خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و پنجم

مرکز ۱۹ - در باغ سبز کودک سربازی

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش عنوان کرد که ما بالاخره قرار بود به ارتش بپیوندیم. این لحظه‌ای بود که مدت‌ها انتظارش را می‌کشیدیم. اما در عین حال، احساس می‌کردیم که این تصمیم در مقایسه با بقیه افراد ناعادلانه است.

در شب، سوار یک کامیون نظامی آلمانی برند IFA شدیم و از ورودی خارج شدیم. احساس می‌کردیم که از یک زندان ایزوله آزاد شده‌ایم تا به پایگاه واقعی برویم، جایی که فقط افراد مورد اعتماد و کسانی که از بازرسی امنیتی عبور کرده بودند، اجازه ورود داشتند. پایگاهی که بخشی از ارتش آزادی‌بخش NLA بود.

ما به بخشی از کمپ اشرف منتقل شدیم که به آن “مرکز ۱۹” می‌گفتند. در آن زمان، کمپ اشرف به چندین مرکز (یا گروهان) تقسیم شده بود. هر مرکز به‌طور نسبی مستقل بود و معمولاً شامل ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر می‌شد. هر مرکز فرماندهان، آموزش‌های نظامی، تانک‌های جنگی، سالن غذاخوری و خوابگاه‌های مخصوص به خود را داشت.

تنها نقطه مشترک بین همه مراکز کمپ اشرف این بود که غذای خود را از یک آشپزخانه بزرگ مشترک دریافت می‌کردند. همچنین، نان و نوشابه‌هایشان در یک نانوایی صنعتی و یک کارگاه تولید نوشابه صنعتی که نوشیدنی خاص کمپ اشرف “پپسی اشرف” را تولید می‌کرد، تهیه می‌شد.

هر مرکز خود به ۴ تا ۵ واحد تقسیم می‌شد و هر واحد شامل ۳ تا ۴ گروه تانک بود که در هر تانک یک فرمانده، راننده، توپچی، و در برخی موارد، یک سرباز مسئول شلیک قرار داشت. بقیه پرسنل از واحدهای توپخانه، ارتباطات، لجستیک و غیره بودند.

واحدهای ما شامل ۱۱۹، ۲۱۹ (که واحد من بود)، ۳۱۹ و ۴۱۹ بودند. واحد ۴۱۹ مخصوص تازه‌واردها بود که باید ابتدا با سیستم آشنا می‌شدند تا بعداً به دیگر واحدها ملحق شوند.

اما مرکز ۱۹ با دیگر مراکز کمپ اشرف تفاوت داشت. تفاوت اساسی آن این بود که این مرکز برای فرزندان مجاهدین ایجاد شده بود و اکثر اعضای آن را فرزندان مجاهدین تشکیل می‌دادند. حتی فرماندهان تانک‌ها نیز از فرزندان بزرگ‌تر مجاهدین بودند که در زمان جنگ کویت به ۱۵ سالگی رسیده بودند و بدون انتخاب خود، بخشی از NLA و مجاهدین شده و هرگز دنیای آزاد بیرون از دیوارهای کمپ اشرف را تجربه نکرده بودند، برخلاف ما که سال‌ها در خارج از کشور زندگی کرده بودیم.

هنگامی که به دروازه ورودی مرکز ۱۹ رسیدیم، فرزندان مجاهدینی که چند ماه قبل‌تر به آنجا منتقل شده بودند و عضو “هنگ حنیف” بودند، از ما استقبال کردند. همان کسانی که در ویدیوها دیده بودیم که با لباس‌های نظامی‌شان دور می‌دویدند، تانک می‌راندند و تیراندازی می‌کردند. همان‌هایی که انگیزه ما برای ترک زندگی قبلی و پیوستن به نبرد شده بودند.

یکی از آن‌ها کنار دروازه ایستاده بود و با دو چوب کوچک روی یک بشکه پلاستیکی وارونه طبل می‌زد. او موسیقی بندری می‌نواخت، یک موسیقی ریتمیک خاص که متعلق به جنوب ایران است و مردم هنگام آن می‌رقصند و بسیار شاد و پرانرژی است.

از قسمت بار کامیون پایین پریدیم و شروع کردیم به احوال‌پرسی با افراد حاضر. طبق رسم مجاهدین، هنگام سلام کردن، باید دست می‌دادیم و چهار بوسه رسمی روی گونه‌ها، از چپ به راست، رد و بدل می‌کردیم.

برخی از افراد را از قبل می‌شناختم، از جمله همان کسی که در حال نواختن طبل بود، احسان اقبال، و مصباح طاهری که او و من در سال ۱۹۹۱ با یک اتوبوس عراق را ترک کرده بودیم.

ما به مرکز ۱۹ رسیده بودیم، اما این تازه آغاز ماجرا بود. در هفته‌های بعد، گروه‌های بزرگی از فرزندان مجاهدین از سراسر جهان به عراق آمدند و سپس به مرکز ۱۹ منتقل شدند. تقریباً تمام کسانی که در اور پاریس می‌شناختم، به همراه فرزندان مجاهدین از آمریکا، کانادا، فنلاند، دانمارک و حتی تعدادی از سوئد نیز وارد کمپ شدند.

ما را در یک ساختمان U-شکل اسکان دادند که قبلاً به نام “دانشکده فروغ جاویدان” شناخته می‌شد. این ساختمان برای آموزش مجاهدین و هواداران آن‌ها که برای شرکت در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) به عراق آمده بودند، ساخته شده بود. اکنون کلاس‌های قبلی به خوابگاه‌هایی با تخت‌های دوطبقه و کمدهای شخصی تبدیل شده بود.

فرماندهان تانک‌های ما از فرزندان مجاهدین بزرگ‌تر بودند، اما ما همچنین فرماندهان گروهی داشتیم که اعضای ارشد و باتجربه مجاهدین بودند.

در روزهای ابتدایی، جو نسبتاً آرام بود و فرماندهان سخت‌گیری زیادی روی برنامه‌ریزی و قوانین نداشتند. ما می‌توانستیم بعد از شیپور بیدارباش بیشتر بخوابیم و مجبور نبودیم رأس ساعت مشخصی به خواب برویم. بسیاری از شب‌ها را در راهروی خوابگاه بیدار می‌ماندیم و با هم صحبت می‌کردیم.

یکی از افراد، حنیف نوربخش، حتی شب‌های پوکر برگزار می‌کرد. شرکت‌کنندگان داخل کمدهای بزرگ می‌نشستند، کارت بازی می‌کردند و تخمه آفتابگردان می‌شکستند، تا جایی که وسط اتاق یک توده از پوسته‌های تخمه جمع می‌شد.

در شب‌های دورهمی، ما این فرصت را داشتیم که نظرات و پیشنهادات خود را درباره مسائل مختلف بیان کنیم و همچنین اگر چیزی در پایگاه کم داشتیم، اعلام کنیم. یکی از تازه‌واردان، محمد محمدی، یک نوجوان ۱۴ ساله که از کانادا آمده بود، در پایان یکی از این جلسات دستش را بالا برد و گفت که دوست دارد شب‌ها شیر بنوشد، زیرا عادت داشت قبل از خواب یک لیوان شیر بخورد.

اما وضعیت عراق به‌شدت بدتر شده بود و این کشور به‌خاطر جنگ کویت تحت تحریم‌های شدید قرار داشت. این شرایط در زندگی روزمره ما نیز تأثیر گذاشته بود، مثلاً قبلاً در کمپ اشرف، هر روز در سالن غذاخوری یک وان بزرگ پر از نوشابه وجود داشت، اما اکنون فقط یک‌بار در هفته نوشابه دریافت می‌کردیم. کمبودها در سایر بخش‌ها نیز محسوس بود و مجاهدین دیگر منابع مالی و امکانات سابق را نداشتند.

پس از اینکه محمد محمدی درخواست خود را مطرح کرد، من دستم را بالا بردم و گفتم:

“ما در یک جنگ هستیم و نباید انتظار داشته باشیم که همه امکانات رفاهی که در غرب داشتیم، اینجا هم وجود داشته باشد.”

در آن زمان، من یک روحیه انقلابی داشتم و کاملاً به مبارزه مجاهدین اعتقاد داشتم. آماده بودم که هر سختی‌ای را تحمل کنم و احساس می‌کردم این بخشی از تعهد به مبارزه است. اما برخلاف تصور من، همان شب، چندین جعبه شیر تازه عراقی به خوابگاه ما تحویل داده شد و همه توانستند از آن بهره ببرند. من هم مانند بقیه، از این فرصت استفاده کردم و از نوشیدن شیر لذت بردم.

یکی دیگر از امتیازات خاص ما این بود که در ورودی خوابگاه‌ها دو یخچال قرار داده شده بود که هر زمان از شب، می‌توانستیم سراغ آن‌ها برویم و چیزی برای خوردن برداریم. این موضوع در سایر مراکز کمپ اشرف وجود نداشت و یک امتیاز ویژه برای ما تازه‌واردان بچه های مجاهدین محسوب می‌شد.

 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا