خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت دوم

کودکی در عراق/ مسعود و مریم رجوی پدر و مادر معنوی کودکان

قسمت اول از داستان کودکی امیر با عنوان “تولد پاریس – با رضایت سازمان”، در حساب کاربری او در شبکه اجتماعی ایکس منتشر شد. در این بخش او از سفر والدینش در سال 1362، به عنوان دو عضو مجاهدین خلق، از ایران به اروپا و اسکان در پاریس، جایی که او به دنیا آمد، می‌نویسد.

من تا حدود سه یا سه‌ونیم سالگی در پاریس ماندم. در این مدت، مانند سایر کودکان مجاهدین، تنها در خانه‌ها و دفاتر سازمان بودم، جایی که همیشه عکس‌های رهبر سازمان و همسرش مریم روی دیوارها یا روی میزهای اداری قاب شده بود.

در عکس‌هایی که از آن دوران دارم، مانند عکسی که در آن وانمود می‌کنم با یک کیبورد موسیقی می‌زنم، تصویر مراسم عقد رهبر سازمان با همسر جدیدش، مریم، در منطقه اوور پاریس دیده می‌شود. مریم بعدها به‌عنوان رهبر دوم در کنار مسعود منصوب شد.
از همان زمان، تصویر رهبر و همسرش جایگاهی مقدس در ذهن ما پیدا کرده بود. می‌توان گفت ما مانند یک خانواده بزرگ از اعضا و کودکان بودیم که رهبر و همسرش را به‌عنوان پدر و مادر معنوی خود می‌دیدیم. این نگاه مقدس و اطمینان‌بخش به رهبر، تأثیر عمیقی بر تصمیمات آینده ما گذاشت.

من دقیقاً به یاد نمی‌آورم که چگونه به عراق آمدم، زیرا در آن زمان بسیار کوچک بودم، اما وقتی به آنجا رسیدم، خاطرات زیادی دارم. به طور کلی، دوران کودکی‌ام در عراق را می‌توانم دوره‌ای خوب توصیف کنم که با احساس دلتنگی برای والدینم همراه بود. یادم می‌آید که مجاهدین در عراق چندین پایگاه نظامی داشتند و در این پایگاه‌ها مناطقی مسکونی وجود داشت که خانواده‌ها در آن سکونت داشتند و “اسکان” نامیده می‌شد. این نام به معنای محل سکونت در زبان فارسی است. این مناطق مسکونی شامل خانه‌هایی یک‌شکل و بتنی بود که در ردیف‌های موازی با سقف‌های مسطح قرار داشتند.

این خانه‌ها حیاط‌های یک‌شکل داشتند که می‌شد در آن‌ها چیزی کاشت، اما معمولاً با سنگ‌های گرد و درختان کوچک خرما پر شده بودند. هر خانه را سه خانواده با هم تقسیم می‌کردند. هر خانواده یک اتاق خواب برای خود داشت، و کودکان در یک اتاق خواب مشترک با تخت‌های دوطبقه می‌خوابیدند. وسط خانه یک اتاق نشیمن با میز و صندلی‌های ساده تاشو، یک تلویزیون، یک آشپزخانه کوچک که از اتاق نشیمن قابل دسترسی بود و یک حمام و دستشویی قرار داشت.

در این مناطق مسکونی، چندین انبار و اتاق وجود داشت که شامل انبار مواد غذایی، انبار لباس و انباری با وسایل مختلف بود. این وسایل شامل چراغ قوه، لباس و ساعت‌هایی بود که افراد از خارج از کشور آورده و برای استفاده نیازمندان گذاشته بودند. یادم می‌آید که این انبارها برای من بسیار جذاب بودند و گاهی وارد آن‌ها می‌شدم تا وسایل مختلف را بررسی کنم. ساعت‌های زیبا، لوازم بهداشتی و لباس‌های جالب زیادی در آنجا پیدا می‌شد.

یک بار بعد از حمام کردن در وان همراه با یکی از پسرهای هم‌خانه‌مان، به مادرم گفتم که بدنم کوچک شده است، دقیقاً مثل لباسی که در شستشو آب می‌رود. از این بابت خیلی ترسیده بودم و از خانه بیرون دویدم و به انبار مواد غذایی رفتم. آنجا یک سطل بزرگ پودر شیر خشک پیدا کردم و با عجله شروع به خوردن آن کردم تا دوباره بزرگ شوم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم متوجه شد که اطراف دهانم پر از پودر شیر است و از من پرسید که چه کرده‌ام. وقتی جدی برایش توضیح دادم که مقدار زیادی پودر شیر خورده‌ام تا دوباره رشد کنم، او نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.

این انبارها که در آن افراد می‌توانستند بر اساس نیاز خود مواد و وسایل را بردارند، شبیه به یک بهشت بدون طبقات اجتماعی بود. جایی که همه به یک اندازه به منابع دسترسی داشتند و همه چیز رایگان بود. این ایده با شعار اصلی مجاهدین که “تلاش برای جامعه‌ای بی‌طبقه و توحیدی” بود، هماهنگی داشت. بزرگ‌ترها این شعار را هنگام ایستادن در صفوف نظامی و پس از خواندن سرودهای انقلابی با سلاح در دست و در حالت خبردار، در زمین بسکتبال پایگاه فریاد می‌زدند. گاهی به عنوان کودک نگاهی به این مراسم می‌انداختم که برایم بسیار جذاب بود.

پایگاه اصلی “اشرف” نام داشت، که به یاد همسر قبلی رهبر مجاهدین، اشرف ربیعی، نام‌گذاری شده بود. این پایگاه در استان دیاله عراق قرار داشت و بسیار بزرگ بود. در اشرف، مجاهدین علاوه بر مناطق مسکونی، مدارس، خوابگاه‌ها، باغ‌وحش، بیمارستان و انبارهای تسلیحات سنگین و تانک ساخته بودند.

اما ما در پایگاهی دیگر نزدیک بغداد به نام “بدیع‌زادگان” زندگی می‌کردیم که به یاد علی‌اصغر بدیع‌زادگان، یکی از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق در دهه ۶۰ نام‌گذاری شده بود. این پایگاه کوچک‌تر از اشرف بود، اما دارای مناطق مسکونی مشابه و امکاناتی مانند پارک‌های زیبا، استخر و حوضچه‌هایی با فواره در کنار سالن غذاخوری بود. رهبر سازمان و همسرش نیز در همین پایگاه ساکن بودند، بنابراین این پایگاه از نظر امنیتی بسیار حساس بود و دیوارها و ایست‌های بازرسی متعددی در اطراف آن وجود داشت.

تا سن پنج‌سالگی ما در مهدکودکی که در همان پایگاه بود، مستقر بودیم. مهدکودک من در بدیع‌زادگان قرار داشت و شامل ساختمان‌هایی با بخش‌های مختلف برای کودکان در سنین مختلف، استخر، باغ‌وحش کوچک، زمین بازی و محوطه‌ای باز بود که در آن می‌توانستیم بدویم و دوچرخه‌سواری کنیم. هر بخش که حدود ۲۵ تا ۳۰ کودک داشت، یک مربی مسئول داشت. یادم می‌آید که مادرم مدتی در یکی از بخش‌های کودکان کوچک‌تر کار می‌کرد.

برای یک کودک، درک و تفسیر شرایط خاصی که ما در آن زندگی می‌کردیم، دشوار بود. محیطی منزوی با مردان و زنانی در یونیفرم که یکدیگر را “برادر” و “خواهر” صدا می‌زدند و ما آن‌ها را “عمو” و “خاله” می‌نامیدیم.

کودکان مجاهدین هیچ‌گاه وقت زیادی را با خانواده‌هایشان نمی‌گذراندند، زیرا والدین عضو سازمان بودند. این به این معنا بود که آن‌ها هیچ زندگی خصوصی یا تعطیلی نداشتند و به‌طور تمام‌وقت برای سازمان کار می‌کردند. به همین دلیل، ما کودکان شب‌ها را در مهدکودک‌ها یا خوابگاه‌هایی که در آن‌ها مستقر بودیم، می‌گذراندیم. به جای والدین، با مربیان و معلمان که آن‌ها نیز اعضای مجاهدین بودند، ارتباط داشتیم. آن‌ها مسئول مراقبت از ما بودند، وظیفه‌ای که به اندازه دیگر مسئولیت‌ها در “مسیر انقلاب” اهمیت داشت.

امیر یغمایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا