لحظه خداحافظی ، برادرم برگه ای را پنهانی به من داد
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و دوم بالاخره لحظه ی موعود رسید و من باید از پدردلبند و مادرعزیز و برادرخوبم خداحافظی می کردم. لحظه ی جدائی چقدر سخت است! بغض بدجوری گلویم را گرفته بود، تمام توانم را جمع کرده و تلاش می کردم، هر طور شده مادرم اشکم را نبیند […]
لحظه ی جدائی از خانواده در پادگان اشرف
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و یکم بعد از ناهار قرارشده بود که خانواده ام اشرف را ترک کنند. پس از اینکه گشتی دراشرف زدیم برای جمع آوری و خوردن ناهار به مقر هتل ایران برگشتیم. همه حواس خانواده ام به من بود، علیرغم اینکه شب صحبت کرده بودیم که من باید […]
شام خصوصی
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه عصر که تماشای فیلمی که خانوده ام از ایران آورده بودند، به پایان رسید، دو زنی که از قرارگاه آمده بودند رفتند و مینا خیابانی گفت که برای شام یک مراسم خصوصی تدارک دیده اند که باید خانواده ام را ببرم. عصر قبل از شام هم با […]
به محض بروز بحران رجوی ها پا به فرار می گذاشتند
ای کاش با شما می بودم و با شما رستگار می شدم گفتگو با فواد بصری جدا شده از فرقه رجوی آقای بصری سلام احوال شما.. هر چه از فرقه رجوی بگوئیم کم گفتیم. می رویم سر اصل مطلب! آقای بصری چند روز پیش سخنرانی مریم رجوی در رابطه با کشته های 10/ شهریور/92 را […]
دیدن فیلم خانوادگی مرا به دنیای عادی برگرداند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و نهم بعد از صحبت های شبانه با برادرم، به محل استقرار برگشتیم. از اینکه توانسته بودم یک جوری به برادرم توضیح دهم که با میل خودم در اشرف نماندم و نمی توانم الان همه چیز را توضیح دهم، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد […]
همان شب به برادرم قول دادم در اولین فرصت فرار کنم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هشتم دیگر برای انکار زخم گردنم ، جائی نمانده بود. مادرم همه چیز را دید. شروع کردم قضیه را بآرامی توضیح دادم و اینکه چیز مهمی نبود و یک اتفاق جزئی بود. به مادرم قول دادم که حتما بعد از این بیشتر مواظب خواهم بود تا […]
و اما واقعیت ملاقات مژگان پارسائی با فرمانده ارتش آمریکا
آمریکا فرقه رجوی را خلع سلاح کرد و شاخ رجوی و سرانش را شکست و محفل زدن در تشکیلات رجوی اوج گرفت. ناگفته نماند سلاحهای سبک و سنگین مربوط به زنها در مقرشان در اشرف مانده بود که قرار شد نیروهای آمریکایی در یک فرصت مناسب سلاحها را از زنها تحویل بگیرند. در آن زمان […]
ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هفتم شب هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی رفتند و من با پدر و مادرو برادر عزیزم تنها ماندیم. در واحدی که به ما داده بودند در یک اتاق دیگر نیز خانواده دکتر عباس از اصفهان آمده بودند. آنها نیز با قبول رنج ها و مشقت های […]
روزی که مجاهدین کشته شدن هزاران انسان را جشن گرفتند
یازده سپتامبر2001 و رویکردهای دوگانه فرقه رجوی 11 سپتامبر2001 میلادی برابر است با بیستم شهریور 1379 خورشیدی که در چنین روزی سازمان تروریستی رجوی به نیروهایش در داخل عراق و خارج از عراق اعلام کرد که” برج امپریالیسم فرو ریخت”. منظور از برج امپریالیسم همان ساختمان های دو قلوی تجارت جهانی واقع در منهتن نیویورک […]
برادر عباسعلی می خواهم انصراف بدهم
روزی که رجوی چراغ ها را خاموش کرد در تشکیلات و مناسبات فرقه ای رجوی همیشه به ما القاء میشد که هر که توان ماندن ندارد میتواند به راحتی خارج شود و حتی اگر مورد رودربایستی و خجالت با مسئولین و جمع دارد به صورت نسبتا پنهانی یعنی فقط مسئول مستقیم و رهبری بداند میتوان […]
بعد از ۳۶ سال تنها فرزندم را دیدم
دیدار محمد تورنگ با مسئول انجمن نجات خراسان رضوی و خانواده های خراسان رضوی در سفر به شهرهای مشهد ، سبزوار ، تربت حیدریه ، خواف محمد تورنگ رهایی یافته از فرقه رجوی در سال 96 موفق شد از آلبانی به ایران نزد خانواده اش در جزیره قشم برگردد. او بیش از 30 سال از […]
تا به حال جشن”زیل” را شنیده اید؟!
یکی از شبها که از خستگی در خواب ناز بودیم درب آسایشگاه با شدت باز شد و چراغها روشن. از خواب پریدیم فکر کردیم موشک به مقر خورده! به فردی که چراغها را روشن کرد گفتیم چه خبر شده در جواب گفت: آماده شوید بروید زمین صبحگاه! ازآنجایی که من تاسیسات بودم به من گفتند […]