چند روز اقامت در میدان، به پایگاه بازگشتیم. اندکی پیش از شام، یگان ما به جلسه‌ای با فرمانده‌ی پایگاه، زنی به نام فروغ، فراخوانده شد. وارد اتاقش شدیم؛ سالن بزرگی بود با یک میز مستطیلی بلند در وسط.

ما اطراف میز نشستیم. او در انتهای میز نشست و نگاهی به ما انداخت. فروغ زن کوتاه‌قدی بود که قبلاً در ستاد مرکزی مجاهدین در پاریس دیده بودم. آن زمان، من کودکی ۱۳ ساله بودم که همراه پدرم به آن‌جا می‌رفتم و با بچه‌گربه‌ها بازی می‌کردم، در حالی که پدرم با دوستانش گفتگو می‌کرد. آن روزها، اعضای مجاهدین با لبخند به من نگاه می‌کردند. اما حالا همه چیز فرق کرده بود. من هفده ساله شده بودم، یونیفرم نظامی مجاهدین را به تن داشتم، آموزش‌های زیادی دیده بودم و از همه مهم‌تر، از من انتظار می‌رفت در نبردهای نظامی در خط مقدم، شرکت کنم و مسئولیت بپذیرم.

جلسه بسیار کوتاه، احساسی و به‌نظرم عجیب بود. فروغ خیلی مستقیم وارد اصل مطلب شد. گفت: “انتظار می‌رود که شما به‌سرعت به این حمله‌ی بزرگ واکنش نشان دهید و ظرف کم‌ترین زمان، یک عملیات تلافی‌جویانه را طراحی و اجرا کنید.” او تأکید کرد که عملیات باید خیلی سریع انجام شود، چون پاسخ سیاسی سریع از سوی ما حیاتی‌ست.

یگان ما شامل چهار گروه تانک و در مجموع حدود بیست نفر بود. فرمانده‌ی گروه من، مهدی سیدی، مردی نسبتاً جوان و با تجربه بود که در چندین عملیات از ابتدای سال ۲۰۰۱ شرکت کرده بود. اگرچه من عضو گروه او بودم، اما تاکنون در هیچ‌یک از عملیات‌ها حضور نداشتم. نه فقط چون قبلاً هرگز به ایران نرفته بودم، بلکه به این دلیل که هنوز هجده ساله نشده بودم. مجاهدین تأکید می‌کردند که نمی‌توانند مسئولیت جان افراد زیر هجده سال را در عملیات‌ها بپذیرند، چرا که در صورت کشته‌شدن، ممکن بود بار سیاسی برایشان ایجاد شود.

البته این منطقی نبود. چرا که حضور من در پایگاه‌های مرزی مجاهدین و خطراتی مانند حمله‌ی موشکی اخیر، به‌خودی‌خود می‌توانست کشنده باشد. ولی مجاهدین تلاش می‌کردند از افراد کم‌سن در پشت خط مقدم استفاده کنند تا قبل از هجده سالگی، خطرات را به حداقل برسانند — همان‌طور که اجازه‌ی شرکت در عملیات «چیلات» را به من نداده بودند و به جای آن، وظیفه‌ی پر کردن بطری‌های کوکاکولا برای رزمندگان را به من سپرده بودند.

وقتی گروه من در عملیاتی شرکت می‌کرد، من فقط در مراحل آماده‌سازی شرکت داشتم. پیش از هر عملیات، از اعضای شرکت‌کننده فیلم گرفته می‌شد — برای این‌که اگر کشته شدند، فیلم‌هایی از آن‌ها برای پخش در شبکه‌ی تلویزیونی مجاهدین در دسترس باشد. من عاشق فیلم‌برداری بودم. افراد را با جلیقه‌های پر از خشاب و نارنجک، هنگام مرور نقشه، بستن قرص‌های سیانور به گردن، و… فیلم‌برداری می‌کردم.

در آغاز جلسه با فروغ، به ذهنم رسید که این عملیات تلافی‌جویانه به گروه ما سپرده می شود، اما مثل همیشه، من نقشی جدی نخواهم داشت. مهدی سیدی در جلسه پیشنهاد داد که برای صرفه‌جویی در زمان، همان مسیر قبلی را که چند روز پیش برای حمله‌ی خمپاره‌ای به یکی از پایگاه‌های مرزی ایران استفاده کرده بودیم، دوباره استفاده کنیم. سکوت سنگینی فضای سالن را گرفت.

از دید یک فرمانده‌ی عملیات، این پیشنهاد فاجعه‌بار بود. چون بر خلاف اصول پایه‌ای طراحی عملیات بود. خطوط قرمزی وجود داشت که تحت هیچ شرایطی نباید از آن عبور می‌کردیم. یکی از این خطوط قرمز این بود که هرگز نباید از همان مسیری استفاده کنیم که قبلاً برای انجام حمله‌ای استفاده شده است — حتی اگر مین‌روبی شده باشد.

دلیل این احتیاط بسیار ساده بود: بعد از هر حمله، نیروهای ایرانی به‌سرعت مسیر استفاده‌شده را شناسایی می‌کردند، حتی اگر مجاهدین تلاش می‌کردند تمام ردپاها را پاک کنند. پس آن مسیر به‌احتمال زیاد تحت مراقبت شدید قرار می‌گرفت.

در عملیات‌های بعدی، باید مسیرهای جدید شناسایی، پاک‌سازی و انتخاب می‌شد. بسترهای خشک رودخانه‌ها ( وادی ها) برای این کار ایده‌آل بودند — چون هم پوشش مناسبی در برابر دید دشمن ایجاد می‌کردند، و هم در صورت حمله‌ی غافلگیرانه، امکان پنهان شدن را فراهم می‌کردند.

اما مهدی سیدی گفت که تمام مسئولیت را می‌پذیرد و تضمین می‌دهد که عملیات بدون خطر انجام شود. او گفت این‌جا باید اولویت‌بندی کرد، و مهم‌ترین اولویت، اجرای فوری خواسته‌ی رهبری بود که افتخار آن حالا به یگان ما رسیده بود.

حتی من که در عملیات‌های قبلی شرکت نکرده بودم، سنگینی مسئولیتی که پذیرفت را احساس کردم. چطور می‌توانست با وجود چنین ریسکی، مسئولیت جان این همه انسان را برعهده بگیرد؟ بعد از لحظه‌ای سکوت، فروغ آن سکوت را شکست و گفت که با برنامه‌ی مهدی سیدی موافق است.

افتخار مادر مجاهد، مرگ فرزند

جلسه تمام شد و ما به سالن غذاخوری رفتیم، اما فکر عملیات از ذهنم بیرون نمی‌رفت. در همان لحظه به یاد جلسه‌ای افتادم که چند ماه پیش، در ژانویه ۲۰۰۱، با مریم رجوی داشتیم. مادرم بعد از جلسه نزد من آمد و با شادی گفت که مریم، شش ماه آینده را برای سرنگونی رژیم ایران، حیاتی اعلام کرده و گفته بود که انتظار دارد من در عملیات‌ها مشارکت فعال داشته باشم و باعث افتخار او شوم.

این انتظارات در میان مادران مجاهدین کاملاً رایج بود. در واقع، رقابتی نانوشته بین آن‌ها وجود داشت که فرزند چه کسی در بیش‌ترین عملیات‌ها شرکت کرده، یا حتی شهید شده است. شهید شدن فرزند، بالاترین افتخاری بود که یک مادر می‌توانست در سازمان کسب کند.

یادم می‌آید پسری به نام کاظم نیاکان که پدرش در سال ۱۹۸۲ در ایران در جریان درگیری مسلحانه کشته شده بود، بعد از بزرگ شدن نزد مادربزرگش، به عراق آمد و به مجاهدین پیوست. من او را در همان جلسه با مریم رجوی دیدم. چون تازه از ایران آمده بود، اطلاعات زیادی از فرهنگ و شرایط ایران داشت و همین باعث شد بهترین گزینه برای انجام عملیات در داخل شهرهای ایران شناخته شود. فقط چند ماه بعد، در مارس ۲۰۰۱، در عملیات در شهر ایلام کشته شد.

کاظم نیاکان
کاظم نیاکان

مادرش به “مادر شهید” معروف شد و مرتب در تلویزیون مجاهدین ظاهر می‌شد. مادرم با افتخار از او یاد می‌کرد و می‌گفت چقدر خوشحال و سرافراز شده. اما این حرف‌ها مرا آزار می‌داد. حس می‌کردم مادر خودم هم از من می‌خواهد برای افتخارش جانم را بدهم. چرا؟ چون در این جهان، افتخار مادران مجاهد به مرگ فرزندشان بود، نه موفقیت آن‌ها در زندگی، حرفه، یا خانواده.
اما من نمی‌خواستم بمیرم. با خود گفتم شاید بتوانم طوری در عملیات شرکت کنم که هم مادرم را خوشحال کنم و هم زنده بمانم. در همان لحظه، به ذهنم رسید: فرصت طلایی من همین عملیات است.

 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا