مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت بیست و پنج

قسمت بیست و پنج –  بیجاده محمودوند – خرم آباد

خانم بیجاده محمودوند مادر اسکندر ارجمندی می گوید: اسکندر متولد 1362 و دارای مدرک دیپلم تجربی بود. او علاقه وافری به موسیقی داشت. همچنین از فعالان و اعضای بسیج مسجد محله بود و هیچ گونه گرایش سیاسی نداشت. در سال 1375 پدرش را از دست داد و دوستی و ارتباط صمیمی اش با خانواده ای از اقوام که یکی از اعضای آن داخل تشکیلات نفاق بود عامل فریب اسکندر و انتقالش به عراق و ورودش به تشکیلات نفاق شد. در پی مرگ پدر خانواده، زندگی من که دارای 8 فرزند یعنی 4 دختر و 4 پسر بودم وارد یک بحران بزرگ شد و همه روزه با مشکلات معیشتی و سختی های زندگی دست و پنجه نرم می کردم. در سال 85 اسکندر بی مقدمه ناپدید شد. من و سایر اعضای خانواده سراسیمه در پی یافتن اثری از او بودیم که انجمن نجات لرستان رد اسکندر را به دست آورد و در دیداری ما را از سردرگمی رها ساخت.

blankblank

  تاکنون شش بار با دخترم مهسا به پادگان اشرف و یک بار نیز خودم به لیبرتی رفته ام. اما دریغ از ذره ای انسانیت در وجود رجوی و سران جنایتکار این فرقه، که تاکنون مانع ملاقات من با فرزندم شده اند و با وقاحت مادران اسرا را فامیل الدنگ و مزدور اطلاعاتی نامیده اند. افسوس و دریغ از عاطفه و محبت در بین سران فرقه که نگذاشتند دمی با فرزندم باشم و بار دیگر وی را در آغوش بگیرم و نسیم بوی فرزندم را استشمام نمایم.شرمتان باد مدعیان دروغین آزادی و عدالت!

یک بار در هتل بغداد با صلیب سرخ مصاحبه نمودم و خواهان ملاقات با فرزندم شدم و چندین بار با مجامع بین المللی مکاتبه داشته ام. به همراه سایر خانواده های لرستانی با شرکت در تجمع مقابل سفارت انگلیس خواهان محاکمه سران فرقه رجوی گردیدیم.

اگرچه قلبا از رهایی فرزندم از اوضاع بحرانی و نا امن عراق و انتقالش به کشور آلبانی تا حدودی رضایت دارم اما با شنیدن خبر انتقال اسکندر به آلبانی، گریه کردم چون وقتی در عراق بود کمی دلم آرام می گرفت و خودم را دلداری می دادم که فرزندم در سرزمین امام حسین است و هربار تا نزدیکی اش می روم و او را صدا می زنم، اگرچه سران فرقه رجوی اجازه نمی دهند فرزندم جواب فریادهای مادرش را بدهد. اما دلخوشم که فرزندم صدای لرزان و گریان مادرش را می شنود، حالا چطور صدایم را به آلبانی برسانم؟"

استفاده ابزاری از اعضای فرقه

blank

در اطلاعیه مورخ  01-09- 1392 شورای دست ساز رجوی نوشتند:

"در آستانه سیزدهمین هفته اعتصاب غذا، بسیاری از اعتصاب کنندگان لیبرتی در وضعیت وخیمی به سر می‌برند. مجاهدان خلق، احمدرضا ایران‌پور و اسکندر ارجمندی مبتلا به سردردهای شدید و میگرنی هستند، اما از آن جا که به علت اعتصاب‌ غذا نمی‌توانند از داروهای آرامبخش و مسکن استفاده کنند، اجبارا به آمپول ولتارین متوسل می‌شوند. پزشک متخصص هشدار داده است که به‌ دلیل عوارض جانبی آمپول ولتارین بر روی کلیه ‌ها، تنها چاره این است که آن ها به اعتصاب‌غذای خود پایان دهند. ولی مجاهدان خلق احمدرضا ایران‌پور و اسکندر ارجمندی از قبول این درخواست خودداری کردند و تأکید نمودند که تا آزادی گروگان ها به اعتصاب خود ادامه خواهند داد.

مجاهد خلق اسکندر ارجمندی، دیروز حالش بحرانی شد و سریعاً به کلینیک لیبرتی منتقل گردید و تحت درمان موقت قرار گرفت. وی از سردردهای شدید و مقاوم به درمان دارویی همراه با خستگی و ضعف و بی حالی رنج می برد. اسکندر ارجمندی در جریان اعتصاب غذا بیش از 19% وزن بدنش را از دست داده است."

نامه مادری چشم به راه و زحمتکش، به فرزندش که سال ها از او دوراست

blank

بسمه تعالی

 پسر عزیزم اسکندر جان سلام

 سلامی به فرزندم که چند سالی است انتظار دیدنش را می کشم. سلام به فرزندم که امید داشتم روزی عصای دستان زجر کشیده ام باشد.

خوب می دانم که دوری از خانواده چقدر برایت سخت و طاقت فرساست؛ خوب می دانم که با خواندن این نامه اکنون تو را دلتنگ تر از قبل می کنم اما اگر نگران حال مادر پیرت هستی باید بگویم که چند وقتی است بیمارم. بیماری که علتش دوری از تو است. قلبی که به درد آمده به خاطر ندیدن روی ماه توست. سال هایی که گذشت و تو در کنار ما نبودی اتفاقات خوشایندی در زندگی ما افتاد. آرمین مهندس شده و به زیارت خانه خدا رفته است. مهسا دختر کوچولوی شیطان خانه حالا دانشجوی مهندسی کامپیوتر است و سام هم به دانشگاه رفته و در رشته ادبیات مشغول تحصیل می باشد. منظر و کتی ازدواج کرده اند و هر کدام صاحب فرزند شده اند.

فرزند عزیزم، اکنون بزرگترین مشکل من، یا بهتر بگویم تنها مشکل، نبودن توست. آرمین بعضی وقت ها خواب می بیند که جمع مان با حضور گرمت مثل قدیم تکمیل شده است. می دانم که خوابش تعبیر خواهد شد و کنار من بر می گردی؛ تا مانند گذشته وقتی پاهایم درد گرفت پا رویشان بگذاری تا خوابم ببرد و درد را احساس نکنم. اسکندر جان دلم روشن است که تا چشمانم کورسویی برای دیدنت دارند پیش خانواده ات بازمی گردی تا خاطراتی که با خواهر کوچکت مهسا داشتی را دوباره کنار هم تداعی کنید. نگذار حسرت دوباره دیدنت به دلم بماند. مبادا دیر شود و این آرزو را از مادر پیرت دریغ کنی.

به امید دیدار، مادرت بیجاده   27/7/92

 نوشته ی: میرزایی  

 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا