خروج من از فرقه رجوی بعد از ۱۴ سال
خاطرات شهرام بهادری – قسمت دهم روز چهارشنبه 23/ 7/ 94 بود که تصمیم گرفته بودم هر طور شده با برادرم از سازمان خارج شویم. به این خاطر وقتی برنامه سالن ورزش برادرم را در تابلو دیده بودم که ساعت 15: 18 تا 19 بود و برنامه سالن ورزش من از ساعت 19 تا 19:45 […]
چرا فقط افراد رده بالا به آلبانی اعزام می شدند؟!
خاطرات شهرام بهادری – قسمت نهم زمزمه های رفتن به آلبانی در لیبرتی در لیبرتی ما شاهد رفتن مسئولین بالا به آلبانی بودیم. البته به ما نمی گفتند که این مسئولین را به آلبانی اعزام کردند. یکدفعه ما متوجه می شدیم که چند تا از مسئولین نیستند. و زمانی هم که این مسئولین را می […]
روز رهایی من
سال 58 تحت تاثیر شعر و شعارهای رجوی قرار گرفته و هوادار سازمانش شدم. آن زمان فکر می کردم مردم ایران تنها با حاکمیت سازمان مجاهدین تحت رهبری رجوی می توانند به آرمانهای واقعی خود برسند بنابراین با این اندیشه فعالیت کردم تا اینکه درخرداد ماه سال 66 با هزارسختی و زحمت از ایران خارج […]
می خواستند حرفهای خودشان را به یونامی بزنیم
خاطرات شهرام بهادری – قسمت هشت آشنایی اولیه با انقلاب ایدئولوژیک در پذیرش بودیم که گفتند بحثی هست به اسم انقلاب ایدئولوژیک و من هم نشنیده بودم که یعنی چه؟ بعد آمدند گفتند نوارهایی هست به اسم نوارهای پنج روزه مسعود و نوارهای 10 روزه مسعود که آنها را برای ما گذاشتند که ببینیم و […]
خاطرات اسارتم در عراق
برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند ـ قسمت هشتم تا نزدیکی تاریکی هوا درهمان مدرسه بودیم که یک اتوبوس مخصوص زندانیها وارد مدرسه شد و به ما گفتند که سوار شوید. موقع سوار شدن من می خواستم که جداگانه درکنار پنجره بنشینم که نفرات اسکورت با فرمانده آن مدرسه صحبتی کردند وآمدند […]
امریکایی ها تانک ها را زدند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و چهارم نیروهای کرد عراقی آن شب از خیر حمله به ما گذشتند ، اما آمریکائی ها تانک ها را زدند … شب از نیمه گذشت و همه نفرات در سنگرهای چند نفره آماده نبرد با مهاجمین کرد عراقی و نیروهای پشتیبان آنان شدیم! دیگر همه قانع […]
در محاصره کردهای عراق، آماده نبرد مرگ و زندگی شدیم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و سوم با کاک اسد به محل استقرار شبانه ، در کوهپایه ای نرسیده به” پل صدور” رسیدیم. قبل از آن ، چند راننده تانک که در چند نقطه استتار کرده بودند را ملاقات و نکات مربوطه به آنان انتقال داده شد. در یک مورد یک تانک […]
روزی که مجید از لیبرتی فرار کرد
خاطرات شهرام بهادری – قسمت هفت رده های سازمانی و عضویت در سازمان بعد از اینکه وارد پذیرش می شدی اولین رده k2 بود. که بعد دو سال فکر کنم رده ها عوض می شد و رده جدیدی می دادند.در 12 سالی که در اشرف بودیم و 2 سالی که در لیبرتی بودیم هیچ رده […]
یک شب ، انتظار به پایان رسید…
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و دوم دستور حرکت به سمت امام ویس و مرز ایران صادر شد چندین روز و هفته در شرایط سخت پراکندگی در قره تپه بودیم. باران های پراکنده و طوفان های شدید در قره تپه همه مان را کلافه کرده بود. اما یک شب ، انتظار به […]
فرزانه میدانشاهی چه کسانی را سر به نیست می کرد؟
قبلا در رابطه با فرزانه میدان شاهی مقالات زیادی نوشته شده. یک زن دریده و تشنه به خون، زمانی که در پادگان اشرف بودم این زن فرمانده مقر ما بود. در واقع چند سال در مقر او بودم به علت مشکلی که با فرقه داشتم مرا در ارکان سازماندهی کرده بودند. بعد از سرنگونی صدام […]
در قره تپه مشغول موتورسواری بودیم…
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت سی و یکم عراق در آتش جنگ می سوخت و ما دراین تفکر بودیم که بزودی در عملیات آخر شرکت کرده و به سمت ایران حرکت خواهیم کرد. پراکندگی در شرایط سخت منطقه قره تپه ادامه داشت و ما مترصد حمله به ایران بودیم. طی روز دو سه بار […]
رجوی تمام روستائیان اطراف پادگان اشرف را خریده بود
بمناسبت فرار من از فرقه رجوی فکر کنم قبلا داستان فرار خودم را از فرقه رجوی بطور خلاصه گفته بودم. در سازمان مجاهدین یک فضای بسته و دیکتاتوری حاکم بود. هیچ کس نمی توانست از قلعه مخوف اشرف اقدام به فرار کند اگر کسی موفق به فرار می شد بعد از چند ساعتی توسط روستائیان […]