خاطرات فواد بصری از لحظه اسارت تا رهایی از مجاهدین خلق – قسمت نوزدهم

در قسمت قبل گفتم بعد از مصاحبه ای که آمریکاییها با من داشتند به مقر برگشتم. سال 1382 که در پادگان اشرف بودم، اتفاق عجیب و خوشحال کننده ای برای من افتاد: به من ابلاغ کردند که خانواده ات آمده اند تو را ببینند. اول متوجه نشدم منظورشان چیست. به آن نفر مربوطه گفتم چی شده؟ گفت خانواده ات آمده اند اشرف تو را ببینند. حالا هم برو اتاق خواهر فرزانه با تو کار دارد. از شنیدن این خبر خشکم زده بود و مات مانده بودم و با خودم می گفتم خانواده ام؟! مگر بعد از این همه سال خانواده ای برای من باقی مانده است؟ از بس که در فکر رفته بودم فراموش کردم بروم اتاق کار فرزانه، یکی از کادرها دنبال من می گشت. فرزانه او را دنبال من فرستاده بود، بعد از کلی گشتن مرا در انبار پیدا کرد و گفت کجایی؟ یک ساعت دنبالت می گردم! خواهر فرزانه منتظرت است.

رفتم اتاق کار فرزانه بعد از سلام و احوال پرسی گفت خبر داری چه شده؟ گفتم خیر. خانواده تو و چند خانواده از نفرات همین مقر آمده اند اشرف شما را ببینند. این ها خانواده نیستند اینها مزدور هستند. آمریکایی ها آنها را در پادگان اشرف راه دادند. حیف که دست ما بسته است اگر دست ما باز بود درس خوبی به این مزدوران می دادیم. الان همه آنها در روابط هستند. حیف ازپذیرایی که از این مزدوران می کنیم. همه اینها را بایستی کُشت. من از تو می خواهم ملاقاتی با آنها انجام ندهی، تو یک مجاهد هستی. بچه سازمان هستی. از حرفهایش دگرگون شدم. به او گفتم: من بچه سازمان هستم؟ من یک اسیر پیوسته هستم شما همه موارد را فراموش کردید. در نشست های طعمه و نشست های مقر چه برچسب هایی به من می زدید! درجواب گفت: آن حرفهای گذشته بود می خواستیم تو را درست کنیم تا خودت را بکشی بالا. چند سال است در سازمان هستی خودت را بکش بالا و رده تشکیلاتی بگیر . حالا می خواهی چکار کنی؟ من هم گفتم می خواهم بروم روابط و ببینم چه کسی به ملاقات من آمده است. در جواب گفت این همه با تو بحث کردم باز هم می خواهی بروی؟! می خواهی بری برو .

راستی یک نامه چند وقت پیش از داخل به دست ما رسیده که برای تو بوده است. نامه را گرفتم اما نگاهش نکردم. گذاشتم جیبم. به فکر ملاقات بودم. فرزانه در ادامه گفت ولی وقتی آنها را دیدی با مشت یا لگد آنها را بزن و به آمریکاییهایی که آنجا هستند بگو این ها مزدور هستند و من بچه سازمان هستم . من هم در دلم گفتم حتما و از اتاق فرزانه آمدم بیرون. یکی از کادرها با خودرو منتظر من بود تا مرا به محل روابط ببرد. سوار خودرو شدم. گفت روابط نمی رویم اول تو را می برم پیش خواهر یگانه بعد از اتمام کار خواهر یگانه اگر تمایل داشتی با هم به روابط می رویم. مرا بردند پیش یگانه تازه به دوران رسیده! وارد اتاقش شدم اول با من احوال پرسی کرد و در ادامه گفت مگر تو مجاهد نیستی می خواهی بروی با یک مشت مزدور ملاقات کنی؟ این رفتارت برای ما قابل قبول نیست. بیا همین الان زنگ می زنم به روابط و بگو من نمی خواهم با مزدوران ملاقات کنم و روی خواهر مریم و برادر مسعود را سفید کن. تو متعلق به سازمانی نه به مزدوران.

من هم در جواب گفتم بعد از چندین سال به ملاقات من آمدند و نمی دانم چه کسانی هستند. می خواهید مرا از این ملاقات منع کنید؟ من می روم ببینم چه کسی به ملاقات من آمده. سوار خودرو شدم و به طرف روابط؛ محل تجمع خانواده ها حرکت کردیم. به روابط که رسیدم دنبال این بودم که ببینم چه کسی به ملاقات من آمده است. من کسی را نمی شناختم اما اعضای خانواده ام مرا شناختند. با خانواده ام سر یک میز نشستم و با هم حرف زدیم. سه تا از کادرها در کنار ما روی میز نشستند. به آنها گفتم شاید ما بخواهیم حرفهای خصوصی بزنیم برای چی در کنار ما نشستید؟ در جواب گفتند: ضابطه است به ما گفته اند در کنار شما بنشینیم . طوری زمان را تنظیم کرده بودند که ملاقات من با خانواده ام یک ساعت طول کشید. از طریق بلندگو اعلام کردند ملاقات تمام شده است. سه نفری که در کنار ما نشسته بودند مثل زندانی دست مرا گرفتند و با خودشان به مقر بردند. بعد از ملاقات با خانواده ام زاویه من با فرقه بیشتر شد. به مقر برگشتم اما چه برگشتنی! مستقیم رفتم به سمت آسایشگاه، شب حال و حوصله شام خوردن را نداشتم. در محوطه آسایشگاه قدم می زدم و سیگار می کشیدم. یادم افتاد که فرزانه نامه ای را به من داد. نامه را از جیبم در آوردم خواندم. نامه را در یک پاکت معمولی گذاشته بودند و فرستنده مشخص نبود. نوشته های اول نامه را قیچی کرده بودند، بدتر بهم ریختم. با خودم می گفتم این ها چرا این کار را با من و امثال من می کنند ( بعدها که آمدم ایران فهمیدم برادرم نامه را نوشته بود ).

فردای آن روز رفتم پیش منشی فرزانه و گفتم که با خواهر فرزانه کار دارم. در جواب گفت صبر کن با او تماس بگیرم. بعد از یک ربع به من گفت برو اتاق خواهر فرزانه. وقتی وارد اتاق فرزانه شدم بعد از سلام و احوال پرسی در ادامه گفت رفتی ملاقات گفتم بله . و در ادامه گفتم این نامه را چه کسی برای من ارسال کرده؟ فرستنده این نامه چه کسی است؟ این نامه ناقص است! چرا نوشته ها را قیچی کردید؟ در جواب گفت ما این کار را نکردیم نمی دانیم فرستنده این نامه کیست. در جواب گفتم حرفهایی که می زنید قابل قبول نیست و از اتاق فرزانه آمدم بیرون. به من ابلاغ کردند که شب در تخصصی خواهر زهره برای یک سری نفرات مهمانی ترتیب داده، تو هم جزء این نفرات هستی. شب ما را سوار خودرو کردند و به طرف محل تخصصی حرکت کردیم. وقتی به محل رسیدیم ما را به طرف سالن اجتماعات تخصصی راهنمایی کردند. میزهای شیک و روی میزها میوه چیده بودند. روی صندلی ها نشستیم و آهنگ های شاد پخش کردند. می خواستند بعد از ملاقات با خانواده فضای ما عوض شود و روحیه خودمان را حفظ کنیم.

ادامه دارد…

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا