خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و هشتم

کودکانی در میانه جنگ و خون-- اولین مواجهه من با مرگ

بخش مرکز ۱۹ در حال شکل‌گیری بود. در هفته‌ها و ماه‌های آینده، موجی از کودکان تازه‌‌ وارد مجاهدین از کشورهای مختلف غربی به کمپ اشرف می‌آمدند و ما نیز آن‌ها را همان‌طور که خودمان استقبال شده بودیم، خوشامد می‌گفتیم. با کوبیدن بر بشکه‌های پلاستیکی، رقص بندری و کردی، بستنی، شیرینی، تخمه آفتابگردان و شب‌نشینی همراه با تماشای فیلم. گاهی گروهی و گاهی به ‌تنهایی می‌آمدند.

طبق سنت مجاهدین، همه در سالن غذاخوری جمع می‌شدند و به‌ محض ورود تازه‌‌ واردها، افراد با قاشق و چنگال بر سینی‌های فلزی ضربه می‌زدند که صدای گوش ‌خراشی ایجاد می‌کرد، در حالی‌ که هم‌ زمان فریاد می‌زدند:
“برو بالا، برو بالا!”(برو روی سن، برو روی سن).
آن‌ها باید خود را معرفی می‌کردند و جمله را با این عبارت آغاز می‌کردند:
“من، رزمنده ارتش آزادیبخش (نام و نام خانوادگی).”

سپس جمعیت برای آن‌ها دست می‌زد و بعد، تازه‌ وارد احساسات خود را در مورد پیوستن به مجاهدین و ارتش آزادیبخش بیان می‌کرد. این لحظات، صمیمانه و پرشور بودند و عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار می‌دادند.

در نهایت، تعداد افراد در کمپ مرکز ۱۹ به حدود ۱۲۰ تا ۱۵۰ نفر رسید. اما یک روز خبر وحشتناکی دریافت کردیم.

یک اتوبوس پر از اعضای مجاهدین، هنگام حرکت از جلال‌زاده در بغداد به سمت کمپ اشرف، با یک بمب کنار جاده‌ای مورد حمله قرار گرفت. شدت انفجار به حدی بود که یک طرف اتوبوس کاملاً متلاشی شد و تمام سرنشینان آن کشته شدند.

از جمله، خواهر محمدرضا موزرمی، فرمانده اولیه ما در “ورودی”.

این یک ضربه سنگین به مجاهدین بود، اما واقعیت تلخی که همواره وجود داشت، این بود که ایران به‌ شدت در حال برنامه‌ریزی و اجرای حملات در عراق علیه مجاهدین بود.

با خود فکر کردم: “من هم می‌توانستم یکی از سرنشینان آن اتوبوس باشم”

مراسم تدفین در قبرستان مروارید
چند هفته پس از این حادثه، مجاهدین مراسمی برای قربانیان در قبرستان اختصاصی کمپ اشرف به نام “مروارید” ترتیب دادند.
شب قبل، لباس‌های نظامی سبزمان را اتو کشیدیم و صبح زود، سلاح‌هایمان را از انبار تحویل گرفتیم و سوار کامیون‌ها شدیم تا به سمت قبرستان حرکت کنیم. تمام پایگاه‌های کمپ اشرف در آنجا حضور داشتند. همه با یونیفورم‌های اتوکشیده، پیش‌بند قرمز، پوتین‌های براق و یک کلاشینکف در دست.

یک زن به نام “نسرین”، که معاون فرمانده ارتش و بالاترین مقام زن در مجاهدین بود، پشت تریبون رفت. او سخنرانی طولانی‌ای داشت و در آن “حمله تروریستی” را محکوم کرد و گفت که “با هر شهید، عزم مجاهدین برای مبارزه بیشتر می‌شود.”
در پایان مراسم، با شلیک توپ‌های عظیم ۱۳۰ میلی‌متری، ادای احترام نظامی انجام شد و در نهایت، سرود جنگی که پدرم نوشته بود، به نام‌ “قسم” بطور جمعی خوانده شد. حتی در آغاز سرود، صدای پدرم شنیده می‌شد که آن را معرفی می‌کرد:
“سرود قسم”

ما اسلحه‌هایمان را به نشانه احترام بالا بردیم و با صدای بلند خواندیم: “به خون شهیدان و پاکان قسم…”
این یکی از زیباترین سرودهای حماسی مجاهدین بود و همیشه تنم را به لرزه می‌انداخت. اما چند لحظه قبل از پایان سرود، انفجاری مهیب رخ داد!

اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که شاید یکی از توپ‌ها به اشتباه شلیک شده است. اما کمی دورتر، ستونی از دود قارچی شکل بالا رفت. با این ‌حال، هیچ‌ کس حرکت نکرد و همه تا پایان سرود در جای خود ایستادند. اما به‌ محض اینکه آخرین کلمه سرود خوانده شد، جهنم به پا شد! افراد در همه جهات می‌دویدند، برخی فریاد می‌زدند که باید پناه بگیریم .تنها چند ثانیه طول کشید تا نظم دقیق صف‌ها تبدیل به آشفتگی شد.

دومین انفجار رخ داد. وحشت‌زده شدم و دولا‌دولا دویدم تا در صورت لزوم خود را به زمین بیندازم. همه‌جا پدافند ضد هوایی‌ها شلیک می‌کردند، مغزم با سرعتی سرسام‌آور کار می‌کرد: “چطور باید بفهمم که موشک بعدی کجا فرود می‌آید؟ شاید درست روی سر من! آیا این پایان من است؟ من فقط ۱۴ سال دارم! هنوز حتی یک نوجوان واقعی نشده‌ام!”

با گروهی از مجاهدین به سمت یک سنگر دویدم و خود را داخل آن انداختم. آنجا احساس امنیت بیشتری داشتم. وقتی وارد سنگر شدم، احساس آرامش بیشتری کردم. همه منتظر بودند تا افراد دیگر هم به پناهگاه برسند. وضعیت کاملاً آشفته بود؛ مردم به این‌ طرف و آن‌ طرف می‌دویدند و سعی می‌کردند اطلاعاتی درباره حمله به دست آورند.

طولی نکشید که متوجه شدیم موشک‌هایی که به کمپ اشرف اصابت کرده بودند، موشک‌های ویرانگر اسکاد-B ساخت روسیه بودند؛ موشک‌های کشتار جمعی دوربردی که از ایران شلیک شده بودند. اطلاعات مربوط به این مراسم تدفین، از طریق خبرنگاران خارجی که به مراسم دعوت شده بودند، لو رفته بود.

بعد از حدود یک ساعت توانستم دوباره با واحد خودم ارتباط برقرار کنم. سوار کامیون‌ها شدیم و کمپ اشرف را ترک کردیم تا شب را خارج از پایگاه بگذرانیم، برای امنیت بیشتر تا اوضاع آرام شود. اما همه‌ی بچه‌های مجاهدین را پیدا نکردیم؛ بعضی مفقود شده بودند.

یک خودرو فرستادیم تا یکی از بچه‌های مجاهدین که او هم ۱۵ سال بیش نداشت را که ناپدید شده بود، پیدا کند. او را در نزدیکی حصار کمپ اشرف پیدا کردند. بعدها فهمیدیم که او کاملاً وحشت‌زده شده بود و با تمام سرعت به سمت حصار دویده و سعی کرده بود از آن عبور کند. اما عبور از این حصار غیرممکن بود؛ چراکه چندین لایه سیم خاردار گرد و تیز اطراف آن قرار داشت و علاوه بر آن، چند ردیف سیم‌خاردار صاف نیز در زاویه ۴۵ درجه به سمت داخل خم شده بود که امکان عبور از داخل کمپ را غیرممکن می‌کرد.
اما نکته‌ی عجیب‌تر این بود که او فقط در حال فرار از انفجارها نبود؛ بلکه یک گراز وحشی بزرگ او را تعقیب می‌کرد! او از ترس به خودش ادرار کرده بود. طبق گفته‌ی خودش، وقتی در حال دویدن به سمت حصار بود، گراز او را دیده و شروع به تعقیبش کرده بود. اما خوش‌شانس بود.

چرا که در آن منطقه علف‌های بلند و خشک زیادی وجود داشت و توانسته بود چندین بار پشت آن‌ها پنهان شود. او ساعت‌ها با یک استراتژی ساده زنده ماند؛ می‌دوید، پشت علف‌ها قایم می‌شد، گراز که نمی‌توانست گردن خود را بچرخاند و به اطراف نگاه کند، از کنارش عبور می‌کرد، وقتی گراز رد می‌شد، دوباره می‌دوید. اما گراز دوباره او را می‌دید و به سمتش حمله می‌کرد. وقتی خودروی ما به آنجا رسید، نیروهای مجاهدین گراز را با شلیک گلوله کشتند. آن‌قدر بزرگ و قدرتمند بود که مجبور شدند یک خشاب کامل ۳۰ تایی روی آن خالی کنند تا بمیرد.

در مجموع، چهار موشک اسکاد-B به سمت کمپ اشرف شلیک شد. اما فقط یکی از آن‌ها داخل کمپ فرود آمد و سه موشک دیگر بیرون از کمپ اصابت کردند. خوشبختانه، هیچ‌کس در این حمله کشته یا زخمی نشد. این موشک‌ها قدرت تخریبی وحشتناکی داشتند و به‌عنوان سلاح کشتار جمعی شناخته می‌شدند. اما ضعف آن‌ها دقت پایینشان بود؛ ممکن بود چند صد متر دورتر از هدف فرود بیایند. هدف اصلی آن‌ها اصابت مستقیم به مرکز تجمع مجاهدین در کمپ اشرف بود.

مدتی بعد، مکانی که اولین موشک در آن اصابت کرده بود، به یک مکان پرطرفدار برای بازدید تبدیل شد! یک روز، در حال دویدن با یکی از فرماندهان بودیم که او پیشنهاد داد از محل انفجار بازدید کنیم. وقتی به آنجا رسیدیم، باورم نمی‌شد! گودالی عظیم در زمین ایجاد شده بود. حداقل ۱۰ متر قطر و ۱۰ متر عمق داشت. تکه‌های پراکنده از بقایای موشک در اطراف زمین ریخته شده بود. بعضی از افراد، قطعاتی را به‌عنوان یادگاری برداشتند.

اما عجیب‌ترین چیزی که دیدم این بود که مجاهدین، اتوبوس منفجر شده را به داخل کمپ اشرف منتقل کرده بودند و آن را برای بازدید عمومی گذاشته بودند!

یک روز، در مرکز ۱۹، بعد از یک تمرین نظامی در خارج از کمپ اشرف تصمیم گرفتیم پیاده به کمپ اشرف برگردیم. در مسیر، فرمانده سعید پیشنهاد داد که به سراغ اتوبوس منفجر شده برویم و از آن بازدید کنیم.

وقتی وارد اتوبوس شدم، صحنه‌ی وحشتناکی دیدم. یک لکه‌ی بزرگ سیاه/قرمز روی صندلی راننده؛ خون خشک‌شده‌ی او. همه‌ی صندلی‌ها با همین نوع خون تیره پوشیده شده بودند. نیمه‌ی سمت راست اتوبوس کاملاً تکه‌تکه شده بود. شیشه‌های خرد شده، عینک‌های شکسته و یک کفی کفش کنار یکی از صندلی‌ها افتاده بود.

فکر کردم: انفجار چقدر باید وحشتناک باشد که یک کف کفش را از خود کفش جدا کند؟! شنیده بودم که یک تکه از بمب، جمجمه‌ی یکی از قربانیان را از وسط شکافته بود و مغزش از سرش بیرون افتاده بود! اما آن قسمت را تمیز کرده بودند…
در آن زمان من فقط ۱۴ سال داشتم. همیشه از خودم می‌پرسیدم: چرا اجازه دادند که وارد این اتوبوس شویم، جایی که خون و وسایل شخصی کشته‌شدگان هنوز آنجا بود؟ به نظرم وحشتناک بود که چنین چیزی را ببینم و تصور کنم که انفجار چقدر هولناک بوده است.

همچنین، آن را نوعی بی‌احترامی به کشته‌شدگان می‌دانستم. اما بعدها دلیلش را فهمیدم. هدف این بود که ما نفرت بیشتری نسبت به رژیم ایران پیدا کنیم. هر بار که از این اتوبوس بازدید می‌شد، خشم و تنفر نسبت به دشمن تازه می‌شد. دیدن آن باعث می‌شد ایدئولوژی مجاهدین در ما قوی‌تر شود و انگیزه‌ی جنگیدن پیدا کنیم.

بعد از حمله‌ی موشکی، چیزی که برایم واضح شد، این بود که از مرگ می‌ترسیدم. اما به نظر می‌رسید که بقیه‌ی افراد مجاهدین هم در هنگام حمله‌ی موشکی وحشت‌زده شده بودند! این چگونه ممکن بود؟ آیا مجاهدین نباید مرگ را پذیرفته باشند و بدون ترس با آن روبه‌رو شوند؟ اگر این‌طور بود، پس چرا در هنگام حمله، همه در حال فرار بودند؟

چرا هیچ کنترلی نبود و همه به سویی میدویدند و کسی حتا من را راهنمایی نمی‌کرد؟ هر کس انگار برای حفظ جان خودش کوشش می‌کرد. آیا باید آرام و بدون هیچ نشانی از وحشت از مزار مر‌ارید خارج می‌شدیم؟ چه سناریویی درست ‌می‌بود برای یک انقلابی؟ این‌ها سؤالاتی بودند که هرگز پاسخی برایشان پیدا نکردم…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا