
در قسمت قبل امیر یغمایی توضیح داد که چگونه در همان روزهای ابتدای ورود به اشرف آموزش کلاش دید.
بعد از ناهار، معمولاً نیم ساعت استراحت داشتیم. در این زمان، من و شریف در یکی از اتاقهای محل اقامتمان که کمدهایمان در آن قرار داشت، با هم کشتی میگرفتیم. من نسبت به او کوچکتر و لاغرتر بودم و همیشه شکست میخوردم. گاهی شریف و یاسر علیه من تیم تشکیل میدادند. آنها آب روی من میپاشیدند، یاسر پوتینهایم را بر میداشت و آنها را وسط آسفالت داغ پرت میکرد. مجبور میشدم با پای برهنه روی آسفالت سوزان بدوم و آنها را بردارم، در حالی که کف پاهایم میسوخت.
برای انتقام، یکی از تشتهای حمام را از آب پر کردم، مقداری پودر لباسشویی داخل آن ریختم تا کف کند و سپس به شریف و یاسر حمله کردم. اما این بازیهای ما، آرامش بقیه را به هم زده بود و دیگرانی که در همان ساختمان میخوابیدند، ما را به فرمانده زن بخش وُرودی گزارش دادند.
او که فامیلش باغبان بود چشمهای سبزی داشت ما را صدا زد و گفت:
“خیلی خوب، بنشینید.”
سپس چند سؤال از ما پرسید. از من پرسید که چه چیزی برایم سخت است و روی چه چیزی میخواهم تمرکز کنم. گفتم که میخواهم یاد بگیرم لباسهایم را با دست بشویم.
حنیف خندید.
فرمانده زن واکنش نشان داد و پرسید:
“چرا میخندی؟”
حنیف گفت:
“خب، او میتوانست چیزی بلندپروازانهتر از یادگیری شستن لباس با دست بگوید!”
فرمانده پاسخ داد:
“مشکلی در این نیست. هر کسی با سرعت خودش پیش میرود. یادگیری شستن لباسها با دست، یک قدم رو به جلو است.”
سپس ادامه داد:
“دلیل این که شما را فراخواندم این است که گزارشهایی دریافت کردهام مبنی بر این که آرامش دیگران را در زمان استراحت بعد از ناهار مختل میکنید. فکر میکنید کجا آمدهاید؟ فکر میکنید اینجا یک کودکستان است؟ در واقع، من قصد داشتم شما را مستقیماً به واحد اصلیتان در ارتش بفرستم، چون ما شما را میشناسیم و نیازی نیست اینجا در وُرودی وقت بگذرانید. اما حالا، بعد از دو هفته، هنوز مطمئن نیستم که آیا واقعاً متوجه شدهاید کجا هستید و آیا آماده انتقال هستید یا نه.”
ما با اطمینان گفتیم: “بله، ما آمادهایم!”
او پرسید:
“خیلی خوب، اگر قرار باشد شهید شوید، چه احساسی دارید؟ آیا اصلاً به این فکر کردهاید؟ آیا آمادهاید؟”
من پاسخ دادم: “بله، ما آمادهایم!”
سپس به حنیف نگاه کرد و پرسید:
“و تو، حنیف؟ اگر در یک عملیات نظامی اسیر و شکنجه شوی، چه میکنی؟ تحمل میکنی بدون اینکه چیزی فاش کنی یا تسلیم میشوی؟”
حنیف محکم پاسخ داد: “من شکنجه را تحمل میکنم و هیچ چیز نمیگویم.”
” تو چی امیر؟”
من گفتم: “من هم آماده شکنجه شدن هستم و دهنم قرص است!”
فرمانده سرش را تکان داد و گفت:
“خیلی خوب، دیگر راهی برای آزمایش شما ندارم، پس باید به حرفتان اعتماد کنم. بروید وسایلتان را جمع کنید. امشب شما را به واحد اصلیتان در ارتش منتقل خواهیم کرد.”
ما از خوشحالی از جا پریدیم و فریاد زدیم:
“ییییییی!!!”
ما بالاخره قرار بود به ارتش بپیوندیم. این لحظهای بود که مدتها انتظارش را میکشیدیم. اما در عین حال، احساس میکردیم که این تصمیم در مقایسه با بقیه افراد ناعادلانه است.
بسیاری از کسانی که از ایران آمده بودند، باید سالها در بخش ورودی میماندند و تحت نظارت و ارزیابی امنیتی قرار میگرفتند. آنها در عملیاتهای مختلف شرکت میکردند تا وفاداریشان ثابت شود. اما ما، فرزندان مجاهدین، بدون هیچ آزمون سختی، مستقیماً به ارتش فرستاده میشدیم. ما میدانستیم که جزو افراد خاص و برگزیدهای هستیم.
چند ساعت بعد، همه ما وسایلمان را جمع کردیم. من چمدان کوچکم را که در آن چند لباس و وسایل شخصی داشتم، بستم و آماده رفتن شدم. وقتی بیرون آمدیم، هوا تاریک شده بود و بادی گرم از بیابان میوزید. اتوبوسی در محوطه منتظر ما بود.
یکی از فرماندهان که قبلاً او را نمیشناختیم، به ما گفت:
“وقت حرکت است. آماده باشید. دیگر جایی برای شوخی و بازی وجود ندارد. از این لحظه به بعد، شما رزمنده هستید.”
سپس، در حالی که هیجان و کمی اضطراب در دل داشتیم، سوار اتوبوس شدیم و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کردیم…