
“طعمه”، نامی بود که بعدها برای چهار ماهی انتخاب شد که در آن، هر لحظهاش انگار از دل جهنم بریده شده بود.
مسعود رجوی، رهبر سازمان، سالی حداقل یکبار و گاهی چند بار ما را به جلساتی فرا میخواند. در خرداد تا تیر سال ۲۰۰۱، ما را به کمپ “بدیعزادگان” بردند تا در جلسات موسوم به «سیاسی–استراتژیک» شرکت کنیم. در این نشستها، رجوی همیشه پیشبینیهایی از وضعیت سیاسی ایران ارائه میداد؛ پیشبینیهایی که هرگز تفاوتی نمیکرد چه کسی رئیسجمهور شود یا چه تغییری در کشور رخ دهد — نتیجه همیشه یک چیز بود: سقوط رژیم.
با نزدیک شدن به انتخابات ریاستجمهوری ایران در خرداد ۱۳۸۰، تمرکز بحثها بر روی سناریوهای مختلف بود. ایران پس از انتخاب محمد خاتمی در ۱۳۷۶، به دو جناح تقسیم شده بود: یکی محافظهکار و دیگری اصلاحطلب. خود خاتمی در جناح اصلاحطلب قرار داشت. رجوی استدلال میکرد که اگر اصلاحطلبان پیروز شوند، آزادی نسبی مردم را جسورتر کرده و به اعتراضات گسترده ختم خواهد شد. و اگر محافظهکاران پیروز شوند، این بازگشت به سرکوب بیشتر، مردم را خشمگین کرده و باز هم منجر به قیام و سقوط رژیم خواهد شد. به هر حال، طبق نظر رجوی، رژیم رفتنی بود.
قرارگاه باقرزاده آماده برای طعمهها
پس از پایان جلسات، به پایگاههای مرزی بازگشتیم. اما تنها چند روز بعد، پیامی اضطراری رسید: باید فوراً برای جلسهای دیگر به کمپ “باقرزاده” برویم. این پایگاه، یکی از امنیتیترین مکانها بود؛ در نزدیکی بغداد، محصور در میان پایگاههای نظامی عراق.
کسی نمیدانست برای چه فراخوانده شدهایم و چند روز آنجا خواهیم بود. ما دوباره در سولههای فلزی نیمدایرهای، تختهای دوطبقهمان را نصب کردیم. خوابگاه و غذاخوریمان نزدیک سالنی با ستونهای زیاد بود که آن را “چهلستون” مینامیدند — جایی که سال قبل، «نسرین» جانشین رجوی، در آن نشستهای انقلاب ایدئولوژیک را با ما برگزار کرده بود.
وقتی شام خوردیم و برای شستن سینیها به اتاق شستشو رفتیم، صدای فریادهایی وحشتناک از سالن چهلستون شنیدم. صداهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد: “حرومزادهی کثیف!”، “خائن!”، “پاسدار!” (لقبی تحقیرآمیز برای افراد سپاه)، “گمشو لاشخور!” و انواع فحشهای رکیک. لرزش دیوارها را احساس میکردم. چیزی فراتر از هر نشستی بود که پیشتر دیده بودم. صداها تا نیمهشب در خوابگاه ادامه داشت.
صبح روز بعد، در صف، لباسهای سبزمان را اتو کرده، منظم ایستاده بودیم تا به سمت سالن اصلی باقرزاده حرکت کنیم. افراد دیگری از پایگاههای مختلف هم در راه بودند. همه چیز حال و هوای جدی و سنگینی داشت.
پس از عبور از بازرسیهای بدنی و فلزیابها، وارد سالن شدیم. هر پایگاه، “بخش” خود را داشت. زنان با روسریهای قرمز در بخش جلو، سمت چپ مینشستند. مسعود رجوی روی صحنه آمد و با فریاد شعارهایی چون “با مسعود، با مریم، با عهد و پیمانمان، تا پایان میجنگیم!” استقبال شد.
عبور از مرز سرخ رجوی یعنی نابودی مطلق
رجوی جلسه را با صراحتی بیسابقه آغاز کرد. گفت در سالهای اخیر، برخی اعضا از قوانین سازمان سرپیچی کردهاند، روابط دوستی ممنوعه برقرار کردهاند، و برخی حتی وانمود میکنند که دیگر ایمان ندارند و نماز نمیخوانند. اما مهمترین مسئله، دوران حساس و سرنوشتسازی بود که به گفته او، مجاهدین در آن به سر میبردند و هیچ انحرافی را نباید تحمل کرد.
از این پس، کسی که قصد خروج داشته باشد، باید در جلسهای عمومی اعلام کند که قصد خیانت و ترک مبارزه را دارد. جمع حق دارد به او توهین کند. سپس به محلی ایزوله به نام “خروجی” فرستاده میشود و دو سال آنجا در انزوا میماند. بعد به نیروهای عراقی تحویل داده میشود تا به جرم ورود غیرقانونی به کشور، در زندان ابوغریب پنج سال زندانی شود. نهایتاً اگر شرایط مهیا شود، در قالب تبادل اسرا به رژیم ایران تحویل داده خواهد شد.
پیش از این روند، فرد باید مقابل دوربین بنشیند و “اعتراف” کند که ضعیف بوده و به ایران خواهد رفت. به این ترتیب، دیگر هرگز نمیتواند از گذشتهاش در سازمان برای انتقاد استفاده کند. رجوی این طرح را “مرز سرخ” نامید — خطی که عبور از آن یعنی نابودی مطلق.
از آن روز، روزهای طولانی جلسات آغاز شد. رجوی روزانه چند بند جدید به “قوانین سازمانی” اضافه میکرد و بر روی تخته مینوشت. بعد افراد یکییکی پشت میکروفون میرفتند و تأیید میکردند. هرگونه حرف، شک، یا حتی فکر به رفتن، نشانهای از خیانت تلقی میشد. حتی گفتوگو درباره دنیای بیرون، خواندن موسیقی غربی یا ترک نماز، “شروع خیانت” تلقی میشد.
جلسات دیگ، جوشیدن تا فلز خالص
در پایان هر روز، پایگاهها به بخشهای خود بازمیگشتند و جلساتی به نام “دیگ” برگزار میکردند — جایی که هر فرد، مثل تکهگوشتی در یک دیگ جوشان، باید بجوشد تا ناخالصیها و افکار مغایر با رهبری بسوزد و تنها “فلز خالص” باقی بماند.
در این جلسات، افراد باید به افکار ممنوعهشان اعتراف میکردند. حتی اگر کسی از خارج آمده بود، باید اقرار میکرد که فکر برگشت به آنجا را در سر داشته. همه باید فهرستی از این افکار “منزجرکننده” مینوشتند و جلوی جمع میخواندند. بعد مورد حملهی لفظی، فیزیکی و تحقیرآمیز قرار میگرفتند. اگر کسی چیزی نمیگفت یا انکار میکرد، میگفتند پس حتماً چیزهایی برای پنهان کردن دارد.
من، که از خارج آمده بودم، و دیگرانی مثل “حمیدرضا” — هوادار پیشین سازمان از کانادا که همراه من از ایتالیا به اردن آمده بود — تحت فشار بیشتری قرار داشتیم. خاطرم هست یکبار از من پرسید: “کدوم خوانندهی غربی رو دوست داری؟” گفتم: “Roxette” . بعد از چمدان سامسونیتش چند کاست بیرون کشید و به من قرض داد. حتی عکسی نشانم داد از خودش و دوستدختر سابقش در بالای برج تورنتو. همه اینها، خلاف قوانین بود.
وقتی نوبت حمیدرضا شد تا «سوژه» جلسه شود، من مثل همیشه ساکت ماندم و در حملات به سوژه شرکت نمیکردم. اما آخر جلسه یکی از افراد رو به پشت سالن کرد وگفت: “من دیدم امیر با این خائن نشست و برخاست میکرد. حتماً با هم رابطهی ممنوعه داشتن!” و ناگهان تمام جمع به سمت من برگشت.
فشار جمعی در نشست دیگ، علیه دوستی حمیدرضا و امیر
با فشار جمع، من را بلند کردند، به جلو هل دادند. حال روبه روی حمیدرضا ایستاده بودم و زیر فریادهایی مثل “افشا کن!” و “خائن!” قرار گرفتم. بعد از مدتی طولانی برای خلاصی از این شکنجه روحی، به آرامی و به ناچار گفتم: “یادت هست اون کاست Roxette که دادی بهم؟…” هنوز جملهام تمام نشده بود که حمله به حمیدرضا شروع شد. من را به پشت راندن و حملات به او شروع شد. پس از مدتی دوباره من را به جلو هل دادند و با فریاد گفتند: “بیشتر افشاکن!”
بعد، برای اینکه از فشار خلاص شوم، یادم افتاد به همان عکس… و گفتم: “اون عکس با دختره توی برج تورنتو…”. اینبار، طوفان واقعی شد. فریادها، توهینها، تف،… و من عقب رانده شدم. حمیدرضا، در میان حلقهای از خشم، فقط سرش پایین بود. یک لحظه نگاهم کرد — با چشمانی غمگین. و آن نگاه، قلبم را شکست.
وقتی جلسه تمام شد، در خوابگاه به او نزدیک شدم و گفتم: “منظوری نداشتم…” لبخند زد و گفت: «”هیس… من میشناسمت. میدونم عمدی نبوده.” با لبخند گرم او و دستش روی شانه من، متوجه شدم که شرایط من را درک میکرد و گله ای از من ندارد.
بعضی روزها، اگر فرصتی پیش میآمد، ورزش میکردیم. من فنر دستیام را برمیداشتم و با واکمن سونیام، در حمام تمرین میکردم. گاهی به پشت خاکریزها میرفتم — جایی ممنوع، چون فرار محسوب میشد. اما آنجا تنها جای خصوصی من بود. یکبار نگهبانی آمد، جوانی با موهای طلایی تیره. گفت مزاحمم نمیشود، فقط همانجا میماند. اسمش علیرضا میرباقری بود — کسی که بعدها فرماندهام و یکی از نزدیکترین دوستانم شد.
در دل آن جهنم، فقط واکمن سونیام پناهم بود. شبها، در تاریکی، در پارکینگ کامیونها، به رادیوی انگلیسیزبان گوش میدادم. یک شب، ترانهای از Afroman پخش شد: Because I got high…
و در آن لحظه، روی کاپوت کامیونی دراز کشیده بودم، زیر آسمان پرستاره، حس میکردم که روحم، هرچند برای چند دقیقه، از دیوارهای ضخیم باقرزاده پر کشیده…
هر صبح آغاز جهنمی دوباره برای نابودی هویت
صبحها دیگر فقط آغاز یک روز نبودند، بلکه طلوع یک جنگ تازه بودند — جنگی خاموش، اما بیرحم، میان من و خودم. هر بار که در خوابگاه چشم باز میکردم، برای لحظهای فراموش میکردم کجایم. اما خیلی زود، صدای قدمهای نظامی، دستورهای کوتاه، فریاد ها، و نگاههای خستهی اطرافیان، دوباره واقعیت را مثل پتکی بر سرم میکوبید. واقعیتی که در آن حتی افکارم، نهفقط اعمالم، مجازات داشتند.
جلسات دیگ همچنان ادامه داشت. هر روز، هر شب، یکی دیگر قربانی میشد. به اصطلاح “سوژه”. و عجیبتر اینکه، همهی کسانی که با شدت به سوژه حمله میکردند، میدانستند دیر یا زود خودشان هم در جایگاه او خواهند ایستاد. با اینحال، همچنان با نفرت فریاد میزدند، توهین میکردند، حتی لگد و مشت میزدند.
چون اگر سکوت میکردی، یا حتی فقط کمتر فریاد میزدی، به تو هم شک میکردند: “چرا دفاع نکردی از سازمان؟ نکند با سوژه رابطهی دوستانه داری؟ نکند افکارش را قبول داری؟”
در این بازی روانی، جایی برای دوستی نبود. هیچ اعتمادی وجود نداشت. حتی برادری و خواهری هم زیر سایهی شک و ترس، له میشد. بهندرت پیش میآمد که لحظهای برای خودت باشی. گاهی، در ساعتهای محدود ورزشی، میرفتم پشت خاکریز — همان جایی که علیرضا میرباقری، آن نگهبان آرام، برایم نشسته بود تا مواظبم باشد. همانجا با دمبل تمرین میکردم و با واکمن، به موسیقی پناه میبردم. انگار آن آهنگ ها، تنها چیزی بودند که هنوز من را به دنیای خارج وصل میکردند. به جهانی که دیگر خاطرهای دور بود.
اما آنچه در باقرزاده رخ میداد، فقط تهدید به تحویل دادن به رژیم یا زندان نبود — اینجا جایی بود برای نابودی تدریجی هویت. برای خشکاندن ریشهی فردیت، برای شکستن روح انسان.
عادت به تحقیر و توهین در نشستهای دیگ
در یکی از همین نشستها، نوبت رسید به فردی که سالها در زندانهای رژیم بود و از میان اعدامهای جمعی دهه شصت جان سالم به در برده بود. کسی که وقتی حرف میزد، صدایش هنوز لرزش تهنشینشدهای از زجرهای گذشته را با خودش داشت.
او پشت میکروفن رفت و شروع کرد به خواندن فاکتهایش — همان گزارشهایی که هر فرد باید درباره افکار، تردیدها یا تجربههایش مینوشت. هنوز چند خط نخوانده بود که فضا ناگهان متشنج شد. جمعیت، گویی به یکباره منفجر شده باشد، فریاد زد: “به خون شهدا خیانت کردی!”، “وا دادی به رژیم!”
و من، نشسته در جمع، با خودم گفتم: این آدم، با همه سختیهایی که کشیده، از وسط اعدامها نجات پیدا کرده، بعد مستقیم اومده عراق و به مجاهدین پیوسته… واقعاً این همه توهین و حمله واسه چیه؟ در همین افکار بودم که ناگهان، یکی از افراد وسط جمع به سمت او دوید و محکم از پشت یک پسگردنی به او زد. صدای ضربه توی سالن پیچید. فضا از کنترل خارج شد. جلسه بههم ریخت.
این صحنه برایم شوکهکننده بود، اما واقعیت این بود که در جلساتی که بعد از نشستهای مسعود در قرارگاهها برگزار میشد، چنین برخوردهایی داشت تبدیل به یک روال میشد. من هم، به مرور، کمکم داشتم به این فضا عادت میکردم.
زمانی که جلسات به درگیری فیزیکی کشیده میشد، بعضی از افراد نزدیک به سوژه، دور او با دستهایشان زنجیر میزدند تا جلوی هجوم را بگیرند. اما بقیه، با مشت و لگد، سعی میکردند از میان همان زنجیر انسانی عبور کنند و خودشان را به سوژه برسانند و حمله کنند. انگار در این میدان، هیچ چیز مهمتر از شکستن یک انسان نبود.
پی نوشت:
دوستان، یکی از بچهها در کامنت نوشته بود که آیا از این مراسمها فیلمبرداری هم شده یا نه. بله، این جلسات چهارماهه با مسعود رجوی، و همچنین نشستهای روزانهی جداگانه، همگی بهصورت حرفهای فیلمبرداری شدند؛ هم سخنان مسعود، هم افرادی که پشت بلندگو بودند. همه چیز به شکل مستند ضبط شده.
من در اینجا مجاهدین را به چالش میکشم: اگر واقعاً مرد این کار هستید، فقط دو دقیقه از هر بخش این جلسات را منتشر کنید. این چهار ماه بیسابقه بود. در تاریخچهی مجاهدین هیچوقت چنین جلسات طولانی با رهبر سازمان وجود نداشته. صحنههایی بسیار عجیب، دردناک و روانفرسا در این نشستها شکل گرفت. حتی فکر کردن به آن روزها هنوز هم من را آزار میدهد.
دورهای فوقالعاده سخت بود. افراد در آنجا شکستند، پیر شدند، حتی برخی تعادل روانیشان را از دست دادند. خود من تا مرز فروپاشی روانی رفتم. به هر شکل ممکن به فرار فکر میکردم. ولی در آن شرایط، در آن فضای بسته و آن منطقهی جغرافیایی، امکان رفتن نبود. فرار یعنی خودکشی.
صحبت دربارهی نشستهای چهارماههی “طعمه” خیلی زیاد است. من نمیتوانم همه را برایتان تعریف کنم، فقط بخشی از آن را میگویم. نه فضا هست و نه امکانش. اما همانطور که گفتم، مجاهدین را به چالش میکشم: اگر این ویدیوها را برای حفظ خودتان از بین نبردهاید، اگر چیزی برای پنهان کردن ندارید، این اسناد را منتشر کنید.
و دوماً خطاب به اعضای مجاهدین که این نوشته را میخوانند – چون میدانم حتماً افرادی که در این جلسات بودند، این مطالب را میخوانند – شما خوب میدانید که تکتک کلماتی که اینجا مینویسم حقیقت دارد و مستند است. میدانید من نه چیزی به آن اضافه میکنم و نه کم. خودتان قضاوت کنید: آیا آن فضای سرکوب، آن شکنجهها، آن حملات لفظی و فیزیکی، توجیهپذیر بود؟
اگر فقط بخواهم یک مورد را به عنوان نقطهی حسابرسی از مجاهدین مطرح کنم، آن نشستهای چهارماهه “طعمه” است. چه جوابی برای آن دارید؟ چه پاسخی برای آن اعمال رهبری دارید؟
آقای امیر یغمایی این قصه پر درد ، سر درازی دارد قبل از شما هم ، در کتاب “خداوند اشرف از ظهور تا سقوط” نوشته “سید حجت سید اسماعیلی” و خاطرات خیلی از جداشدگان، این جلسات با عناوین جلسات سرکوب و ضد انسانی و ضد بشری ، ذکر و ثبت شده است . و این آغاز ماجرا است باید منتظر بود تا دیگر دربند و گرفتار فرقه بتوانند خود را از “جهنم رجوی ساخته” رها کنند تا بیشتر ، رذالت و خیانت فرقه رجوی به مردم ایران و اعضای سازمان نمایان شود .