
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات می گوید تا جایی که یادم میآید، ما فقط اجازه داشتیم یک روز در هفته را در خانههایی که برای خانوادهها در مناطق مسکونی اختصاص داده شده بود، سپری کنیم و آن روز، روز جمعه بود که در ایران بهعنوان تنها روز تعطیل شناخته میشود.
من به یاد دارم که پدرم تعدادی شعر نوشته بود که از شب دفاع میکرد و در آنها از اینکه ستارهها و ماه که بسیار زیبا هستند، به بیرحمی و وحشت متهم شدهاند، ابراز تأسف کرده بود.
پدرم یک داستان نسبتاً دردناک از شبی تعریف کرد که من نزد آنها بودم. او گفت که من عادت داشتم نیمهشب از خواب بیدار شوم، از اتاق کودکان بیرون بروم و بدون اینکه در بزنم یا وارد اتاق خواب والدینم شوم، بیرون اتاقشان مینشستم تا زمانی که خوابم میبرد. وقتی به خواب میرفتم، سرم به درب برخورد میکرد و والدینم صدای ضربههایی که به درب میخورد را میشنیدند. آنها مرا به داخل اتاق خواب میبردند، چون دلشان برایم میسوخت و نمیخواستند که بیرون از اتاق خواب و روی زمین بخوابم. اما در عین حال، آن شبها از معدود شبهایی بود که میتوانستند با یکدیگر خلوت کنند و طبیعی بود که میخواستند یک شب برای خودشان داشته باشند.
پدرم یک تخت در اتاق کارش در بدیعزادگان داشت و بیشتر شبها را در اتاق کارش سپری میکرد، در حالی که مادرم در خوابگاههای مشترکی میخوابید که در بخشی از محل کارش قرار داشت.
بدیعزادگان همانطور که گفتم یک پایگاه امنیتی در نزدیکی بغداد بود که ما در آن زندگی میکردیم و رهبر سازمان و همسرش نیز در همان پایگاه بودند. به یاد دارم که یک شب هنگام شام در سالن بزرگ غذاخوری، ناگهان همه بلند شدند و به سمت درب ورودی سالن رفتند. صدای تشویق و شادی بلند شد. من هم از جایم بلند شدم و به سمت جمعیت دویدم. دیدم که مسعود رجوی و همسرش مریم به سالن آمدهاند تا با ما دیدار کنند.
در اواخر دهه هشتاد میلادی، اعضای مجاهدین در آن زمان، بهویژه کسانی که در بدیعزادگان بودند، افراد باسابقه و مورد اعتماد سازمان بودند. رهبر و همسرش بدون همراهی محافظان در میان اعضا حضور پیدا میکردند. آنها به میان جمعیت آمدند، جایی نشستند و کودکان به نوبت نزد آنها رفتند. من نیز پیش مریم رجوی رفتم. وقتی مرا دید، با لبخندی بزرگ مرا شناخت. هر دوی آنها یونیفورمهای نظامی سبز رنگ بر تن داشتند و هرکدام اسلحهای کمری داشتند. به یاد دارم که مریم رجوی متوجه شد که من به اسلحهاش نگاه میکنم. او پرسید که آیا میخواهم آن را بگیرم و به پدرم بدهم. من جواب دادم: «نه، ممنون، پدرم خودش یک اسلحه دارد.» و او خندید.
در آن زمان، مجاهدین اسلحههای کلاشینکف خود را در راهروهای خوابگاهها در جاهای مخصوص نگه میداشتند. این اعتماد در میان اعضا برایم بسیار جالب بود. البته بعدها این وضعیت با ورود افرادی که سابقاً در جنگ ایران و عراق در طرف ایران بودند و سپس به اسارت عراق درآمده بودند، تغییر کرد.
خاطرهای دیگر مربوط به زمانی است که در محل کار مادرم بودم. آنها اسلحههای خود را برای نظافت به اتاقی بردند. همه قطعات را جدا کرده و در تشتهایی از بنزین و نفت شستشو میدادند. خشابها نیز جداگانه خالی و تمیز میشدند.
من به یاد دارم که وقتی یکبار خشاب مادرم را پر میکردم، همش به دنبال گلولههایی با نوک سبز در ظرف پلاستیکی میگشتم، یعنی آنهایی که میتوانستند در تاریکی بدرخشند. در ذهن کودکانهام، نمیخواستم مادرم در شب گم شود و این کار برایم راهی برای محافظت از او بود.