خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت چهل و هفتم

در قسمت قبل امیر یغمایی از جلسه ای که به مناسبت 11 سپتامبر گرفته شد، صحبت کرد. چند روزی از آن جلسات آزاردهنده می‌گذشت. جلساتی که دیگر تنها انتقاد یا بحث نبودند، بلکه صحنه‌هایی از تحقیر، حمله‌ی شخصی، و شکنجه‌ی روانی و جسمی بودند. آن روز، بار دیگر ما را به جلسه‌ی جمعی رهبری فراخواندند؛ […]

در قسمت قبل امیر یغمایی از جلسه ای که به مناسبت 11 سپتامبر گرفته شد، صحبت کرد.

چند روزی از آن جلسات آزاردهنده می‌گذشت. جلساتی که دیگر تنها انتقاد یا بحث نبودند، بلکه صحنه‌هایی از تحقیر، حمله‌ی شخصی، و شکنجه‌ی روانی و جسمی بودند. آن روز، بار دیگر ما را به جلسه‌ی جمعی رهبری فراخواندند؛ همان سالن بزرگ همیشگی، پر از آن حال و هوای تهدید و انتظار. صدای قدم‌های سنگین و هماهنگ به گوش می‌رسید. رهبر، با گام‌هایی محکم و مصمم روی صحنه آمد. دو طرف پله‌های صحنه، نگهبانان مسلح ایستاده بودند، درست مثل ستون‌هایی از ترس. ردیف دوم از محافظان نیز، کمی دورتر، دیواری دیگر از قدرت و کنترل می‌ساختند.

رهبر در مرکز صحنه ایستاد. نگاهی انداخت، جدی و نافذ، به دریای سبزی لباس فرم که سالن را پر کرده بود؛ یونیفرم‌های سبز اعضا، منظم و بی‌حرکت، و میان آن‌ها، لکه‌های قرمز از شال‌های سرخ زنان، مثل پرچم‌هایی از سکوت. بعد از مکثی سنگین، صدایش در سالن طنین انداخت: “در راستای انقلاب ایدئولوژیک مریم، هدیه‌ای برای شما دارم… شما همه‌چیزتان را به من داده‌اید، اما چیزی را نزد خود نگه داشته‌اید؛ چیزی که مانع اتحاد کامل شما با من و با این مبارزه شده: افکار و خیال‌پردازی‌های جنسی‌تان.”

مکث کرد. لحظه‌ای سنگین که مثل خنجر روی سینه‌ها فرود آمد. سپس ادامه داد: “از این پس چیزی به‌نام “غسل هفتگی” خواهیم داشت. باید تمام افکار خصوصی، به‌ویژه افکار جنسی‌تان را در طول هفته ثبت کنید و آخر هفته، در جلسه‌ای که غسل هفتگی نام دارد، جلوی سایر اعضا با صدای بلند بخوانید. اعضا نیز شما را بابت این افکار سرزنش خواهند کرد، حمله خواهند کرد، و شما از آن‌ها “پاک”خواهید شد. با این فرآیند، افکارتان محو می‌شوند و شما در نهایت یکی می‌شوید با مجاهدین، با من!”

سکوتی سنگین و ترسناک سالن را در خود بلعید. انگار ده هزار آدم نفس‌شان را حبس کرده بودند. نه صدای سرفه‌ای، نه تکانی. فقط سکون. سکوتی که گویی زمان را منجمد کرده بود. در ذهنم تکرار می‌کردم: “این چه هدیه‌ای‌ست؟ چیزی به ما نداده، بلکه آخرین سنگرمان را هم می‌خواهد بگیرد. حتی افکارمان، حتی آنچه درون سرمان پنهان کرده‌ایم. ما که اجازه تماس با جنس مخالف را نداشتیم، اما فکر… فکر که حق هر انسانی‌ست. اگر فکر هم از ما گرفته شود، از من چه باقی می‌ماند؟ شاید قرار است همین “من” نابود شود. شاید “من” دشمن انقلاب است.”

بله، دقیقاً همین را بارها در جلسات “انقلاب ایدئولوژیک” شنیده بودیم. جلساتی که در اواخر دهه‌ شصت آغاز شد، زمانی که ما هنوز کودک بودیم، در مدرسه‌های کمپ اشرف. آن روزها پدر و مادرهایمان شرکت می‌کردند و ما در حیاط بازی می‌کردیم. بعدها، وقتی خودمان به مجاهدین پیوستیم، آن جلسات را در قالب نوارهای ویدئویی دیدیم.

در آن نوارها، رهبر با صدایی آرام‌تر سخن می‌گفت، تلاش می‌کرد دل‌های مردد را به سوی خود بکشاند. می‌گفت: “مجاهدین همه‌چیز را فدا کرده‌اند. جان، زندگی، وطن، غربت… اما هنوز همه‌چیز را نداده‌اند. چرا باید جنگ را با تردید ادامه دهید؟ چرا با وجود این‌همه از خودگذشتگی، آن یک قدم آخر را برندارید؟”

در همان حال، دست در جیبش برد و یک پاکت سیگار و فندک بیرون کشید. پاکت سیگار را پشت کمرش پنهان کرد و دست دیگرش را جلو آورد و با کف دست رو به بالا گفت: “شما هنوز چیزی را پنهان کرده‌اید. جیبتان را خالی کنید. آنچه را نگه داشته‌اید، بدهید. اگر ندهید، این مبارزه به پیروزی نمی‌رسد.”

آن‌روزها در ابتدای انقلاب ایدئولوژیک، منظورش خانواده‌ها، همسران و فرزندان بود. اما حالا، پانزده سال بعد، او پا را فراتر گذاشته بود. حالا حتی خیال‌ها، فانتزی‌های جنسی، خلوت‌ترین زوایای روان‌مان را هم می‌خواست. اسم آن جلسات را هم غسل هفتگی نهاد.
سالن در سکوت مطلق فرو رفته بود. اما ناگهان، مثل انفجاری هماهنگ، جمعیت از جا برخاست. همان‌طور که روی صندلی‌ها نشسته بودند، همزمان برخاستند و به سمت چهار میکروفن قرار گرفته در راهروهای سالن هجوم آوردند. صندلی‌ها به اطراف پرتاب شدند، صدای ساییده شدن فلز، برخوردها، شتاب… مثل ارتشی از مورچه‌ها که همه در یک مسیر حرکت می‌کردند: به سمت میکروفن.
من مات و مبهوت مانده بودم. این چه بود که می‌دیدم؟ نخستین افرادی که به میکروفن رسیدند، فریاد می‌زدند، سوگند وفاداری سر می‌دادند، رهبر را ستایش می‌کردند، انگار که نجاتی رخ داده باشد. بعضی‌ها حتی به روی شانه‌های یکدیگر می‌رفتند، برای رسیدن به میکروفن. همه با صدایی بلند، درهم و نامفهوم، اما یک واژه واضح در میان همهمه‌ها تکرار می‌شد: “برادر! برادر مسعود!”
من به صندلی‌ام چنگ زده بودم. دندان روی هم می‌فشردم. این نخستین باری بود که از درون می‌لرزیدم. نه حمله‌ی موشکی، نه جنگ، هیچ‌چیز این‌طور قلبم را فشرده نکرده بود. فضا چنان آغشته به تنش و التهاب بود که کافی بود یک کبریت روشن شود و همه‌چیز منفجر گردد.

چرا همه این‌طور هیجان‌زده شده‌اند؟ این هدیه ست؟ واقعاً؟ و چرا من هیچ‌چیز احساس نمی‌کنم؟
یکی از بچه‌های نوجوان از آلمان، خودش را به میکروفن رساند. نگاهش آشفته بود، پر از جنون. فریاد زد: “ممنونم برادر مسعود! من را از شیطان درون آزاد کردی! من خود شیطان بودم!!!”

با ناباوری نگاهش می‌کردم. این رضا چاووشی بود. همان پسری که زمانی Ice Cube گوش می‌داد و عاشق گنگستر رپ بود. حتی او هم…؟ حتی رضا هم این‌طور منقلب شده بود؟ انگار این افراد در یک حالت تعلیق روحی بودند. گیر کرده در میان راه. و حالا رهبر، با این “هدیه”، کلید رهایی‌شان را داده بود. انفجار عاطفه، اشک، فریاد، سوگند…

افرادی که هنوز نشسته بودند، یکی‌یکی بلند شدند. صفی شکل گرفت، طولانی، که از میکروفن‌ها شروع می‌شد و تا انتهای سالن ادامه داشت. و من… من یکی از اندک افرادی بودم که هنوز نشسته بودم. در انتهای سالن… یا بقیه واقعاً خوشحال بودند، یا از ترس قضاوت و حمله در جلسات بعدی، برخاسته بودند. اما من نمی‌توانستم برخیزم. گویی چیزی مرا به صندلی چسبانده بود. فکر کردم: “یه جای کار اشتباهه. یه چیزی این وسط درست نیست.”

اما چطور من، نوجوان هفده‌ساله، به این نتیجه رسیده بودم، در حالی‌که یک پیرمرد سینیور سیتیزن آمریکایی که تمام عمرش را در دموکراسی و آموزش غربی سپری کرده بود، حالا پشت میکروفن فریاد می‌زد که رهبر، او را از زنجیرهای نامرئی آزاد کرده؟

هر کسی که پشت میکروفن می‌آمد، با اشک و فریاد، تشکر می‌کرد. تا آن‌که مردی کوتاه، با موهای خاکستری، که نامش هم مسعود بود و از هواداران سابق مجاهدین در لندن، پشت میکروفن آمد. صدایش لرزان بود، ولی آرام گفت: “متأسفم برادر مسعود… اما فکر نمی‌کنم بتونم در این غسل‌های هفتگی شرکت کنم یا چنین گزارش‌هایی رو بخونم…”

اما هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای اعتراضاتی بلند، از هر گوشه‌ی سالن برخاست. آن‌ قدر شدید که کل جمعیت، حدود ده هزار نفر، هم‌زمان فریاد زدند: “گمشو پاسدار! گمشو پاسدار!”

مرد کوتاه‌قامت، گوش‌هایش را گرفت. در خودش فرو رفت. نشست. گریه کرد. من شاهد حملات لفظی در جلسات کوچکتر در باقرزاده بودم، اما این‌جا… این‌جا چیزی دیگر بود. روان آدم، حتی از بیرون، می‌لرزید.

رهبر، با لبخندی آرام، روی صحنه قدم می‌زد. به آن مرد فروپاشیده خیره شد و گفت: “من چیزی نمی‌گم. این جمع است که تصمیم خودش رو گرفته. و جمع، همیشه حق داره!”