روایت زندان مخوف ابوغریب زخم و خیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت ششم

در قسمت قبل توضیح دادم که چگونه رجوی ما را به عنوان امانت به صدام حسین و زندان مخوف ابوغریبش سپرده بود. داستان دوست سابقم الیاس که با هم در یک یگان و مقر بودیم و جریان گرفتار شدنش را هم نقل کردم.

بعد از صحبت با الیاس دیگر فرصت قدم زدن و صحبت با اشرف نشد، چون فصل زمستان راس ساعت 8 شب درب بند بسته می شد و اگر کسی هم تاخیر داشت کتک می خورد. در بند همه می توانستند تا ساعت 12 بیدار بمانند اما با ورود به بند هرکس سریع می رفت ظرف غذای خود را که از ساعت 5 عصر گرفته بود از زیر تختش بیرون می آورد و در صف ظروف غذا برای گرم شدن بر روی هیتر می گذاشت، روزهای اول که من تازه به زندان رفته بودم به دلیل تاخیر در گذاشتن ظرفم برای گرم شدن مجبور می شدم غذای خود را به صورت سرد مصرف کنم. در فاصله گرم شدن غذا هرکس در بند مشغول کاری می شد؛ عده ای می نشستند با هم صحبت می کردند. برخی هم تنهایی روی تخت خود دراز کشیده وغرق در افکار خود می شدند، در بند زندانیان می توانستند تا ساعت 12 شب شطرنج و یا پاسور بازی کنند که تعدادی هم قبل و بعد از صرف غذا مشغول بازی می شدند.

در انتهای راهرو بند، تلویزیون کوچکی هم گذاشته بودند که اخبار و بعد از آن هم فیلم سینمایی صدبار سانسور شده پخش می کرد. موقع پخش اخبار اکثر زندانیان اخبار را با دقت دنبال می کردند تا ببینند آیا مجری تلویزیون خبری از دیدار مقامات عراق با مقامی از کشورشان می دهد یا نه ، که اگر انجام می شد هر کس آن را روزنه امیدی برای آزادی خود از زندان می دانست ، مثلا اگر زندانیان مصری می دیدند مقامی از کشورشان به عراق سفر و دیدار و گفتگویی انجام شده با ذوق و شوق به همدیگر امیدواری می دادند که احتمالا مقام کشورشان از دولت عراق درخواست آزاد کردن زندانیان مصری را داده است ، سودانی ها ، لبنانی ها هم همینطور، اما زندانیان ایرانی به نسبت بقیه نا امیدتر بودند چون می دیدند خبری از دیدار مقامات کشورشان با مقامات عراقی با توجه به مشکلات قبلی بین آنها نیست و این کار هر شب زندانیان بود .

موقع پخش فیلم هم اگر آن فیلم خوب و هیجان انگیز بود اکثرا می نشستند و نگاه می کردند. خاطره ای تلخ همراه با خنده موقع پخش فیلم سینمایی در روزهای اول ورودم به زندان برایم پیش آمد که بد نیست آن را بیان کنم. قبل از آن باید بگویم که درزندان چند نفر زندانی ایرانی بودند که متاسفانه بدلیل فشارهای درون زندان دچار اختلالات روحی و روانی شده بودند. آنها بعضا حرکاتی از خود نشان می دادند که موضوعی برای خنده دیگر زندانیان ایجاد می کردند.

یکی از این افراد فردی بود که او را عیسی صدا می زدند. او هیکل درشت و سری کچل داشت اما معمولا آرام بود و به کسی کاری نداشت ولی گاها به یکباره به یکی گیر می داد ، او بعضا در حیاط جلوی بند می ایستاد و یک روز خودش را حضرت عیسی، روزی دیگر موسی کلیم الله و روزی هم مهدی صاحب زمان معرفی می کرد و در حالیکه دستانش را باز می کرد فریاد می زد به من بپیوندید! هیچکس خبر نداشت عیسی را به چه دلیل به زندان ابوغریب آوردند. حال موقع پخش فیلم سینمایی در حالیکه همه در سکوت به فیلم نگاه می کردند عیسی که جلو نشسته بود به یکباره به انتها که من وچند نفر دیگر نشسته بودیم نگاه کرد طوری که زاویه نگاهش به سمت من بود و داد زد و گفت چی گفتی ؟ چرا می گویی من امام زمانم !! و با سرعت به قصد دعوا به سمت من آمد. تازه وقتی نزدیک آمد متوجه شدم که با من دعوا دارد. چند نفر از بچه های کرد زبان که رابطه دوستانه ای با آنها داشتم جلوی عیسی را گرفته و به او هشدار دادند که اگر دست بلند کند حسابی کتک می خورد ، عیسی به یکباره شروع به داد و فریاد و فحش دادن به صدام کرد که هرکس از سر ترس به سلول خودش فرار کرد. چند دقیقه بعد نقیب محمد معاون زندان چماق بدست وارد بند شد و بچه های کرد زبان با او صحبت کردند و به او گفتند مقصر عیسی است. او هم چون می دانست عیسی روانی است فقط چند چماق به پای عیسی کوبید وبه او گفت اگر دوباره صدایت بلند شود با چماق تمام استخوان هایت را خرد خواهم کرد.

آن شب همه زودتر ازساعت خاموشی برای استراحت رفتیم. اما من تا نیمه های شب در حالیکه سرم زیر پتو بود، بیداربودم و داشتم به این فکر می کردم که برای چی آمدم عراق و حالا چرا باید در زندان ابوغریب در کنار امثال عیسی باشم. هر چند منظورم بی احترامی به شخصیت عیسی نیست چرا که اوهم به طریقی قربانی شده و به زندان ابوغریب افتاده بود و شخصا هیچوقت به خودم اجازه نمی دادم که عیسی، علیداد، وچند نفر دیگر را که مشکل روحی و روانی داشتند مضحکه کنم و یا به آنها بخاطر حرکاتی که انجام می دهند، بخندم. چون آنها را افرادی قربانی می دانستم .

فردای آن روز بعد از بیدار باش و صرف صبحانه به تنهایی در محوطه قدم می زدم تا شاید موضوع درگیری با عیسی را در خودم حلاجی کنم. که اشرف رسید و بعد ازاحوال پرسی سئوال کرد چیزی شده؟ برایش موضوع عیسی را تعریف کردم که او خندید و گفت ای بابا اگر بخواهی به این مسائل فکر کنی مثل عیسی کچل و خل و چل میشوی، به او گفتم اشرف من هم دلم بحال عیسی می سوزد، هم به حال خودمان که چرا وقتی جرمی مرتکب نشدیم باید در این زندان باشیم؟ اشرف که دید من کمی ناراحت هستم سعی کرد بطور جدی تر با من صحبت کند و گفت چه می شود کرد، متاسفانه این هم جزیی از سرنوشت ماست و چاره ای جز صبر و تقویت روحیه خودمان و ساختن با شرایط زندان نداریم، اشرف ادامه داد در این زندان اکثر نفرات ایرانی هیچ گناهی مرتکب نشدند. ما اعضای سابق مجاهدین هم فقط بخاطر خیانت رجوی اینجا هستیم . اشرف گفت راستی می خواهم تو را با یکی از بچه ها آشنا کنم تا بیشتر بدانی رجوی چه موجود پلیدی است.

او مرا نزد فردی بنام رضا که 19 سال سن داشت برد. وقتی به رضا رسیدیم اشرف مرا به او معرفی کرد. بعد از احوالپرسی با رضا به او گفتم چطور تو به این زندان افتادی؟ به تو نمی آید که سابقه ای در مجاهدین داشته باشی، رضا که بنظر می آمد ساده دل باشد با برخورد خوب جواب احوالپرسی مرا داد و گفت راستش چه بگویم. خودم هم هنوز در این حیرتم که چرا مرا به زندان ابوغریب فرستادند. او با کمی مکث ادامه داد حقیقت این است که من از روستای اطراف ارومیه هستم. بدلیل برخی مشکلات ترک تحصیل، بدنبال کار می گشتم تا اینکه یک روز یکی از دوستانم گفت می خواهم بروم ترکیه برای کار، تو هم می آیی ؟ من هم که جوانی خام بودم خیلی زود پیشنهادش را قبول کردم و چند روز بعد با هم به ترکیه رفتیم. وقتی به ترکیه رسیدیم چند روزی دنبال کار گشتیم. گاهی روزها کار موقت گیر می آمد که حقوق چندانی هم نمی دادند ، مدتی به همین صورت گذشت. مقدار پولی هم که داشتیم درحال اتمام بود تا اینکه یک روز به مکانی که ایرانی ها در آنجا جمع می شدند سرزدیم تا شاید به کمک آنها کاری پیدا کنیم. همینطور که می گشتیم به دو نفر که سن و سال آنها از ما بیشتر بود و کنار خیابان ایستاده بودند برخوردیم. بعد از احوالپرسی با آنها، گفتیم که دنبال کار می گردیم، آنها گفتند چه کاری بلدید؟ گفتم کارگری چون تخصص خاصی ندارم، کمی به ما نگاه کردند وگفتند ما کار خوبی برایتان سراغ داریم اما در کشور دیگر است و البته درآمد خوبی دارد !

راستش من که از بابت بی پولی ذوق زده و مشتاق شده بودم که بدانم چه کاریه ازآنها خواستم برایمان بیشتر توضیح دهند. که آنها گفتند الان ما کار داریم. این شماره اگر خواستید به ما زنگ بزنید. وقتی به محل استراحت برگشتیم با دوستم نشستیم و صحبت کردیم. او گفت من می ترسم بروم کشور دیگر. همینجا اگر کار پیدا شد که شد اگر نه که برمی گردم ایران. حوصله رفتن به کشور دیگر را ندارم. اما من به او گفتم اگر پول خوبی دارد من می روم. چند روز بعد وقتی پولم داشت تمام می شد به همان شماره زنگ زدم و گفتم می خواهم با شما صحبت کنم. قراری گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم. فردای آن روز بدون دوستم به محل قرار رفتم. آنها با دیدن من خیلی گرم برخورد کردند. سراغ دوستم را گرفتند که گفتم او قبول نکرد بیاید. بعد مرا برای صرف چای و ناهار به کافه دعوت کرده و غذای خوبی هم سفارش دادند. راستش چون مدتی بود غذای درست و حسابی نخورده بودم، حسابی غذا خوردم. بهرحال بعد از صرف غذا از آنها خواستم موضوع کار در کشوردیگر را برایم توضیح دهند، فردی که خودش را آرش معرفی کرد گفت کاری که به تو پیشنهاد می دهیم اصلا با کسی در میان نگذار، گروهی بنام مجاهدین خلق درعراق هستند که نفر برای کار می خواهند. آرش دید که من کمی ذوق زده شدم گفت حتی برای کار در تلویزیون خودشان که از لندن پخش میشه نفر می خواهند و گفتند حقوق ماهی 4 هزار دلار هم می دهند !

من گفتم: آخر من که سواد درست و حسابی ندارم، در ضمن مجاهدین خلق را نمی شناسم، آنها گفتند اولا انجام هر کاری که سواد نمی خواهد تو جوان هستی شاید برای کارهای پشتیبانی تو را بخواهند. مهم حقوق خوب 4000 دلاری است که می دهند! در ضمن گروه مجاهدین یک گروه تماما ایرانی است که سالهاست در عراق هستند و مخالف حکومت ایران هستند، گفتم قبول می کنم که بروم اما دوست دارم به لندن بروم ، آرش خندید و گفت باشه. ولی باید مراحلی را برای رفتن به لندن طی کنی و توضیح داد که تو مدتی در عراق عضو گروه آنها می شوی تا کیس سیاسی بگیری. آموزش هایی را نزد آنها می گذرانی و بعد از مدتی خودشان تو را به انگلیس می فرستند !

من که گیج شده بودم واز طرف دیگر بی پولی کلافه ام کرده بود کمی به فکر رفتم که چکار کنم ، آرش که دید من مردد هستم گفت اگر این شرایط را قبول داری تا امشب وقت داری که به ما اطلاع بدهی چون داریم چند نفر دیگر را فردا می فرستیم که اگر زودتر جواب مثبت دادی شاید توانستیم تو را هم به همراه آنها بفرستیم ، با این حرف آنها احساس کردم که وقت زیادی برای انتخاب ندارم. گفتم باشد تا شب خبرت می کنم . بعد از صرف ناهار و چای از آنها خداحافظی کردم و به سمت محل استراحت خودم برگشتم، ساعتی نشستم با خودم فکر کردم. دوستم از راه رسید و من موضوع را با او درمیان گذاشتم. او گفت رضا من نمی آیم و پیشنهاد می کنم تو هم نروی. چون اصلا معلوم نیست در کشور دیگر چه اتفاقی برایمان بیفتد. اما بی پولی باعث شد تا اصلا نصیحت های دوستم را گوش نکنم بلکه بیشتر وسوسه شدم که پیشنهاد آرش را قبول کنم . در نهایت شب بدون اطلاع دوستم به آرش زنگ زدم و گفتم باشد می روم و قرار شد فردای آن روز بروم تا مرا توجیه کند.

ادامه دارد…

حمید دهدار

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا