در قره تپه مشغول موتورسواری بودیم…
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت سی و یکم عراق در آتش جنگ می سوخت و ما دراین تفکر بودیم که بزودی در عملیات آخر شرکت کرده و به سمت ایران حرکت خواهیم کرد. پراکندگی در شرایط سخت منطقه قره تپه ادامه داشت و ما مترصد حمله به ایران بودیم. طی روز دو سه بار […]
اولین باری بود که به تنهایی از اشرف خارج می شدم..
حملات نیروهای ائتلاف به عراق – 20 مارس 2002 … خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی ام سالها بود که صدام حسین در عراق یکه تازی می کرد و مسعود رجوی زیرسایه او ، سرکوب شدید فرقه ای را براه انداخته و احدی اجازه خروج نمی یافت. فضا بقدری سنگین و بسته بود […]
فلسفه پرداختن به هنر در سازمان مجاهدین!
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت بیست و نهم تقریبا در هر مناسبتی باید یک ترانه می خواندم ، اجرای ترانه آذری جزو برنامه های ثابت اعیاد و مناسبات در سازمان بود ، اساسا فلسفه کارهای هنری ، سرپانگه داشتن اعضای اسیر در فرقه بود ، بدین معنی که سازمان می خواست طوری افراد […]
اسیری که باید ترانه می خواند
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت بیست و هشتم اولین بار که یکی از ترانه های من از سیما پخش شد ، یکی از بچه های شمال که الان هم در سازمان اسیر است ، سر کار که تنها بودیم ، گفت محمدرضا خوش به حالت ، حتما خانواده ات تو را خواهند دید! من […]
با وجود سابقه زندان ، بعید بود مرا به روی آنتن ببرند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت بیست و هفتم استارت ترانه ها و ورود به برنامه های هنری سازمان ایده اولیه من در مورد شرکت در برنامه های هنری، از قرارگاه همایون شروع شد. اولین کار تهیه یک دفترچه و سپس جمع آوری متن آهنگ ها و سرودهای سازمانی بود. از جمع کوچک بچه […]
اجبارات برده ساز در العماره عراق …
خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت بیست و ششم همه امور روزانه مان ، اجباری و بایدی بود.هرگز اختیار نداشتیم در مورد برنامه ای” نه” بگوئیم ، هرروز و هر لحظه آموزش می دیدیم که نباید” نه” بگوئیم! همواره تمرین می کردیم که حق ” نه” گفتن نداشته باشیم. حتی امروز که نزدیک 20 سال […]
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت بیست و پنجم
نشست های مجاهد سازی اجباری در قرارگاه همایون ، العماره عراق … العماره از شهرهای بسیار گرم عراق بود. هوای شرجی قرارگاه همایون از مشخصه های بارز این قرارگاه بود. هر روز صبح پرچمی را که در وسط قرارگاه در اهتزاز بود نگاه می کردم ، اگر از سمت جنوب می وزید یعنی امروز روز […]
خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت بیست و چهارم
امسال می رویم به تهران… در بعد از تمام شدن نشست سرفصلی کشکی مسعود رجوی موسوم به آ-77، من در یکی از یگان های زرهی ارتش ششم سازماندهی شده و قرار شد به قرارگاه همایون واقع در حومه شهر العماره عراق در جنوب آن کشور نقل مکان کنیم. مسعود رجوی با توجیهات مختلف و دوختن […]
خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت بیست و سوم
امسال می رویم به تهران… عید نوروز 1377 ، بعد از پروسه طولانی زندان انفرادی ، در سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده ، در نشست رهبری ، حاضر بودم. مسعود و مریم هم همه را به شور و شوق وادار می کردند. صحبت های مسعود ، همه از سرنگونی بود. نشست دو سه روز طول کشید […]
خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت بیست و دوم
من بیگانه ترین عضو در سازمان بودم… نوروز 1377 بود، من تازه پس از گذراندن 6 ماه زندان انفرادی در اشرف به جرم نداشته، در سالن اجتماعات باقرزاده حاضر بودم. مسعود رجوی و همسر سومش مریم، از درب کناری سن، وارد شدند.اما من ابدا خودم را جزو آنان نمی دانستم! احساس می کردم همه کسانی […]
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت بیست و یکم
من، پس از 6 ماه انفرادی، باید به دروغ می گفتم: از ماموریت! برگشتم… چهارشنبه سوری پایان سال 1376 را در زندان انفرادی سازمان بودم. عصرچهارشنبه سوری هر یک ثانیه اش، یک سال می گذشت. خیلی سخت بود که بدون حکم در یک زندان باشی! ندانی که قراراست کی آزاد شوی؟ آن چهارشنبه سوری هم […]
خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت بیستم
من، پس از 6 ماه انفرادی، در آستانه آزادی از زندان قرار گرفته بودم… رفت و آمدها به سلول ها زیاد شده بود. گوئی به بازجوهای رباتیک رجوی، دیکته شده بود که باید همه را به سمت تعیین تکلیف ببرید. سرانجام این زندانی های انفرادی به چند نوع تعیین تکلیف می گردید: 1- در صورتیکه […]