شنبه, ۲۲ آذر , ۱۴۰۴
تنها آرزوی پدر و مادرمان دیدار توست 24 خرداد 1397

تنها آرزوی پدر و مادرمان دیدار توست

“خدایا تنها آرزویم این است عمری به پدر و مادرم بدهد که بتواند حتی یک بار هم شده با فرزندش محمد مهدی دیداری داشته باشد.” این جمله ای است که آقای حسین ثابت رستمی از خدا می خواهد. خیلی سخت است و تحمل آن برای پدر و مادر بسیار سخت تر. چون با فرقه ای […]

تو دهنی مادری دلسوخته به رهبری فرقه رجوی 20 خرداد 1397

تو دهنی مادری دلسوخته به رهبری فرقه رجوی

آقای علیمراد لطفی که از بسیجیان دوران جنگ تحمیلی می باشد درسال 1361 و در سن 16 سالگی اسیر رژیم بعث عراق شده و به اردوگاه های اسرا در داخل عراق منتقل می شود. وی پس از تحمل چند سال اسارت، توسط عوامل فرقه رجوی جذب این گروه شده وناخواسته به دامی می افتد که […]

چرا نمیتوانم با برادرم تماس تلفنی برقرار نمایم 13 خرداد 1397

چرا نمیتوانم با برادرم تماس تلفنی برقرار نمایم

خانواده یکی از دشمنان بزرگ فرقه رجوی از دیدگاه سرکرده این گروه تروریستی بوده و هست و آنچنان ضربه ای که از این تشکل بسیار منسجم در طول چهار سال حضورشان در برابر قلعه الموتی خود خورده در تمام طول عمر تشکیلاتی اش نخورده است. آثار حضور خانواده های اسیران در بند فرقه رجوی در […]

افشاگری خانواده آیت فلاحی 09 خرداد 1397

افشاگری خانواده آیت فلاحی

بنام خداوند عقل وخرد اینجانب نصرالله فلاحی برادر آقای آیت فلاحی دررابطه با مطالبی که دریکی ازسایت های  سازمان مجاهدین خلق ازطرف برادرم نوشته شده اعلام می کنم که: •              خداوند بزرگ را شاهد می گیرم که ازطرف اعضای بازگشتی وبخصوص آقای علی اکرامی دررابطه با موضوع برادرم هیچگونه عمل غیراخلاقی وتهدید وفشاری به من […]

هنوز نور امید دیدار تو در چشمانم سوسو میزند 08 خرداد 1397

هنوز نور امید دیدار تو در چشمانم سوسو میزند

یوسفم از چه برون آی، خریدارت منم روز و شب گریان و نالان، کنج بازارت منم سلام پسرم محمد زارع زاده بغدادآبادی گرچه بین من و تو فاصله هاست اما این فاصله ها یادت را از دل نبرده و نمی برد. محمد عزیزم نگاهی به عکس مادر پیر و چشم براهت بیانداز ببین که هنوز […]

دخترم که نماز می خونه دعا می کنه زودتر تو برگردی 03 خرداد 1397

دخترم که نماز می خونه دعا می کنه زودتر تو برگردی

آقای مجتبی مرادی آزاد (با نام مستعار رضا مرادی) اهل استان کرمانشاه می باشد وی حدود بیست و چند سال پیش به همراه پسرعمویش جهانشاه مرادی آزاد(بانام مستعارعلی مرادی) فریب دروغ ها ونیرنگ های فرقه رجوی را می خورند وبه بهانه کار درشرکت بزرگ و درآمد بالا توسط عوامل مجاهدین به عراق برده می شوند […]

اعضا یک به یک حلقه ها را بداخل سینی انداختند 02 خرداد 1397

اعضا یک به یک حلقه ها را بداخل سینی انداختند

سالن نشست در بهت و ناباوری عجیبی فرو رفته بود! زنان و مردانی که سالیان زیر یک سقف در منتهای عشق زندگی کرده بودند، با هم غریبه می نمودند. ستونهایی از زنان ومردان تشکیل شد، اکنون آنها درمقابل سن مقابل مسعود ومریم صف کشیده بودند. بزرگ ترین تناقض دوران مبارزه و زندگی شان شکل گرفته […]

مادرم برای دیدار فرزندانش با سنگدلی مریم رجوی روبروست 02 خرداد 1397

مادرم برای دیدار فرزندانش با سنگدلی مریم رجوی روبروست

سالها گذشت. مادرم هرچه تلاش کرد تا بتواند با فرزندانش دیدار و ملاقاتی داشته باشد ولی مشخصا مریم رجوی تا کنون سنگدلانه حتی مانع یک تماس تلفنی بین خانواده ها و فرزندانشان بوده چه رسد به ملاقات.

با همسرم بارها گریستیم 01 خرداد 1397

با همسرم بارها گریستیم

شب های متوالی وقتی به اسکان می رفتم وبچه ها بخواب می رفتند با همسرم صحبت می کردم. بارها دراوج استیصال هردو فریاد می زدیم چرا و چگونه؟ به بچه هایمان که درخواب عمیقی فرورفته بودند نگاه می انداختم. بیچاره ها نمی دانستند تاچند وقت دیگرکانون گرم خانواده از هم خواهد پاشید و آنها بسوی سرنوشتی نامعلوم کشیده خواهند شد. باهمسرم بارها گریستیم! بارها دعا کردیم.

تنگه چهار زبر قصه های ناگفته بسیار داشت 31 اردیبهشت 1397

تنگه چهار زبر قصه های ناگفته بسیار داشت

عرق سردی بر پیشانی شکری نشسته بود! دست هایش می لرزید و پاهایش توان ایستادن نداشت. با زحمت لبانش را حرکت داد. زندگی من ادامه داشت تا اینکه از طریق یکی از دوستان با سازمان آشنا شدم. قبل از انقلاب تا حدودی سازمان را می شناختم! داستان مقاومت آنها زیر شکنجه وشجاعت شان درمقابل جوخه […]

بیا پسرم… دوستت دارم 30 اردیبهشت 1397

بیا پسرم… دوستت دارم

پیام مادر مهدی حمیدفر از اسرای فرقه رجوی در آلبانی

همه آنها احساس می کردند زندگی را باخته اند 30 اردیبهشت 1397

همه آنها احساس می کردند زندگی را باخته اند

نشست عملیات جاری با قدری تاخیر شروع شد! بتول یوسفی درحالیکه به افراد خیره شد بود بدنبال سوژه می گشت. شکری سرش را پایین انداخته بود و داشت با خودکارش بازی میکرد. محمد تسلیمی یادداشتی را به روی میز بتول گذاشت و در حالیکه به آرامی درگوش او چیزی گفت از میز فاصله گرفت. بتول […]

blank
blank
blank