خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و سوم

آموزش کلاش در ورودی – اجبار به شلیک

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود روزهای اول ورود به اشرف را چنین می نویسد: بعد از اعلام برنامه، برای گرفتن سلاح به صف شدیم. یک قبضه کلاشنیکف چینی به من داده شد، که خیلی سنگین به نظر می‌رسید. سپس، در محوطه‌ی آسفالته‌ای مقابل سالن غذاخوری، به صف ایستادیم.

در همان روز، دوره آموزشی ما برای یادگیری استفاده از کلاشینکف آغاز شد. ما کودکان مجاهدین، در دو ردیف نشسته بودیم و معلم ما کسی نبود جز محمدرضا. او یک کلاش که به دیوار تکیه داده شده بود را برداشت، آن را محکم روی میز کوبید و گفت:
“این یک کلاشینکف است.”

او بدون هیچ توضیح اضافی، اهرم گلنگدن را کشید و سپس رها کرد، به طوری که با شدت به عقب برگشت و کل میز را به لرزه درآورد.

سپس گفت:
“این‌گونه آن را مسلح می‌کنید!”

بعد شروع به معرفی اجزای مختلف سلاح کرد و طبق کتاب درسی که در اختیار داشتیم، آموزش را ادامه داد.

اولین بخشی که درباره آن یاد گرفتیم، سرنیزه بود. یک چاقوی بزرگ نظامی که می‌توانست به لوله اسلحه متصل شود تا در صورت تمام شدن مهمات، برای نبرد تن به تن مورد استفاده قرار گیرد. این قسمت همچنین کوتاه‌ترین بخش سلاح بود. محمدرضا یک چاقو بیرون آورد، آن را زیر لوله تفنگ متصل کرد و گفت:

“چیز پیچیده‌ای نیست. یا آن را روی تفنگ نصب می‌کنید یا در دست نگه می‌دارید. وقتی یکی از “پاسداران” به سمت شما می‌آید، چاقو را مستقیم زیر چانه او فرو می‌کنید، طوری که تمام تیغه وارد گلو شود، سپس چاقو را در همان وضعیت ۴۵ درجه بچرخانید. بعد از آن، چاقو را بیرون بکشید و بگذارید خون آزادانه جاری شود. در نهایت، خون را با لباس خودش پاک کنید.”

ما همه با چشمانی از تعجب و وحشت باز، بی‌حرکت نشسته بودیم و به نمایش بی‌احساس و وحشیانه او نگاه می‌کردیم.
سپس یاد گرفتیم چگونه قسمت‌های مختلف اسلحه را جدا و دوباره سرهم کنیم، خشاب‌گذاری کنیم، هدف‌گیری و نفس‌گیری قبل از شلیک را تمرین کنیم، روی اهداف متحرک تمرکز کنیم، تنظیمات نشانه‌گیری را تغییر دهیم و غیره.

در انتهای کتاب درسی، فصلی درباره “چگونگی هدف‌گیری و شلیک به چتربازان دشمن” وجود داشت. اینجا بود که مشکل اصلی آغاز شد.

حنیف، برادر بزرگ‌تر شریف، دستش را بالا برد و گفت:

“من با این بخش مخالفم، زیرا طبق کنوانسیون ژنو، شلیک به چتربازان در هوا ممنوع است.”

کلاس کاملاً ساکت شد. من می‌توانستم ببینم که محمدرضا از شدت شوک خشکش زده است.

او پرسید: “می‌توانی تکرار کنی چه گفتی؟”

حنیف پاسخ داد: “من به چتربازها شلیک نمی‌کنم، چون این کار برخلاف کنوانسیون ژنو است.”

محمدرضا با عصبانیت فریاد زد:

“یعنی می‌خواهی اجازه دهی دشمن فرار کند؟”

حنیف خونسردانه گفت: “من فقط در هوا به او شلیک نمی‌کنم.”

محمدرضا دوباره پرسید:

“یعنی تو حاضر نیستی یک پاسدار لعنتی (عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) را بکشی و اجازه می‌دهی یک قاتل، یک جلاد از رژیم که اعضای مجاهدین را شکنجه و اعدام کرده، فرار کند؟”

حنیف قاطعانه پاسخ داد: “بله، چون این کار برخلاف کنوانسیون است!”

محمدرضا فریاد زد:

“همه از کلاس بیرون! همگی از اینجا بروید! بجز حنیف!”

ما با عجله از کلاس بیرون دویدیم و در محوطه‌ای خشک و ترک‌خورده، در میان علف‌های زرد و بوته‌های خار، ایستادیم. از آنجا می‌توانستیم صدای فریادهای خشمگین و ناسزاهای محمدرضا را بشنویم که حدود ۱۰ دقیقه طول کشید.

سپس او ما را دوباره به کلاس فراخواند. حنیف آنجا نشسته بود، اما به نظر می‌رسید که کاملاً تغییر کرده است. محمدرضا اعلام کرد که مشکل مربوط به کنوانسیون حل شده است و حنیف اکنون پذیرفته است که به چتربازان شلیک کند.

بقیه دوره بدون مشکل پیش رفت و ما آماده رفتن به میدان تیر برای تمرین تیراندازی شدیم. البته این مرحله را بعد از انتقال به واحد اصلی خود در ارتش می‌گذراندیم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا