
در قسمت قبل امیر یغمایی از جزییات شرکت در عملیاتی می گوید که او را دگرگون کرده است.
بعد از عملیاتی که در آن شرکت کرده بودم، زندگیام غرق در اندوه و حالتی سورئال و گنگ شد که تمام روزمرگیهایم را تحتتأثیر قرار داده بود. پس از شلیک هفتاد و هفت موشک به سمت پایگاههایمان، عملیاتهای مجاهدین بهطور ناگهانی متوقف شد — بهجز چند عملیات انتقامی، مثل همان که من اخیراً در آن حضور داشتم. به نوعی میشد گفت که رژیم به هدفش از آن حملات موشکی رسیده بود: پایان دادن به عملیاتهای پیدرپی و شدید مجاهدین در مرز و درون شهرها. بهجای شش ماه عملیات مستمر، نهایتاً فقط چهار ماه جنگ مداوم شکل گرفت.
چند روز بعد از آن عملیات سنگین که در آن شهرام کشته شد، در پارکینگ مشغول سرویس یکی از خودروهای زرهی بودم که فرماندهام آمد و گفت همه چیز را رها کن و فوراً برو به دفتر “خواهر فروغ”، فرمانده زن پایگاه شماره چهار. همان فرماندهای که اجازه داده بود من در عملیات با گروه پشتیبانی شرکت کنم.
وقتی به دفتر او رسیدم، دیدم چند نفر از بچههای مجاهدین از پایگاه ما بیرون دفترش ایستادهاند: من، آرش از آمریکا، موسی از انگلستان و پسری به نام علیرضا حسنی از کانادا. علیرضا خودش فرزند مجاهد نبود؛ خانوادهاش از حامیان مجاهدین بودند. فرماندهمان علامت داد که میتوانیم وارد شویم.
درون اتاق، میز کنفرانس بلندی قرار داشت و حدود بیست نفر اطراف آن نشسته بودند. در انتهای اتاق، فروغ پشت میزش نشسته و با نگاهی جدی ما را زیر نظر داشت. فضا سنگین و پرتنش بود. در سمت راست میز، مرد جوان و لاغری نشسته بود که نامش شهرام بود — همنام دوستم که همین چند روز پیش در همان عملیات کشته شده بود. او یک کُرد ایرانی بود که چند سال پیش به مجاهدین پیوسته بود.
غیر از شرکت در آن عملیات، بیشتر وقتش را در آشپزخانه بزرگ پایگاه مرزی گذرانده بود، مشغول شستن قابلمههایی به قطر ۱.۵ متر و سینیهایی که تا سقف روی هم چیده شده بودند. هر وقت از آنجا رد میشدم دلم برایش میسوخت؛ چون سختترین و کثیفترین کار آشپزخانه نصیب او شده بود.
خیلی زود مشخص شد که شهرام دیگر نمیخواهد با مجاهدین بماند و این جلسه برای محاکمه او به خاطر تصمیمش تشکیل شده بود. ترک مجاهدین و شکستن قسم وفاداری به رهبر، در چشم آنها خیانتی بزرگ محسوب میشد. فضای جلسه بهقدری متشنج شد که همه با ناسزا به او حمله کردند: “بچهننه پست”، “خائن”، “پاسدار”، “مامور رژیم” !
فروغ لیوان آبش را برداشت، آن را در هوا گرفت و تهدید کرد که آن را به صورتش پرتاب میکند: “باید همون عملیات میمردی! لیاقت زندگی نداری، خائن پست!” ما بچههای مجاهد آنطرف میز ایستاده بودیم و با تعجب به این نمایش زشت نگاه میکردیم. این اولین بار بود که ما را به جلسهای برده بودند که در آن، یک نفر را بهخاطر درخواست خروج، علناً خرد و تحقیر میکردند.
هدف، سنجش واکنش ما و میزان وفاداریمان بود. انتظار میرفت که ما هم وارد بازی شویم، فریاد بزنیم و وفاداریمان را با تحقیر او نشان دهیم. اما هیچکدام از ما چیزی نگفتیم. تنها کسی که در توهینها شرکت کرد، علیرضا حسنی بود — همانکه فرزند یک خانواده حامی مجاهدین بود. از همان اول هم به دل ننشسته بود.
شهرام بارها تکرار کرد که نمیخواهد دیگر بماند، و هیچ توهینی نظرش را عوض نخواهد کرد. ناگهان فضا ترکید. یکی گفت: “بندازیمش تو کیسه زباله و ولش کنیم کنار مرز ایران!” دیگری فریاد زد: “باید گُه بخوره، نه اینکه به رهبر پشت کنه!”
وقتی شهرام با خشم فریاد زد “نمیخوام بمونم! ولم کنین!” و بعد سرش را چند بار محکم به میز کوبید، کسی فریاد زد: “فکر کردی اینجا حزب دمکرات کردستانه؟” و به طرفش حمله کرد، او را از صندلی پرت کرد پایین و شروع به لگد زدن کرد. بقیه هم هجوم آوردند و با مشت و لگد به او حمله کردند. فرماندهمان ما را از اتاق بیرون فرستاد. بیرون که آمدیم، من، آرش و موسی در شوک بودیم. دلم از علیرضا گرفته بود که در این شکنجه روانی شریک شده بود.
آن شب دستور رسید که برویم و اسلحههای کلاشینکف خودمان را تمیز کنیم. سکوتی سنگین بین ما بود. در این میان، آرش با صدای گرفته گفت: “بیچاره شهرام… امیدوارم بتونه مقاومت کنه و آزاد شه.”
برایم غیرقابل باور بود که فقط بهخاطر خواستنِ خروج از سازمان، کسی را کتک بزنند. آن روز برای همیشه دیدم که در کجا هستم، و چهطور سازمانی مرا در بند خودش دارد. با خودم عهد کردم که هیچوقت مثل آنها نشوم؛ بیاحساس، بیرحم، و شکنجهگر کسانی که با نیت خیر آمدهاند اما حالا میخواهند بروند. اینجا زندان بود، و من نه نگهبانش بودم و نه عضوی از سیستمش. من فقط یکی از زندانیانش بودم.
خودکشی آلان محمدی
چند هفته بعد، در سالن غذاخوری، اطلاعیهای خوانده شد: رژیم ایران تصمیم دارد بهزودی شبانه نیروهای چترباز را در پایگاههای مجاهدین پیاده کند. نمیگفتند کدام پایگاه یا چه زمانی، اما نتیجهاش این شد که برنامه خوابمان تغییر کرد. مثل دوران قتل لاجوردی، باید شبها کار میکردیم و روزها میخوابیدیم. سلاح شخصیمان را هم همیشه همراه داشتیم.
اینکه رژیم ایران بخواهد چترباز به پایگاههای مسلح مجاهدین بفرستد — آن هم پایگاههایی که اغلب کنار پایگاههای ارتش عراق بودند — از نظر من غیرواقعی بود. احساس میکردم این تهدید ساختگیست، فقط برای بالا نگهداشتن روحیه جنگی اعضا. خواب کم و کار شبانه هم باعث شده بود نتوانیم درست فکر کنیم. فرماندهان هم اعتراف کرده بودند که این شیوه برای جلوگیری از “افکار نامطلوب” و جنسی مؤثر است.
در آن روزها در بخش تعمیرات خودروهای زرهی کار میکردم، اما وقتی مأموریت میگرفتم بروم داخل برجک تانک، فقط مینشستم و وقتکشی میکردم. نه برای تنبلی، بلکه چون دیگر توانی برایم نمانده بود.
شبها در مسیر بین خوابگاه و پارکینگ قدم میزدم و آرزو میکردم که پرنده باشم، پر بکشم و از آسمانی رد شوم که حتی ضدهواییها هم به من نرسند. بهسمت سوئد میرفتم — کشوری با بوی درختان کاج، با جزایر بسیار، کشوری که هیچوقت نفهمیدمش، دستکم گرفتمش و در نهایت از دستش دادم. گامهایم کند شده بود. دلم نمیخواست به پارکینگ برسم. دیگر تحمل نشستن در برجک آن ماشین مرگآفرین را نداشتم.
در همین روزهای تیره ماه مه ۲۰۰۱، خبر غمانگیز دیگری رسید: دختری بهنام آلان محمدی، از بچههای مجاهدین که فقط ۱۵ سال داشت، در حین نگهبانی در برج دیدهبانی، “تصادفی” با اسلحهاش به خودش شلیک کرده و کشته شده بود. او یکی از کمسنترین بچههایی بود که از مقر پاریس به کمپ اشرف فرستاده شده بود. در زمان اعزام فقط ۱۳ سال داشت. شنیدم که زودتر از سن بلوغ، بالغ شده بود و بیشتر شبیه دخترهای ۱۷-۱۸ ساله بود تا ۱۳ ساله.
باز هم مثل همیشه در سالن غذاخوری اعلام کردند که “شلیک نا خواسته” بوده. اما گزارشی که بعداً منتشر کردند، برعکس عمل کرد: همه مطمئن شدند که آلان خودکشی کرده. طبق گزارش، فرماندهاش برای رفتن به دستشویی برج را ترک کرده و بلافاصله شلیک را شنیده. برگشته و دیده آلان با گلولهای به سر افتاده است. اما کسانی مثل ما که سالها با کلاش کار کرده بودیم میدانستیم که شلیک تصادفی امکان ندارد. سلاحها همیشه در حالت به ضامن و غیر مسلح در برج نگهداری میشدند.
در این مورد، حتی زمان را هم انتخاب کرده بود — وقتی فرماندهاش از برج پایین رفته بود. پس تصمیمش قطعی بود. یکی از فرماندهان هم (مهدی سیدی) به من گفت که خودش مطمئن است آلان خودکشی کرده، اما پرسید: “چه مشکلی میتونسته داشته باشه که مجاهدین نتونن حلش کنن؟”
در تمام این سالها، تنها امیدم برای نجات، پدرم بود. چون عضو شورای ملی مقاومت بود و معمولاً در جلسات سالانه مجاهدین در بغداد شرکت میکرد، با خودم فکر کرده بودم صبر کنم تا سال بعد و در جلسه سالانه آنها در بغداد از پدرم بخواهم که کمکم کند برای خروج.
اما از وقتی به عراق آمده بودم، فقط سال اول این جلسات حضوری برگزار شده بود. بقیه سالها، بهدلیل “مسائل امنیتی”، فقط با ویدیوکنفرانس برگزار میشدند. سال ۲۰۰۰ هم پدرم نیامده بود و امیدم نابود شده بود. با تمام توانم خودم را برای سال بعد آماده کردم.
اما یک روز که به خوابگاه رفتم، روزنامه مجاهد روی تختی افتاده بود. روی جلد، عکس بزرگی از یک سالن پر در بغداد چاپ شده بود با تیتر برگزاری جلسه سالانه شورا. خشکم زد. آیا پدرم اینجا بوده و سراغی از من نگرفته؟ بغضم ترکید. همه امیدی که برای دیدارش جمع کرده بودم، با گریهای شدید تخلیه شد.
با روزنامه بهسمت فرمانده یگانم رفتم و پرسیدم چرا اجازه ندادهاند پدرم را ببینم؟ بعد از رفتوآمد بین فرماندهها، معلوم شد این عکس برای جلسات قبلی بوده و امسال هم جلسه آنلاین برگزار شده.
اصرار کردم که باید با پدرم تماس بگیرم. گفتند باید با فرمانده کل پایگاه صحبت کنم. او هم گفت: “پدرت یکی از ما نیست. اگه چیزی تو دلت هست، بیا با من حرف بزن. فرض کن من پدرت هستم، هرچی میخوای بگو.”
در دل فریاد زدم: اگر میدونستی چی میخوام به پدرم بگم، نمیذاشتی از این اتاق زنده برم بیرون. فقط گفتم: “هیچی ندارم بگم” و از اتاقش بیرون زدم.