چند روز قبل از عملیات موسوم به فروغ جاویدان، مسعود رجوی در سالن تجمعات قرارگاه اشرف نشست توجیهی گذاشت و ضمن معرفی یگان ها گفت: بهترین و کارکشته ترین فرماندهان را برای هدایت این عملیات برگزیدم و در ادامه به ما گفت وقتی به تهران و میدان آزادی رسیدید همه سلاح هایتان را چاتمه فنگ […]
چند روز قبل از عملیات موسوم به فروغ جاویدان، مسعود رجوی در سالن تجمعات قرارگاه اشرف نشست توجیهی گذاشت و ضمن معرفی یگان ها گفت: بهترین و کارکشته ترین فرماندهان را برای هدایت این عملیات برگزیدم و در ادامه به ما گفت وقتی به تهران و میدان آزادی رسیدید همه سلاح هایتان را چاتمه فنگ کنید و منتظر دستورات بعدی فرماندهانتان که توجیه شده اند باشید. ما هم چه ذوقی داشتیم که فکر کردیم واقعا با فرماندهی این فرماندهان حتما به تهران می رسیم و رژیم را سرنگون و بالاخره به نزد خانواده هایمان بر می گردیم. بعد از بازگشت یگان ها از نشست توجیهی رجوی به مقرهایشان، فرماندهان برای نیروها نشست گذاشتند. فرمانده تیپ ما حسین ابریشمچی بود که در نشست با ما گفت بالاخره روز سرنگونی رژیم فرا رسیده و در مسیر هرکس به شما شلیک کرد هزاران گلوله به سمتش شلیک کنید. به تهران که رسیدیم درآنجا دستورات بعدی را به شما اعلام می کنم.
روز دوشنبه سوم مرداد 67 فرمان حرکت صادر و همه سوار بر خودروهای آیفا به سمت مرز حرکت کردیم. آنقدر این عملیات برای ما ساده سازی شده بود که انگار داشتیم برای پیک نیک می رفتیم. به مرز خسروی رسیدیم و زیر سایه حمایت ارتش عراق از مرز عبور کردیم و همچنان پیک نیک وار به سمت شهر کرند و اسلام آباد به مسیر خود ادامه دادیم.
روز سه شنبه نیروها به گردنه حسن آباد رسیدند و تیپ ما که مامور حفاظت از فرماندهان بود، در گردنه حسن آباد مستقر شد و بقیه وارد دشت حسن آباد شده و به سمت تنگه چهارزبر حرکت کردند تا با عبور از آن به کرمانشاه برسند. اما وقتی سرستون به نزدیکی چهارزبر رسید آتش سنگین توپخانه ای نیروهای ایران همراه با حمله هواپیماهای جنگی شروع و کل ستون نظامی مجاهدین متوقف و تعداد زیادی کشته شدند. اینجا بود که خواب پیک نیکی از سر ما پرید و ترس و دلهره برچهره نیروها نمایان شد. چندین ساعت پشت تنگه ماندیم بطوریکه نیروهای جدید نمی توانستند وارد دشت حسن آباد شوند. ما فکر کردیم حالا با درایت فرماندهان کار کشته ای که رجوی انتخاب کرده حتما بزودی از تنگه عبور می کنیم. فرمانده صحنه محمود عطایی با اکیپ خود در گردنه حسن آباد مستقر شد و مرتب پیام های دروغین می فرستاد و می گفت باید از تنگه عبور کنید و چیزی نمانده، من دیدم فرماندهانی که رجوی تعیین کرده بود اکثرا در کنار عطایی ایستادند در حالیکه قرار بود آنها همراه با نیروهایشان باشند.
نیروهای مجاهدین حسابی در تله آتش توپخانه ای و نیروهای تک تیرانداز ایرانی گیر افتاده بودند. غروب سه شنبه از بیسیم های فرماندهان دسته خودمان صدای مهدی ابریشمچی به گوش ما رسید که می گفت بچه ها از تنگه عبور کردند و چیزی نمانده تا به کرمانشاه برسیم. ما هم که خبر نداشتیم خوشحال شدیم. ساعتی گذشت و خبری نشد. من که صد متر با خودروی فرمانده صحنه فاصله داشتم خودم را به نزدیک آن رساندم تا ببینم چه خبره؟ وقتی رسیدم دیدم مهدی ابریشمچی، کاک صالح، مهین رضایی و محبوبه جمشیدی وچند نفر دیگر دور محمود عطایی ایستاده اند و با هم صحبت می کنند و معلوم بود که بسیار مشوش و نگرانند. نگاهی به دشت حسن آباد انداختم و دیدم خبری نیست. هنوز خودروهای سوخته در وسط دشت مانده اند و حرکتی دیده نمی شود. سراغ چند نفر از بچه ها که در کنار دیواره تنگه نشسته بودند رفتم واز آنها سئوال کردم برادر شریف در بیسیم گفت بچه ها از تنگه عبور کردند درسته؟ یکی از آنها که معلوم بود حسابی پریشان وعصبانی است گفت: دلت خوشه، می بینی که هنوز همه زمین گیرند. آن روز هم گذشت و در روز چهارشنبه ظهر که متوجه شدم اوضاع بسیار خرابه و به تیپ ما که به اصطلاح از نیروهای حفاظت فرمانده صحنه بودیم دستور دادند به سمت تنگه چهارزبررفته وآب وغذا ومهمات برای نیروها ببرند.
دسته ما با یک خودرو به سمت تنگه رفت و وقتی رسیدیم تعدادی در یال اول تنگه بودند و همه با روحیه درهم ریخته! با رسیدن به تنگه دیگر فرمانده دسته خودم را هم ندیدم که چی شد. چند نفر از ما با سختی زیاد به سمت یال دوم سمت چپ رفتیم تا آخر شب آنجا ماندیم و نیمه شب بود که گفتند باید عقب نشینی کنیم. با هرسختی که بود خودمان را به گردنه حسن آباد رساندیم.
در آنجا دیدم انبوهی از نیروها تجمع کرده و آماده حرکت به سمت عراق هستند. همه مثل گله بی چوپان به هرطرف می رفتند و عجله داشتند تا با سوار شدن بر خودروها به سمت عراق برگردند. آنقدر اوضاع درهم ریخته بود که کسی اعصاب نداشت. از یکی سئوال کردم خودروی فرماندهی مگر نیست که اوضاع را کنترل کنه؟ که وی با عصبانیت گفت خودشان همان عصر به سمت عراق فرار کردند. از بقیه فرماندهان کارکشته ای که رجوی مشخص کرده بود هم خبری نبود. شب نیروهای ایرانی به تجمع ما حمله کردند و خیلی از خودروها با نفرات در گردنه ماندنی شدند.
صبح که شد چند فرمانده یگان که بی نام و نشان بودند فرماندهی نیروها را برعهده گرفته و گفتند باید همینجا بمانیم و مقاومت کنیم. تعداد زیادی به حرف آنها گوش نداده و سوار بر خودروها شده و به عقب برگشتند. اصلا فرماندهی نبود. خودروی ما در حین عقب نشینی از روستای سیاخور عبور کرد که آنجا دیدم محمود قائمشهر و مهدی افتخاری از فرماندهان لباس کردی پوشیده و منتظر فرصتی برای فرار هستند. مهدی افتخاری با خودروی ما آمد و محمود قائمشهر هم با خودروی دیگر. مهدی افتخاری در میانه راه بعد از سیاخور ما را از خودرو پیاده کرد و گفت همینجا بمانید و خواهر فلانی فرمانده شماست تا من بروم نیروی کمکی بیآورم. او رفت و ما ساده لوحانه ساعت ها همانجا زیر حملات خمپاره ای ماندیم و خبری از آمدن نیروی کمکی نشد. ساعتی بعد دیدم نفرات بصورت چند نفره به سمت اسلام آباد حرکت کردند و من هم همراه یک اکیپ رفتم. هر چه خواهری که مهدی افتخاری بعنوان فرمانده گذاشته بود گفت بمانید تا برادر مهدی نیروی کمکی بیآورد کسی گوش نمی کرد و می گفت خواهر تو هم دلت خوشه او خودش فرار کرد و رفت اینجا بمانیم کشته می شویم.
غروب بود که با هر بدبختی به شهر خسروی رسیدیم که با کمال تعجب دیدم محمود قائمشهر، مهدی افتخاری، حسین ابریشمچی و مهدی ابریشمچی و دیگر فرماندهان کارکشته رجوی آنجا ایستادند تا به اصطلاح از ما استقبال کنند.
آری فرماندهان زبده و کارکشته ای که رجوی برای هدایت و فرماندهی نیروها تا رسیدن به تهران مشخص کرده بود زودتر از همه صحنه را خالی و به سمت عراق فرار کرده بودند و اکثر آنها در نشست جمعبندی عملیات با حضور رجوی با کمال پررویی از رشادت نیروها تعریف می کردند، اما نگفتند که خودمان فرار کردیم.
ما نیروهای ساده لوحی بودیم که باور کرده بودیم ظرف 73 ساعت با هدایت فرماندهان کارکشته رجوی به تهران می رسیم . دلم برای نیروهایی می سوزد که از اروپا به عراق آمده بودند تا همراه نیروهای مجاهدین به ایران بروند آنها با خود کلی سوغاتی برای خانواده هایشان آورده بودند اما کوله های پراز سوغاتی آنها درصحنه به همراه خودشان در صحنه سوختند.
حمید دهدار حسنی

