در سی و یکمین سال فراق مادر – قسمت پایانی

علی اکرامی در قسمت قبل خاطرات خود از شبی می گوید که در پست نگهبانی به یاد خانواده می افتد.

نگاهی به دسته چوبی که بهنگام نگهبانی بدستم داده بودند انداختم. چماق جانشین سلاحی شده بود که رجوی آن را ناموس مجاهد خلق در ذهنمان جا انداخته بود. صدای پارس سگان سکوت شب را در هم شکست، خاطرات سالهایی که در کنار خانواده ام بودم باردیگر بسراغم آمده بود. وجود مادرم در بستر بیماری که بیش از هر زمان به من نیاز داشت و اینکه من بین سلامتی او و حضور در سازمان دومی را انتخاب کرده بودم.

اکنون بیش از 20 سال بود که از او خبری نداشتم! آیا زنده است و چشمان کم سویش از لابلای درب چوبی قدیمی برای دیدن من همچنان به بیرون دوخته شده است؟ نکند همانند صدها مادر دیگر در فراغ دیدن پسرش چشم از جهان فروبسته باشد؟ دلم بدجوری هوای دیدن او را کرده بود. یک لحظه که بخودم آمدم دیدم که دوستم به خواب عمیقی فرو رفته است، دیگر لحظه آن رسیده بود که او را برای تحویل گرفتن پست نگهبانی بیدار می کردم. ولی دوست داشتم همچنان در باورها و آرزوی سالها و لحظات شیرین خاطرات خانواده بمانم.

ترجیح دادم دوستم به خواب شیرینش ادامه دهد. دوباره به حال و هوای پادگان اشرف برگشتم و از اینکه ساعاتی بعد می بایست تمامی این لحظاتی که از ذهنم گذشته بود را در نشست عملیات جاری بخوانم دچار نوعی استرس شدم. حمله نظامی آمریکا و نیروهای ائتلاف به عراق شرایط را از گذشته سخت تر کرد، هرچند در ته ذهنم از اینکه با سرنگونی صدام راه برای خروج و احتمالا جدایی ما فراهم میشود خوشحال بودم. شکست صدام در جنگ و بدنبال آن خلع سلاح مجاهدین خلق همان چیزی بود که انتظارش را می کشیدم. بعد از سالها فضای اختناق حاکم بر تشکیلات ترک خورده بود و رجوی دیگر حمایت مهم ترین حامی اش را نداشت تا با تکیه بر سلاح سرکوب و زندان های ترسناکش اعضا را به اجبار به اسارت بگیرد.

سرانجام به آرزوی خود رسیدم، روزی که از درب کوچک کمپ ارتش آمریکا که برای جداشدگان اختصاص داده شده بود وارد میشدم گویی تمامی جهان به من هدیه داده شده بود. در محوطه داخلی کمپ تعدادی از دوستان سابق که زودتر از من جداشده بودند در انتظار من بودند. بعد از دید و بازدید هر کدام از آنها می خواستند که به چادر استقرار آنها بروم. احساس شور و شعف عجیبی داشتم، با اصرار برخی اعضای قدیمی جداشده که با آنها در مناسبات سابقه رفاقت بیشتری داشتم به چادر آنها رفتم. هنوز از برق خبری نبود، جشن کوچکی به افتخار آزادی من ترتیب دادند.

تیف کمپی بود که ارتش آمریکا برای اعضایی که از مجاهدین خلق جدا میشدند در حوالی قرارگاه اشرف درنظر گرفته بود.از ابتدای شکل گیری تیف از آنجاییکه مسئولین مجاهدین خلق احساس می کردند می تواند به یک نقطه امید و عامل انگیزاننده برای جدایی اعضا تبدیل شود تلاش کردند حجم گسترده ای از تبلیغات منفی در مورد آن براه بیندازند، تا مانع از پیوستن اعضای ناراضی خواهان جذایی به آنجا شوند. مسئولین و فرماندهان مجاهدین خلق شایعه می کردند که هر روز بین اعضا دعوا و چاقوکشی صورت می گیرد و اجساد کشته شدگان به خارج از تیف پرتاب می شوند. ولی به محض ورود به تیف به عینه دیدم درست برعکس آن چیزی بود که مسئولین مجاهدین خلق در قرارگاه اشرف تبلیغ می کردند. خبری از چاقو کشی و دعوا و اجساد کشته شدگان نبود. از لابلای سیم های خاردار یکبار دیگر به پادگان اشرف نگاهی انداختم ، باورم نمیشد بیش از 20 سال زندگی زجر آورم و درد و تنهایی و فراق از خانواده پایان پذیرفته باشد. سه سال بود که از مجاهدین خلق جدا و در تیف زندگی می کردم ولی علیرغم بی تابی شدید برای دیدار با خانواده ولی تحت تاثیر تبلیغات سالیان رجوی و القائات ذهنی ، شکنجه و اعدام در صورت بازگشت به ایران در ذهنم سنگینی می کرد و قدرت تصمیم گیری را از من گرفته بود.

زندگی در کمپ طبق روال عادی ادامه داشت تا اینکه اولین دسته از اعضای جداشده که از اسیران جنگی سابق بودند به بغداد جهت دیدار با صلیب برده شدند و بعد از مدتی به ایران فرستاده شدند. در شب بازگشت آنها جشن وشادی مفصلی از طرف دیگر اعضا برای آنها گرفته شد ودر اولین دقایق روشنایی صبح آنها بعد از آخرین خداحافظی و آرزوی آزادی دیگر دوستانشان به ایران رفتند. یک روز که در غروب تیف به تنهایی کنار چادر نشسته بودم به دوستانم که به ایران رفته و اکنون در کانون گرم خانواده هایشان هستند فکر کردم احساس دلتنگی عجیبی به من دست داد. صدای آخرین تماس تلفنی با اعضای خانواده در گوشم پیچید، بشدت دلتنگ مادر شدم. با خود گفتم دیدن مادر بعد از سالیان دلتنگی ارزش زندان و یا حتی اعدام را دارد، بعد از کش و قوس فراوان و جنگ درونی تصمیم خودم را گرفتم و نامه درخواست بازگشت به ایران را به مترجم فرمانده آمریکایی کمپ تحویل دادم.

روز 26 مهرماه 84 به اتفاق دوازده نفر دیگر ساعت چهار صبح بسمت مرز ایران پرواز کردیم. چند روز بعد در ایران بودم. ماشین ما به ورودی شهر ماهشهر رسیده بود. زادگاهم که تمامی خاطرات تلخ و شیرین کودکی و نوجوانی ام در آن رقم خورده بود.غرق در این افکار بودم که ماشین ما در مقابل یک تالار توقف کرد. لحظات به کندی می گذشت، مضطرب و ذوق زده شده بودم. با صدای مجری مراسم به داخل سالن آمدم استرس عجیبی داشتم و دست و پاهایم می لرزید، ساعتی بعد خودم را در میان خانواده ام دیدم، خانواده ای که بسیاری از نسل جوان آن برایم ناشناخته بودند .

زمان چه طولانی گذشته بود نسلی از خواهر و برادر زاده ها که همگی بعد از رفتن من بدنیا آمده بودند. در سالن استقبال همه را دیدم بجز مادرم! خدایا ممکن است چه اتفاقی برایش افتاده باشد؟ اعضای خانواده در قبال سوال های مکرر من در مورد مادر فقط سکوت کرده و لبخند تلخی میزدند. چند روز بعد خبر فوت مادر بعد از سالیان چشم انتظاری را به من دادند، بر سر مزارش رفتم خودم را بر روی سنگ مزار او انداختم و با تمام وجود گریستم. بیاد آوردم که چگونه در لحظات سخت بیماری و نیاز او به حضور من تنهایش گذاشته بودم تا رجوی و سازمانش را انتخاب کنم. اعضای خانواده با سختی من را از سر مزار مادر بلند کرده و سوار بر ماشین کردند تا به خانه برگردیم، خانه ای که دیگر در آن خبری از مادر نبود. در هنگام بازگشت در حالیکه آخرین نگاه را به مزار مادر انداختم این شعر حک شده بر سنگ قبر از جلو چشمانم گذشت: مسافر شهر غمی ، غریبی مثل خودمی، غصه داری یه عالمه، غریبه توی غربت ، بگو چه شد محبت؟ کجا رفتی تو قفس، نمانده دیگه برام آب، نان و نفس.

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا