جمعه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۴
زمان زیادی سپری شده است 06 آذر 1386

زمان زیادی سپری شده است

بابک جان تومیدانی ما چقدرتورا دوست داشتیم ولی تو براحتی ازما دل کندی وما چه آرزوها که نداشتیم تا خوشبختی تورا ببینیم وفعلا نیزازطریق انجمن نجات اززنده بودن شما اطلاع حاصل پیدا کرده واین نامه را برایت نوشتم که امیدوارم جواب نامه را برایم بدهی تا بوسیله آنها بتوانم با تودیدارداشته باشم.

رهایی برادر، رویارویی با دارودسته رجوی 29 آبان 1386

رهایی برادر، رویارویی با دارودسته رجوی

برادر عزیزم این چه سازمانی است که از رهبر او خبری نیست و چندین سال است که نیروهای خود را در بیابانهای عراق به امید کسانی گذاشته اند که از سیاست و رهبری هیچ نمی دانند این رهبریت که ادعا می کند که رژیم ما جز آزار و اذیت مردمش کاری نمی تواند بکند درحالی که این طور نیست بودند کسانی که از قرارگاه اشرف بازگشته و صاحب زندگی موفق شده اند

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 28 آبان 1386

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

اما گپی خودمانی و درد دلی برادرانه، خیلی می خواهم بگویم و بنویسم و حرف بزنم ولی از کجا، از چه، مگر میشود فراق 25 ساله را در چند صفحه نوشت. هنگام تحریر باور کن هرکدام از حرفها و کلمه ها سعی می کنند از همدیگر سبقت گرفته و زودتر خود را روی دفتر حک نمایند. خاطرات گذشته ام با هم بودن، روی ایوان خانه خوابیدن، فوتبال بازی کردن، توپ پاره کردن، یا نه دعوای برادر و خواهری، یکی به دو کردن، کتک خودردن از تو که بزرگ همه بودی و کلمه (اَبَی) برادر خطاب کردنت ورد زبان تمام برادران و خواهران کوچکترت و حتی دختر خاله ها و پسر خاله هایت بود.

مگذار بی نصیب ز دیدار خود مرا 23 آبان 1386

مگذار بی نصیب ز دیدار خود مرا

برادرم تمام افرادی که عضو این گروه بوده اند یکی یکی در حال جدا شدن هستند و بیشتر آنها به ایران برگشته اند و در ایران زندگی میکنند. همگی آنها به راحتی و بدون کوچکترین مشکلی زندگی میکنند و بعد از بازگشت صاحب زن و فرزند شده اند بدون آنکه کوچکترین مشکلی از طرف دولت ایران برای آنها پیش بیاید.

حالا دیگر می توانی به ایران بیایی 22 آبان 1386

حالا دیگر می توانی به ایران بیایی

برادر جان خواهش میکنم برگرد. از راه دور دست و پایت را میبوسم و شتر می خرم و جلوی پایت قربانی میکنم که تو به ایران بیایی. تو را قسم به خدا و ارواح خاک پدر و خواهرت حالا دیگر بیا. هرکس که اسم او علی باشد من او را دوست دارم. تو که هم اسمت علی است و هم برادر عزیز من هستی. خیلی حرف دارم برایت بنویسم ولی در نامه نمیتوان آنرا گنجاند.

مرحم دل – نامه ای به عزیز 21 آبان 1386

مرحم دل – نامه ای به عزیز

پدر پیری که سالیان در انتظار شما می باشد و شب و روز برایت گریه می کند و همیشه ترا صدا می زند اگر می خواهد کس دیگری را هم صدا کند اول اسم ترا می برد ؛ در حدود دوازده سال است که در بستر بیماری گرفتار است تنها روی تخت افتاده و هیچگونه حرکتی ندارد تنها خودم تمام کارهایش را می رسم، آنگونه گرفتار شدم که حتی کار کردن برایم دشوار شده است دیگر جای صحبت نیست نمی خواهم ترا ناراحت کنم ولی انصاف نیست که تویی که در تمام مراحل با سختی ها با من بودی و هم اکنون ما را رها کردی چرا حدود بیست واندی سال جدائی ؛ پیامبران و ائمه نمی توانستند طاقت داشته باشند.

رهبران فرقه مجاهدین، ناتوانی از درک احساسات مادرانه 20 آبان 1386

رهبران فرقه مجاهدین، ناتوانی از درک احساسات مادرانه

پس از عرض سلام و احوالپرسی از آن نور چشم عزیزم امیدوارم که خداوند متعال همیشه پشت پناهت باشد. نور چشم عزیزم اگر بخواهید از احوالات اینجانب مادر عزیزتان و خانواده جویای حال باشید شکر به یزدان پاک سلامتی حاصل و جای هیچ گونه نگرانی در بین نبوده و نیست. تنها نگرانی و ناراحتی ما از سوی دوری شما نور دیده عزیز بوده و می باشد

از اینکه از تو بی خبر هستم خیلی ناراحتم 20 آبان 1386

از اینکه از تو بی خبر هستم خیلی ناراحتم

پروانه جان نمیدانم برایت چه بنویسم چونکه امید ندارم که نامه بدستت می رسد. دوست ندارم که بدست یک خدا نشناس برسد که آنرا با یک لبخند به کنار بیندازد و به دستت ندهد. پروانه جان نمیدانم چه بنویسم. تمام گفتنی ها را دیگر با امام رضا میگویم تا شاید با کمک خداوند بتواند تو را به من برگرداند.

اگر تمام دنیا را به من بدهند جای مهر شما را پر نخواهد کرد 16 آبان 1386

اگر تمام دنیا را به من بدهند جای مهر شما را پر نخواهد کرد

شما می دانید من الان چند سالم شده و به چه کلاسی میروم. میدانید وقتی که در کلاسهای تابستانی شرکت کردم روزی که امتحان از ما می گرفتند پرسیدند که نام پدرت چیست؟ اما من متأسفانه ندانستم که باید چه بگویم. میدانید که چقدر دلم برایتان تنگ شده است.

نامه ای از پدر و مادر چشم انتظار به فرزند اسیرشان در فرقه رجوی 13 آبان 1386

نامه ای از پدر و مادر چشم انتظار به فرزند اسیرشان در فرقه رجوی

بعد از بیست و چند سال مادرش حاجیه شهر بانو فرحی از فرسنگها ر اه دور به عراق پادگان اشرف برای ملاقات رفته ؛ بمدت یک ربع ساعت آنهم نمی گذاشتند با هم صحبت کنند ؛ آنها را جدا کرده اند حتی فرزند دیگرم حسن هم بوده است که با چشم گریان جدا شده ؛ آخر از انسانیت بدور است مگر فرزند ندارید تا درد جدائی را بدانید.

بیا این آخرعمری ازهمدیگر حلالیت بطلبید 07 آبان 1386

بیا این آخرعمری ازهمدیگر حلالیت بطلبید

آری نامه مینویسم وخواهم نوشت وتا عمردارم این کاررا خواهم کرد، این حق طبیعی یک پدراست. شب پیش فیلم مصاحبه ات را نگاه کردیم، هم خوشحال شدیم چون صدایت را پس از سالها شنیدیم، هم ناراحت، چون پسری به اون خوبی ونجیبی که همه اهالی به پاک بودنش شکی نداشتند، چراکه قسمتش اینگونه شد.

رویای مادرانه 05 آبان 1386

رویای مادرانه

نمی دانم چگونه نامه خود را آغاز کنم که دوری و فراق تو در طول این چند سال باعث شده که حتی صحبت کردن خود را فراموش کنم و لحظه لحظه از عمرم فقط شده نگاه کردن به عکس های تو و گریه و زاری که امیدوارم تا زمان دیدن صورت زیبای تو، بینائی چشمانم را از دست ندهم

blank
blank
blank