در سی و یکمین سال فراغ مادر – قسمت سوم

در قسمت قبل از زندگی در محیط شلوغ خانواده با سختی ولی به یمن تلاش های مادر گفتم. تا اینکه سال 57 فرا رسید. تازه به کلاس سوم دبیرستان گام گذاشته بودم ، خبر برپایی تظاهرات و اعتصابات در شهرهای مختلف کشور به گوش می رسید، رفته رفته دامنه این تظاهرات و اعتصابات به شهرهای جنوب و از جمله شهر ما هم کشیده شد.

در بحبوبه سال 58 و در فضای ملتهب و جو جوشان جامعه، که از پیروزی انقلاب نشات گرفته بود، سازمان مجاهدین خلق با شعارهای پرجذبه اسلام انقلابی و حمایت از حقوق کارگران و دهقانان، برابری حقوق زنان با مردان و مبارزه با امپریالیزم آمریکا مورد اقبال اجتماعی برخی از جوانانی قرار گرفتند که در منتهای صداقت و با اعتقادات و احساسات پاک، تصمیم گرفته بودند که تمامی سرمایه عمر و جوانی خود را فدای آزادی و خوشبختی و رفاه مردم خود کنند. و در این راه مجذوب شعارهای فریبنده مجاهدین خلق و شخصیت کاریزماتیک مسعود رجوی شدند. من هم بعنوان جوانی که در سال 56 در متن و کوران انقلاب قرار گرفته بودم، تحت تاثیر شعارها و برنامه های آنها که در آن مقطع خیلی جذاب و انگیزاننده بنظر می رسید، قرار گرفتم و این احساس به من دست داد که سازمان مجاهدین خلق می تواند گمشده سالیان من باشد.

بر همین اساس تصمیم گرفتم تمامی انرژی و نیروی جوانی خود را برای محقق شدن خوشبختی مردم بعد از سالیان محرومیت، فقر و بی عدالتی در اختیار سازمان و رهبری آن قرار دهم. ولی در ادامه راه و با حضورم در پادگان اشرف در خاک عراق متوجه تناقض وحشتناک شکل و محتوا شدم، و آنچه را آب می پنداشتم سرابی بیش ندیدم! سازمان مجاهدین خلق در ادامه دگردیسی خود، تبدیل به یک فرقه مخرب کنترل ذهن گردید و سالیان با بکارگیری پیچیده ترین روش های مغزشویی و کنترل ذهن، اعضا آنها را به اسارت گرفت. با اعلام مبارزه مسلحانه در 30 خرداد سال 60 از طرف رجوی ارتباطم با سازمان قطع شد و دوران آوارگی در شهر و روستاها شروع شد. نزدیک به 5 سال را با انگیزه وصل مجدد به سازمان رویایی ام در سخت ترین شرایط و با پذیرش ریسک دستگیری و اعدام گذراندم تا اینکه در صبح روز 5 آذر 65 به سازمان مجددا وصل و با وصل به یک تیم قاچاق انسان از طریق مرز زاهدان خود را به پایگاه مجاهدین خلق در شهر کراچی رساندم.

به هنگام خروج از کشور وضعیت متناقضی داشتم، از یک سو بخاطر خلاص شدن از آوارگی و تهدید دستگیر شدن خوشحال بودم ولی از یک طرف دیگر بخاطر اینکه بسوی سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودم غم و اندوه سنگینی وجودم را فرا گرفته بود. در آخرین ساعت حرکت بوسیله عضوی که از زندان آزاد شده و برای پیوستن به سازمان در زاهدان به ما ملحق شده بود در جریان خبر بیماری مادرم قرار گرفتم. برای لحظاتی دچار شک و تردید شدم. بر سر دوراهی بازگشت و حاضر شدن بر بالین مادر و یا وصل مجدد به سازمان قرار گرفتم، ولی در نهایت و با این توجیه که مادر تو عقیده و باورهای تو است، بار دیگر بسمت سازمان برگشتم .

سال 65 با یک پرواز از فرودگاه اسلام آباد به بغداد و سپس قرارگاهی موسوم به حنیف در منطقه ابوغریب آمدم. عده ای از ساکنین قرارگاه با لباس نظامی توجه ام را جلب کردند و من در میان آنها بدنبال همشهری هایم که قبل از من به مجاهدین خلق پیوسته بودند می گشتم که این چشم انتظاری زیاد طول نکشید وموفق شدم تعدادی از همشهری هایم که قبل از من به عراق آمده بودند را ببینم. حضور در جمع بچه ها و بیان خاطرات گذشته من را تا حدودی از تنهایی و بلاتکلیفی خارج کرد و از طرف دیگر با بدست آوردن اطلاعاتی از وضعیت قرارگاه در جریان کارهای روزمره قرار گرفتم. همه آنها از خانواده هایشان سوال می کردند و بشدت مشتاق دیدار دوباره با آنها بودند. سالها زندگی با دوستانی که با آنها اخت شده بودم و در کنار آنها تمامی فراز و نشیب های زندگی در مناسبات را تجربه کرده بودم کار را برای جدایی من سخت کرده بود.

طی سالیان حضورم در قرارگاه اشرف که بالغ بر  20سال میشد من را نسبت به درستی خط و خطوط و استراتژی سازمان و عملکردهای رجوی دچار شک و تردید کرده بود. ولی هربار بخاطر علاقه و عواطف شدید به بچه ها و از همه مهم تر غرور فردی و شخصیت کاذبی که به من القاء کرده بودند تصمیم برای جدایی را برایم سخت کرده بود. ولی تلنگری که بعد از جریان خلع سلاح و تسلیم در قبال ارتش آمریکا و عدول از تمامی مرز سرخ ها و ارزش ها به من خورد باعث شد عزمم برای جدایی جزم تر شود تا اینکه در یک نیمه شب که سر پست نگهبانی بودم ضمن جمع بندی پروسه گذشته و پیدا کردن راه برون رفت تصمیم جدی خود را برای جدایی گرفتم.

نگاهی به دسته چوبی که بهنگام نگهبانی بدستم داده بودند انداختم. چماق جانشین سلاحی شده بود که رجوی آن را ناموس مجاهد خلق در ذهنمان جا انداخته بود. صدای پارس سگان سکوت شب را در هم شکست، خاطرات سالهایی که در کنار خانواده ام بودم باردیگر بسراغم آمده بود. وجود مادرم در بستر بیماری که بیش از هر زمان به من نیاز داشت و اینکه من بین سلامتی او و حضور در سازمان دومی را انتخاب کرده بودم.

ادامه دارد…

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا