خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و سوم

زنان قرارگاه اشرف قربانیان خشونت سیستماتیک تقاضای خروج از قرارگاه اشرف، ورود به کمپ امریکا (تیف) در بیست و یکم فروردین ماه سال 1385 بتول رجایی از اعضای شورای رهبری و فرمانده ام در مقر خروجی مرا به اتاق کارش صدا زد البته بعد از اینکه مدتها روی آنها فشار آوردم که چرا مرا به کمپ امریکا نمی فرستید، وقتی به اتاق کارش رفتم بتول به من گفت: " امروز عصر یا خود آمریکائیها می آیند تحویل ات می گیرند یا ما عصر تو را با ماشین خودمان به کمپ آمریکائیها می بریم. او از من خواست تا آماده شوم.عصر وسایل شخصی ام را جمع و جور کردم. دقایقی بعد مرضیه که تحت مسئول بتول رجایی بود با طلعت به اتاقم آمدند و وسایلم را بازرسی کردند آنها دفتر خاطرات و نوشته هایم را برداشتند و گفتند: دستنوشته های فارسی را نباید با خود به کمپ امریکا ببری و خیلی مواظب بودند تا هیچ متن یا دستنوشته ای را با خود همراه نبرم. در پاسخ به اعتراض شدیدم گفتند: این دستور تشکیلاتی ست و تو نباید از قوانین سازمان سرپیچی کنی. بعد از ساعتی ماشین لندکروز سفید رنگی برای انتقال من به خروجی آمد. در حال انتقال وسایلم به لندکروز بودم که بتول رجایی گفت: از رفتار تو با فهیمه (اروانی) خوشم نیامد او فقط می خواست با تو خداحافظی کند!! بالاخره او مسئول بالای ما است. سپس بتول گفت: آرزو (نام مستعارم در قرارگاه اشرف) اگر نخواستی در کمپ امریکا بمانی و پشیمان شدی به من اطلاع بده تا ترتیب انتقالت را به اشرف بدهم!! اگر مشکلی داشتی یا چیزی نیاز داشتی، بگو از تو دریغ نمی کنیم و اگر با من کار داشتی با تو ملاقات می کنم. ولی این حرف ها دروغ بود. پاسخ بتول را ندادم. سخت ذهنم درگیر بود انگار خواب می دیدم، باورم نمی شد بعد از سه سال که درخواست خروجم را به مسئولین سازمان دادم و به این خاطر سختی ها، توهین ها، تحقیرها و تهدیدها را متحمل شدم سرانجام مسئولین سازمان را وادار کنم تا امکان خروج از اشرف را برای من فراهم کنند. فرزندم سعید در همه ی لحظاتی که وسایلم را به لندکروز انتقال می دادم در برابر چشمانم رژه میرفت. بتول رجایی انگار از حالت خاص روحی و خطوط چهره ام فهمید حواسم به او نیست و در خیالات خودم سیر می کنم به این خاطر چیزی به من نگفت و رفت. سوار ماشین لندکروز شدم فاضله سراج هم داخل ماشین نشسته بود در لحظه تعجب کردم از اینکه فاضله هم قصد ماندن در اشرف را ندارد. مرضیه و طلعت ما را به کمپ امریکا بردند. قبل از انتقالم در مقر خروجی مرضیه و طلعت برگه های گوناگونی را به من می دادند و تند تند از من امضاء می گرفتند. طلعت می گفت: زیر این برگه را امضاء کن، وسایل فردی ات را برداشتی پس این برگه ر ا هم امضاء کن که تو هیچ مدرک یا وسایل شخصی و پول و طلا پیش ما نداری. به مرضیه گفتم من شناسنامه ام پیش شما مانده است. او گفت: اشکالی ندارد، تو امضاء کن وقتی کمپ امریکا رفتی شناسنامه ات را به تو تحویل می دهیم ولی همه وعده های آنها دروغ بود و هیچگاه آن را به من ندادند.
نیم ساعت بعد به ورودی کمپ امریکا رسیدیم در حین بیرون آوردن وسایلم از ماشین عبدالله که مترجم کمپ امریکا بود با ماشین امریکائیها به استقبالم آمد و وسایلم را داخل ماشین برد و با هم به کمپ امریکا رفتیم.
در راه عبدالله به من گفت: شما هیچ نگرانی نداشته باش. همه چیز حل می شود تازه تعدادی از دوستان و همرزمانت آنجا هستند و سراغ تو را می گرفتند که کی می آیی؟ مادرت هم مستمراً با کمپ تماس می گیرد و از طریق آرش رضایی به مقامات مسئول ارتش امریکا ایمیل میزند. حرف های امید بخش عبدالله خوشحالی و شادی مرا دوچندان کرد. وقتی به پشت سرم نگاه کردم و فهمیدم از قرارگاه اشرف فاصله گرفتم نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم تا از این به بعد زندگیم را با اراده و انتخاب آزاد خودم ادامه بدهم. دقایقی بعد به کمپ امریکا رسیدیم مرا به اتاقی بردند تا وسایلم را چک کنند یکی از افراد ارتش امریکا که مرد بود وسایلم را چک می کرد. عبدالله گفت: اگر دوست نداری این فرد وسایلت را بازرسی کند از یک خانم بخواهم تا وسایلت را چک کند. به عبدالله گفتم اگر خانم باشد بهتر است تا اینکه یک افسر خانم را آوردند. بازرسی حدوداً یک ساعت طول کشید و در این مدت عبدالله از من پذیرایی می کرد و دیگر نگهبانان امریکایی می گفتند: اگر چیزی نیاز داری یا سئوالی داری بگو و راحت باش. آنها برخورد خوبی با من داشتند بعد از اینکه کار بازرسی تمام شد قرار شد فردا برای چکاپ پیش دکتر بروم تا اگر بیماری و یا احیانا مشکل جسمی داشتم درمان کنند. سپس نسرین ابراهیمی و فائزه زاهد به استقبالم آمدند و کمک کردند تا وسایلم را به محل اقامتم ببرم. دو اتاق برای ما درنظر گرفته بودند فائزه و حاجیه در یک اتاق بودند و نسرین هم در اتاقی دیگر که ترجیح دادم پیش نسرین بروم. نسرین به خاطر ورودم جشنی را تدارک دید. فائزه و حاجیه هم در این جشن شرکت کردند. آنها از سازمان بیزار بودند و انتقاد های اساسی داشتند. به هر مناسبتی نفرت خود را از سازمان ابراز می داشتند. حاجیه در کمپ امریکا به کار مترجمی مشغول بود، او پیش دندانپزشک کمپ کار می کرد و حقوق
می گرفت، انگلیسی اش خوب بود هر کسی در کمپ کار می کرد روزی یک دلار می گرفت چه کارش سبک باشد یا سنگین.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا