خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت چهل و سوم

عملیاتی که مرا دگرگون کرد - معنای مرگ در نوجوانی (بخش دوم)

در قسمت قبل امیر یغمایی از تصمیمی گفت که در پایگاه گرفته شد و اثری عمیق بر او گذاشت.

در هر عملیات، یک “گروه پشتیبانی” وجود داشت. در عملیات‌هایی که در نزدیکی مرز انجام می‌شد، این گروه با عملیات‌چی‌ها تا “منطقه محرمه” یا همان (no mans land) میان ایران و عراق همراه می‌شد. آن‌جا یک خمپاره‌انداز بزرگ نصب می‌کردند و به سمت خطرناک‌ترین پایگاه‌های ایرانی — در صورت نیاز — شلیک می‌کردند. گروه پشتیبانی تنها در شرایط اضطراری فعال می‌شد؛ در غیر این صورت، فقط در محل مستقر می‌ماند.

من شاهد عملیات‌های زیادی بودم که بدون نیاز به دخالت گروه پشتیبانی انجام شدند. اما هر بار، این گروه تا مرز عراق پیش می‌رفت و همان‌جا مستقر می‌شد تا گروه عملیاتی برگردد. و حالا من می‌توانستم یکی از آن‌ها باشم.

از سر میز غذا بلند شدم، در حالی‌که ذهنم درگیر بود. شب شده بود. آسمان پرستاره بود و هوا نسبتا خنک. بیرون سالن غذاخوری، فضای کوچکی شبیه پارک داشتیم با یک فواره‌ی کوچک در مرکز، و اطرافش مسیر سیمانی باریکی با چراغ‌هایی لوله‌ای که نوری سفید و ملایم می‌تاباندند.

آرام آرام، در آن مسیر قدم زدم، فکرهایم درگیر بودند: چگونه این ایده را با فروغ در میان بگذارم؟ این فرصتی بود طلایی — فرصتی برای شرکت در عملیات، با ریسکی کمتر؛ فرصتی که می‌توانستم به مادرم افتخار ببخشم، بدون این‌که بمیرم. باید این فرصت را می‌گرفتم.

ناگهان فروغ را دیدم که از سالن غذاخوری بیرون آمد. با قدم‌های سریع به سمتش رفتم:

– ببخشید خواهر فروغ، می‌تونم چند کلمه باهاتون صحبت کنم؟

– بله، بفرما؟

– در مورد مأموریتی که به یگان ما داده شده… می‌دونم که هنوز هجده سالم نشده و شما نمی‌خواین کسی زیر هجده سال تو عملیات شرکت کنه. ولی… شاید من بتونم تو گروه پشتیبانی باشم؟

کمی مکث کرد. نگاهش را به زمین دوخت. لحظه‌ای فکر کرد.

– این‌که خودت داوطلب شدی خیلی خوبه. روحیه‌ت مهمه. باشه، بررسی می‌کنم ببینم می‌تونم چی کار کنم.

– ممنون! واقعاً برام مهمه.

فردای آن روز، پیامی به من رسید. قبول شده بودم. قرار بود در گروه پشتیبانی باشم. آدرنالین در رگ‌هایم شروع به جریان کرد. بالاخره شد! ماجرا شروع شد! هیجان در وجودم موج می‌زد. بالاخره قرار بود یک عملیات را در کارنامه‌ام داشته باشم — بدون این‌که خطر مرگ، مثل شمشیری بالای سرم باشد. بودن در گروه پشتیبانی، به اندازه‌ی کافی افتخارآمیز بود.

صبح روز بعد، بلافاصله وارد مراحل آماده‌سازی شدیم. این عملیات قرار بود دقیقاً از همان مسیر قبلی، با همان خمپاره‌انداز و همان هدف انجام شود. به همین دلیل، جلسه‌ توضیح نقشه در اتاق فرماندهی، خیلی سریع برگزار شد.

سپس وارد مرحله‌ آماده‌سازی شدیم: جا به‌جایی سلاح‌ها، آماده کردن خشاب‌های اضافه برای کلاشنیکف‌ها، تیربار PKM، نارنجک‌انداز RPG، خمپاره‌انداز، قرص‌های سیانور، فیلم‌برداری از آماده‌سازی‌ها — درست مثل عملیات‌های قبلی. با این تفاوت که این بار، من هم یکی از آن‌ها بودم.

برخلاف اعضای گروه عملیات، ما در گروه پشتیبانی لباس‌هایی می‌پوشیدیم که شبیه یونیفرم نظامیان عراقی بود. این برای گمراه کردن دیدبان‌های مرزی ایران بود که با دوربین‌های دوچشمی قوی، فعالیت پایگاه عراق را زیر نظر داشتند. آن‌ها نباید می‌فهمیدند که مجاهدین در حال آماده‌سازی برای حمله هستند.

وسایل نقلیه‌ ما هم سفید رنگ بودند — همان رنگی که پس از آتش‌بس ۱۹۸۸ بین ایران و عراق به عنوان وسایل نقلیه‌ “صلح‌آمیز” توافق شده بود.

من به تنهایی وارد اتاق لباس‌ها شدم تا لباس انتخاب کنم. تحریم‌های سال ۱۹۹۱ علیه عراق باعث شده بود که نیروهای ارتش آن کشور، یونیفرم یکسانی نداشته باشند. بعضی سبز پوشیده بودند، بعضی لباس‌های استتاری، بعضی کلاه بره داشتند، بعضی نداشتند. من آزاد بودم که هر چه دلم خواست بپوشم.

یک ژاکت استتاری سبز پیدا کردم و یک کلاه بره. آن‌ها را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. احساس کردم مثل قهرمان یک فیلم اکشن هستم، مثل رمبو، آماده برای یک مأموریت خطرناک. وارد سالن جلسه شدم، جایی که هنوز اعضا در حال آماده‌سازی بودند. گردنبند حاوی قرص سیانور را هم به من دادند — مثل بقیه‌ی اعضا. آخرین راه در صورت اسارت.

دوربین را گرفتم و شروع به فیلم‌برداری کردم: از سلاح‌ها، از خمپاره‌انداز، از کسانی که جلوی نقشه ایستاده بودند و بحث می‌کردند…زمان به‌سرعت گذشت و کم‌کم به سمت کامیون‌های سفید رنگی رفتیم که بیرون غذاخوری منتظرمان بودند. همه‌چیز را بار زدیم و با چند دستگاه تویوتا لندکروزر سفید، به سمت مرز ایران حرکت کردیم.

امیر 17 ساله آماده برای انتحار

وقتی به پایگاه مرزی عراق رسیدیم، خودروها وارد محوطه‌ای شدند که یک ساختمان گِلی بزرگ در آن قرار داشت. ساختمان‌های اطراف پراکنده و ساده بودند و پر از مردان نظامی عراقی که بین‌شان رفت‌وآمد می‌کردند. چیزی در نگاه‌شان نبود که نشان دهد از حضور ما تعجب کرده‌اند.

با خودم فکر کردم که احتمالاً عراقی‌ها به حضور مجاهدین در پایگاه‌های‌شان عادت کرده‌اند. با آسودگی وارد ساختمان شدیم. آن‌جا، مهدی سیدی یک جعبه‌ی چوبی را باز کرد. درون آن، شش نارنجک دستی بود. یکی از آن‌ها را به من داد و گفت: “بگذارش در جیب داخلی ژاکتت.”

این هم، مثل قرص سیانور، برای خودکشی بود — آخرین راه در صورت اسارت. آن لحظه بود که واقعیت ماجرا کاملاً به من هجوم آورد: ما حالا در منطقه‌ی جنگی بودیم. بیرون از پایگاه امن‌مان. حتی این مردان عراقی اطراف‌مان، نمی‌شد صددرصد بهشان اعتماد کرد.

خورشید کم‌کم به افق نزدیک می‌شد. نور نارنجی تیره‌ی خورشید سراسر افق را پر کرده بود. ساعت عملیات فرا رسید. مجاهدین همیشه هم‌زمان با غروب حرکت می‌کردند، تا بیش‌ترین استفاده را از تاریکی شب ببرند.

سوار تویوتا لندکروزر شدیم، همراه با تیم عملیات. به سمت “منطقه‌ی محرمه” حرکت کردیم — همان نوار چند صد متری بین مرز ایران و عراق. و چه منظره‌ای بود آن‌جا… تپه‌هایی بلند، پیوسته و زیبا که تا دوردست‌ها امتداد داشتند. خودروها پشت یک تپه متوقف شدند. آن‌جا، گروه عملیات آخرین آماده‌سازی‌های خود را آغاز کرد.

یکی از این آماده‌سازی‌ها، آماده‌سازی غذایی بود: تکه‌های جگر را سیخ کردند تا قبل از رفتن، به‌عنوان تقویت تغذیه بخورند. آتشی کوچک روشن کردند. جگرها را روی آتش گذاشتند. من هم دوربینم را برداشتم تا آخرین صحنه‌ها را ثبت کنم. حس هیجان و بازیگوشی در من بالا زده بود. به یکی از بچه‌ها گفتم: “بیار اون خمپاره‌انداز رو بذار رو شونه‌ت مثل رمبو، بعد بگو ‘اونجاست!’ و نشونه بگیر و وانمود کن که شلیک می‌کنی.” همه خندیدند. یکی‌شان بازی‌ام را جدی گرفت و همان‌طور که گفتم، جلو آمد و نمایشی اجرا کرد و من هم فیلم گرفتم.

سپس، با غروب کامل خورشید، عملیات آغاز شد. گروه عملیات با نظم و ترتیب، در صفی مرتب، به دل تاریکی قدم گذاشتند… و در تاریکی شب ناپدید شدند. ما در گروه پشتیبانی، وسایل‌مان را جمع کردیم و به پایگاه مرزی عراق برگشتیم.

وقتی به پایگاه برگشتیم، به ساعت نگاهی انداختم و محاسبه کردم که چه زمانی عملیات انجام خواهد شد. هنوز چند ساعت باقی مانده بود. فرصت خوبی بود برای استراحت. با فرمانده‌ی یگان پشتیبانی، رضا تابِع، در پایگاه ماندم. رضا اهل شمال ایران بود، با موهای قهوه‌ای روشن و مجعد، گونه‌های گلگون و کک‌مک‌دار. خودش با شوخی می‌گفت که در شهرش همه از بس آب قوره می‌خورند، گونه‌های‌شان گل‌می‌اندازد! من رضا را خیلی دوست داشتم. با هم از مرکز ۱۹ آمده بودیم.

بقیه‌ی اعضای گروه پشتیبانی در تویوتای سفید ما نشسته بودند و با بی‌سیم، مکالمات گروه عملیات را گوش می‌دادند. من مشغول دم‌کردن چای شدم — چای سیاه با کمی دانه‌ی هل، در قوری فلزی. بوی هل خیلی زود در هوا پیچید. رضا پیشنهاد داد که قوری را برداریم و برویم بالای سقف همان ساختمان گِلی که از عراقی‌ها قرض گرفته بودیم.

بالا رفتیم. دو صندلی پلاستیکی روی بام گذاشتیم و با فنجان‌های چای داغ، به افق خیره شدیم. ستاره‌ها بی‌پایان بودند. سکوتی زیبا، شب را در آغوش گرفته بود. انگار نه در منطقه‌ی جنگی، بلکه در اردویی دوستانه نشسته بودیم. با رضا حرف زدیم، خندیدیم، چای نوشیدیم…

ما می‌دانستیم که وقتی شلیک خمپاره آغاز شود، شعله‌ی آتش آن در افق دیده خواهد شد. این برای ما نشانه‌یشروع عملیات بود. تقریباً مثل سینما — نشسته بودیم تا پرده بالا برود و فیلم آغاز شود، بی‌آن‌که خودمان کاری بکنیم.

اما ناگهان… لحظه‌ی آرامش شکست. یک نور شدید در دوردست ظاهر شد.چای در دستم بود. متوقف شدم.با خود گفتم: “خیلی زوده برای شلیک! یک ساعت زودتره! تغییر برنامه دادن؟ موقعیت جدیدی رو انتخاب کردن؟”

اما بلافاصله، نور با صدایی مهیب همراه شد… و بعد صدای تیراندازی شدید… و انفجارهای پی‌درپی…قلبم تند تند می‌زد. در کسری از ثانیه فهمیدم که همه چیز به هم ریخته… و ما باید وارد میدان شویم..

نوجوانان در هنگامه عملیات

من و رضا سریع لیوان‌های چای را روی زمین گذاشتیم و از ساختمان پایین پریدیم. دویدیم به‌سمت تویوتای سفید که گروه داخل آن بودند. من روی صندلی عقب نشستم. فرمانده‌مان مختار و بقیه با بی‌سیم مشغول شنیدن مکالمات گروه عملیاتی بودند. صدای بی‌سیم، پر از اضطراب بود.

نگاهم را در تاریکی ماشین چرخاندم. یک کیسه‌ی نایلونی پیدا کردم؛ پر از آجیل و یک شکلات مارز. کیسه را پاره کردم، شکلات را بیرون کشیدم، بسته‌اش را باز کردم و یک گاز بزرگ زدم. نیاز داشتم چیزی شیرین بخورم، شاید برای آرامش، شاید برای فرار از واقعیت.

در همان لحظه‌ای که مزه‌ی شیرین شکلات به دهانم نشست، صدایی از بی‌سیم شنیدم: کد اعلام تلفات. چند کشته، چند زخمی. نیاز فوری به پشتیبانی. دیگر هیچ شکی نبود. آن‌چه در دوردست دیده بودیم، واقعی بود. گروه عملیاتی درگیر شده بود. چند نفر از دوستان‌مان مرده بودند. حالا نوبت ما بود.

با سرعت از پایگاه عراقی خارج شدیم و به سمت منطقه‌ محرمه بازگشتیم. خودرو در میان تپه‌ها بالا و پایین می‌رفت. در جایی خودرو در ماسه‌ها گیر کرد. با استفاده از قطعه‌هایی از فرش که همراه داشتیم، زیر چرخ‌ها گذاشتیم و با فشار، خودرو را آزاد کردیم.
وقتی به نقطه‌ی هدف رسیدیم، پیاده شدیم و شروع کردیم به نصب خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری — بزرگ‌ترین خمپاره‌ای که در اختیار داشتیم. گروه عملیات خمپاره‌ای کوچک‌تر با کالیبر ۸۱ میلی‌متری داشت.

گودالی کندیم برای قرار دادن پایه‌ی خمپاره. چون زمین نرم بود، از کیسه‌های شن و چوب‌پاره برای تثبیت استفاده کردیم. فشار انفجار هر گلوله، چندین تُن نیرو به پایه وارد می‌کرد. بنابراین تثبیت آن حیاتی بود.

خورشید داشت طلوع می‌کرد. زمین روشن می‌شد. من به تپه‌ها نگاه کردم. تصویری شگفت‌انگیز بود — یک منظره‌ی افسانه‌ای، بی‌صاحب، پر از تپه‌های بلند و کوتاه. چشمم به دوردست افتاد. ناگهان ساختمانی دیدم شبیه قصر. انگار از دل یک داستان بیرون آمده باشد.

پرسیدم: “اون چیه؟”

مختار گفت: “اون پایگاه چیلات است.”

لرزشی درونم افتاد. اسم قلعه ای که عملیات چیلات از آن اسم خود را گرفته بود و در آن شکست خورده بود، این‌جا بود — فقط پنج کیلومتر آن‌طرف‌تر. این همان پایگاهی بود که اگر عملیات گروه عملیاتی لو می‌رفت، از آن‌جا می‌توانستند نابودشان کنند. ما خمپاره‌انداز را به‌سمت همان پایگاه تنظیم کردیم، تا اگر لازم شد، برای نجات گروه عملیاتی شلیک کنیم.

روز کاملاً روشن شده بود. گروه عملیاتی در خطر بودند. قرار بود پیش از طلوع آفتاب بازگردند تا زیر دیدبان‌ها نروند. اما حالا پایگاه چیلات، این قلعه رویایی، به‌وضوح می‌توانست آن‌ها را ببیند. چند لحظه بعد، همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردیم، شلیک خمپاره از چیلات آغاز شد. گروه عملیاتی که تلاش می‌کردند عقب‌نشینی کنند، در آتش سنگین گرفتار شده بودند.

به ما دستور شلیک داده شد. ما هم شروع کردیم. من و یکی دیگر از بچه‌های نوجوان مجاهدین، گلوله‌ها را در خمپاره می‌گذاشتیم. هر گلوله حدود ۱۶ کیلو وزن داشت. برای بدن نحیف من که کمتر از پنجاه کیلو وزن داشتم، واقعاً سنگین بودند.

شلیک های اول‌ دور از هدف فرود آمدند — هم از نظر فاصله، هم از نظر زاویه. اما ما به‌سرعت تنظیم کردیم و دوباره شلیک کردیم. مثل تمام آموزش‌هایمان. چیزی که اهمیت داشت، این بود که نیروهای چیلات حالا تحت حمله‌ی ما بودند. این یعنی شاید گروه عملیاتی بتوانند عقب نشینی کنند.

ما دستگاه را از حالت خودکار به حالت دستی تغییر دادیم. طنابی به قسمت انتهایی خمپاره بستیم. حالا من باید با کشیدن طناب، شلیک می‌کردم. در اوج درگیری، مختار به من دستور داد: “تو برو بالا پشت اون تپه‌ی پشت‌مون، مراقب باش کسی به‌مون نزدیک نشه. همون‌جا بمون. تکون نخور!”

من بهت‌زده بودم. چرا من؟ آن‌جا که پشت تپه بود، و رو به سمت ایران نبود! چطور می‌شد کسی را از آن‌جا دید؟ آن‌هم وقتی تپه بلند بود و هر کسی از پشت می‌آمد، خیلی دیر دیده می‌شد. احساس کردم مختار فقط می‌خواهد من را از آن‌جا دور کند — شاید نمی‌خواست من در شلیک دخیل باشم. نمی‌دانستم چرا.

با بی‌میلی اسلحه‌ام را برداشتم و به‌سمت تپه رفتم. پشت سرم، در فاصله‌ی پانزده متری، شلیک‌ها ادامه داشت. ایستادم و حس غربت و بیگانگی کردم. چرا من؟ چرا باید جدا باشم؟ آن دوست جوانم چه فرقی با من داشت؟ چرا او ماند و من نه؟

احساس رانده شدن، خشم را در من بیدار کرد. تصمیم گرفتم دستور مختار را نادیده بگیرم. به‌خودم گفتم: چه اشکالی دارد یک دور کوتاه بزنم؟ از اطراف تپه رد شوم و ببینم چه خبر است؟ شناخت زمین که بد نیست.

آرام شروع به قدم زدن کردم. همان‌طور که آرام از کنار تپه می‌گذشتم، در فکر بودم: شناخت زمین همیشه مفید است. اما ناگهان… صدایی از بی‌سیم دشمن که ما روی ان شنود داشتیم به گوش رسید که خونم را منجمد کرد.

شنیدم که نیروهای پایگاه چیلات به همدیگر گزارش می‌دادند: “ما فردی با ژاکت استتاری و کلاه بره می‌بینیم، در مختصات ۷۳۵… هدف را نشانه بگیرید… شلیک کنید!”

یخ زدم. ایستادم. چشم‌هایم را به پشت سر چرخاندم. بچه‌های تیم خمپاره‌زن هم خشک‌شان زده بود. همه با چشمان وحشت‌زده به من نگاه می‌کردند. “ژاکت استتاری، کلاه بره” این منم! در یک لحظه، همه‌چیز برایم روشن شد. من، بدون آن‌که بدانم، بین دو تپه قرار گرفته بودم — جایی که دید مستقیم به من داشتند. دیده‌بان‌های چیلات مرا دیده بودند. موقعیت ما را لو رفته بود.

سکوت هولناکی را فریاد مختار شکست: “لعنتی! چی کار می‌کنی؟! مگه نگفتم همون‌جا وایسا؟! تو جای ما رو لو دادی!”

چند ثانیه بعد، صدای وهم‌آور گلوله‌ای سنگین در آسمان پیچید… صدایی شبیه فریاد مرگ. یک گلوله‌ی خمپاره از سوی چیلات شلیک شده بود. در هوا سوت می‌کشید، زمان کش‌دار شده بود، انگار هر لحظه‌اش یک قرن می‌گذشت.

گلوله چند صد متر جلوتر از ما اصابت کرد. ستونی از دود و خاک به آسمان رفت. من در جایم میخکوب شده بودم. کاملاً شوکه. این اتفاق نمی‌افتد. این باید یک خواب باشد. کابوسی دیگر. ولی بوی خاک و سوخته، صدای واقعیت را در گوشم فریاد می‌زدند: نه، امیر… این خواب نیست.

می‌دانستم در توپخانه، اولین شلیک برای هدف‌گیری است. پس از آن، تصحیحات صورت می‌گیرد، و بعد… گلوله‌ها یکی‌یکی دقیق‌تر به هدف می‌خورند. گلوله‌ی بعدی آمد. این بار، صد متر نزدیک‌تر.

من هنوز ایستاده بودم. در ذهنم تکرار می‌کردم: این یه خوابه. چیلات هم شبیه قصرهای داستانیه… حتماً دارم خواب می‌بینم. الآن بیدار می‌شم. اما هیچ بیدار شدنی در کار نبود. فقط واقعیت خالص و هولناک. و در همین لحظه‌ی تعلیق و جنون، فریاد مختار دوباره فضا را درید: “جمع کنین! باید برگردیم!”

دویدم. به سمت خمپاره‌انداز برگشتم. با هم شروع کردیم به باز کردن و جمع‌کردن همه‌چیز: لوله‌ی سنگین شلیک، پایه‌ی سفت‌شده، جعبه‌های مهمات… یک کامیون به موقع رسید. وسایل را بار زدیم. بچه‌ها سوار شدند. مختار رو کرد به من: “تو با اون یکی ماشین برو. اونجاست. سریع!”

اشاره کرد به جیپی که در فاصله‌ای حدود صد متر ایستاده بود. دویدم. قلبم توی سینه می‌کوبید. وقتی به جیپ رسیدم، دو نفر داخلش بودند — یکی راننده، یکی کنارش نشسته بود. هر دو لباس‌های خون‌آلود بر تن داشتند. فهمیدم که آن‌ها از گروه عملیاتی برگشته‌اند. یعنی… بازمانده‌ها. سوار شدم. راننده یکی از فرماندهان بود. به‌محض نشستن من، گاز داد.

در مسیر، آن‌ها با خنده و شوخی حرف می‌زدند. باورم نمی‌شد. یکی گفت: “به محمدعلی گفته بودم کمتر برنج بخوره، گوش نکرد… الآن ببین چه دردسری درست کرده!” خنده‌ی بلندی سر دادند.

از حرف‌شان فهمیدم که محمدعلی، یکی از فرماندهان عملیات، تیر خورده به گردنش و کشته شده… و آن‌ها، چون نتوانسته بودند جنازه‌اش را حمل کنند، رهایش کرده بودند. او زیر آفتاب داغ، در خاک دشمن، افتاده بود… و این‌ها می‌خندیدند؟
گیج بودم. شوکه. اما هنوز تمام نشده بود. کسی که کنار راننده نشسته بود، خونی بر پشت لباسش داشت. او هم جنازه‌ کسی را حمل کرده بود. جنازه‌ای آشنا…شهرام!

شهرام هم‌گروهی من بود. از اسرای سابق جنگ ایران و عراق که به مجاهدین پیوسته بود. مردی ساکت، کاربلد، که برق‌کار پایگاه بود. من او را دوست داشتم. اما… یک روز قبل، با او بحثم شده بود. برای دلجویی، رفته بود از فروشگاه داخلی پایگاه برایم آدامس خریده بود. وقتی خواست آدامس‌ها را در جیبم بگذارد، کمی با تندی دستش را پس زدم.

و حالا او مرده بود. با چند گلوله در کلیه و کبد. خون‌ریزی داخلی…غم و پشیمانی همچون موجی سهمگین بر من هجوم آورد.

از تمام سلاح‌های دنیا بدم آمد

بعد از مدتی رانندگی، ماشین‌مان متوقف شد. پیاده شدیم. آن‌جا رد خون روی خاک دیده می‌شد. وقتی سر بلند کردم، گروهی از افراد را دیدم که دور کسی جمع شده‌اند. اول فکر کردم شهرام است. اما نه — مرد دیگری بود: کریم. کریم هم‌گروهی دیگرمان بود. چند گلوله به پایش خورده بود — از ران تا زانو. پزشک پایگاه داشت زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد.

من ایستاده بودم و تماشا می‌کردم. کریم و من خیلی با هم شوخی می‌کردیم. حالا هم، برای سبک کردن فضا، چند شوخی کردم. کریم می‌خندید — اما هر بار که می‌خندید، درد در پایش شدت می‌گرفت. صورتش را جمع می‌کرد، ولی صدایی از درد درنمی‌آورد. فقط می‌خواست روحیه‌اش را حفظ کند.

کمی بعد، ما را در گروه‌های جداگانه سوار کردند و به پایگاه اصلی‌مان در کوت بازگرداندند. من در عقب کامیونی نشستم که پر از جعبه‌های مهمات و قطعات خمپاره‌انداز بود. در میان آن شلوغی، یک کنسرو کمپوت میوه پیدا کردم — برند معروف «دل مونته». بازش کردم، نصف یک هلو برداشتم و در دهان گذاشتم… و همان‌جا، روی جعبه‌ها دراز کشیدم و بین گرد و خاک و جعبه های مهمات خوابم برد.

وقتی بیدار شدم، صدای خاموش شدن موتور کامیون را شنیدم. دیگر از آن تکان‌های آرام و صدای یکنواختی که مرا در خواب نگه می‌داشت، خبری نبود. چشم باز کردم. وسط انبوهی از جعبه‌های مهمات، سلاح‌ها، و خاک نشسته بودم.

از کامیون پایین آمدم. در بیرون، صدای دست زدن و موسیقی شاد به گوش می‌رسید. مات و مبهوت نگاه کردم. جمعیت زیادی جلوی سالن غذاخوری ایستاده بودند و برای‌مان کف می‌زدند. موزیک شادی از بلندگوها پخش می‌شد.

در ذهنم فقط یک جمله بود: “چی رو جشن می‌گیرن؟”

ما برگشته بودیم — با جنازه‌ها، با زخمی‌ها، با وحشت… و این‌جا، همه خوشحال بودند. اما به‌نظر نمی‌رسید کسی به این‌ها اهمیت دهد. برای آن‌ها، هر عملیاتی “موفق” بود. حتی اگر تلفات داده بود. مخصوصاً اگر “شهیدی” داده بود…

اطرافم پر شد از آدم‌ها. مرا در آغوش گرفتند، به پشتم زدند، روی شانه‌ام کوبیدند: “خوش اومدی قهرمان! الان دیگه یکی از مایی!”
ژاکت استتاری‌ام را درآوردم. پیراهن سفیدی که زیرش بود، کاملاً سیاه شده بود. صورتم هم سیاه و دوده‌گرفته بود. بعدها فهمیدم این لباس‌ها مخصوص محیط‌های شیمیایی بودند و هنگام تعریق، رنگ سیاه پس می‌دادند. ولی من… مثل یک رزمنده‌ی برگشته از جهنم به نظر می‌رسیدم.

جمعیت مرا به داخل سالن غذاخوری هدایت کرد. دست‌ها بر شانه‌ام، آهنگ شادی در فضا، و بوی برنج و کباب. سفره‌ها پهن بود. میزهایی پر از برنج، کوبیده، جگر کباب‌شده، کوکاکولا…

اسلحه‌ام را کنار دیوار تکیه دادم و پشت یکی از میزها نشستم. اطرافم پر از آدم شد. حرف می‌زدند، تحسینم می‌کردند، تعریف و تمجید…اما صداها کم‌کم در ذهنم محو شدند. انگار در میان ابر نشسته بودم. دیگر صدایی واضح نمی‌شنیدم. فقط به بشقاب‌های پر از غذا خیره مانده بودم. احساس گرسنگی نداشتم. فقط احساس پوچی.

بلند شدم. کسی گفت: “امیر، تو تازه از عملیات برگشتی. چیزی بخور!”

“مرسی… اشتها ندارم. فقط می‌خوام استراحت کنم. ”

رفتم، اسلحه‌ام را از دیوار برداشتم، بند آن را روی شانه‌ام انداختم، و آرام به سمت آسایشگاه حرکت کردم.در راه، غم مثل موجی غرقم کرد. شهرام… هم‌رزمم… مرده بود. و من…اسلحه‌ام به بدنم می‌خورد. صدای فلزش تلخ بود. به آن نگاه کردم و نفرت وجودم را گرفت. از سلاح بدم آمده بود. از تمام سلاح‌های دنیا! نزدیک بود آن را به زمین بکوبم، فحش بدهم، لگد بزنم…

رفتم داخل آسایشگاه. تخت خودم را دیدم. بعد چشمم افتاد به تخت شهرام… با پلاک نامش روی آن.دوباره غم آمد. دیروز با هم شوخی می‌کردیم. امروز…بر زمین نشستم. اسلحه‌ام را کنار گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

در عرض فقط یک روز، همه چیز تغییر کرده بود. دیروز من پسر بچه‌ای بودم که در اتاق لباس‌ها، لباس نظامی را امتحان می‌کرد، احساس رمبو بودن داشت، بازیگوش بود…

امروز، انسانی بودم که حقیقت جنگ را در چشم‌هایش دیده بود. بی‌نقاب. بی‌هیجان. بی‌افسانه. آن شب، پلک روی هم نگذاشتم. به سقف زل زدم. صدای یکنواخت کولر تنها چیزی بود که در تاریکی شنیده می‌شد.

خاکسپاری شهرام

چند ساعت قبل از سپیده‌دم، ما را دوباره بیدار کردند. فرمانده گفت که باید برای مراسم تشییع شهرام به اردوگاه اشرف برویم. مثل یک روح، از جایم بلند شدم. به اتاقک کمد ها رفتم. یونیفرم سبز رسمی‌ام را پوشیدم، کلاه نظامی مخصوص مراسم‌ها را روی سر گذاشتم، و اسلحه‌ام را، مثل همیشه، با بند روی شانه آویزان کردم.

بیرون رفتم. آسمان هنوز سیاه بود. هوا گرم و ساکت. در آن مسیر سیمانی که تا سالن غذاخوری کشیده شده بود، قدم زدم. حس عجیبی داشتم؛ گویی وزن بدنم را حس نمی‌کردم. انگار روی ماه قدم می‌زدم. بی‌وزن. بی‌جهت. نه فقط از بی‌خوابی، بلکه از ضربه‌ی دیروز.

هرچه اطرافم می‌دیدم، غریب بود. مثل خواب. نه، بدتر — مثل یک واقعیت دیوانه‌وار و کابوس‌گونه که نمی‌توانی از آن خارج شوی. سوار کامیون شدم. بعد از من، دیگران هم آمدند. کامیون‌ها در سکوت، یکی پس از دیگری از پایگاه خارج شدند.

در قسمت عقبی کامیون، کنار مردی نشستم به نام محمود. مردی تیره‌پوست و طاس، اهل آبادان. او از معدود مارکسیست‌هایی بود که در میان مجاهدین پذیرفته شده بودند. برای همین، برخلاف دیگران، نماز نمی‌خواند. محمود را دوست داشتم. حس می‌کردم اگر قرار باشد با کسی درد دل کنم، فقط اوست که نمی‌ترسد، قضاوت نمی‌کند، و راز را نگه می‌دارد.

پشت کامیون تاریک و پر از سر و صدا بود. اما این شلوغی، بهترین پناه بود برای یک گفت‌وگوی زمزمه‌وار. به سمتش خم شدم و آرام گفتم:
– محمود، باید باهات حرف بزنم…
– بگو، امیر. چی تو دلت هست؟
– من دیگه باور ندارم به این مبارزه. نمی‌خوام ادامه بدم. خسته‌م… خسته‌ خسته…
سکوت کرد. بعد گفت:
– چی داری می‌گی امیر؟ فقط یه ضربه خوردی. می‌گذره. قوی باش…
– نه محمود، نمی‌فهمی. نمی‌خوام. نمی‌تونم. نمی‌تونم دیگه…
او آرام شانه‌ام را گرفت:
– تو می‌تونی، امیر. قوی هستی. می‌گذره. قول می‌دم…

می‌دانستم که در دلش شاید مرا درک می‌کرد. اما کاری از دستش برنمی‌آمد. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک کند. هیچ راه فراری نبود. پس تنها چیزی که از او برمی‌آمد، همان بود: دلگرمی. فقط همین.
چند ساعت بعد به اشرف رسیدیم. کامیون‌ها در نزدیکی ساختمان کنار قبرستان “مروارید” ایستادند. پیاده شدیم. فرصتی برای دستشویی رفتن و واکس زدن پوتین‌ها داشتیم. بعد، با نظم و ترتیب، در دو صف ایستادیم. در دو طرف مسیر منتهی به قبرستان، مثل نگهبان‌هایی با اسلحه‌هایی جلوی صورت، آماده‌ی مراسم شدیم.

تابوت شهرام را آوردند. با آن‌ها کسانی بودند که تابلویی با عکس قاب‌شده‌ی محمدعلی در دست داشتند. پیکر او جا مانده بود، اما این تابلو، تنها یادگارش بود. تابوت شهرام را کنار گودالی که برای دفنش آماده شده بود، گذاشتند. در تابوت را باز کردند. پارچه‌های سفید، پیکری پیچیده را پوشانده بود. طبق سنت اسلامی، پیکر را درون قبر خواباندند، به طوری که صورتش به سمت مکه باشد.
کسی وارد قبر شد و پارچه‌ها را تا شانه‌هایش باز کرد. صورت شهرام نمایان شد. زرد بود، مایل به زعفرانی. نتیجه‌ی خون‌ریزی داخلی. سرش به‌سمت شانه‌اش خم شده بود. چشم‌ها و دهانش نیمه‌باز…

آن‌جا ایستاده بودم، در خط اول، و فقط نگاه می‌کردم. کسی که داخل قبر بود، شانه‌ی او را تکان داد، و آیات قرآن را با ریتمی موسیقایی و تکراری، با صدای بلند خواند. صورت بی‌جان شهرام در هماهنگی با این حرکت، به چپ و راست تکان می‌خورد…
دلم آشوب شد. نفس در سینه‌ام حبس شد. نخواستم بیش‌تر ببینم. عقب رفتم… عقب در صف ایستادم… آرزو می‌کردم کاش می‌شد این دو روز را از تاریخ زندگی‌ام پاک کنم.
اما نمی‌شد. من دیگر آن پسر هفده ساله‌ی قبل نبودم. من تغییر کرده بودم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا