یکشنبه, ۱۶ آذر , ۱۴۰۴
خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و پنجم 06 آبان 1388

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و پنجم

دو نفر از بچه های سازمان که از چند ماه پیش از سازمان جدا شده و به کمپ امریکا آمده بودند نزد من آمدند، آنها گفتند: ما دوستان صمیمی آرام همسرت هستیم. مایلیم واقعیتی را به شما بگوییم، آرام نمی خواست در سازمان بماند او کاملا منفعل شده بود. وقتی مسئولین سازمان متوجه شدند آرام بیقرار شده است و عنصر مفیدی برای سازمان نخواهد بود از او مایوس شدند دوباره او را فریب دادند به آرام گفتند: تو بیا برو عملیات ما به تو زندگی ات را برمی گردانیم. ولی عملیاتی که آرام را فرستادند برگشت ناپذیر بود

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت هفدهم 05 آبان 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت هفدهم

سازمان مجاهدین خلق، سازمان دروغ و تظاهر و مسعود رجوی یک جادوگر و یک دجال به معنی واقعی کلمه می باشد. وقتی خط سیاسی و فلسفه حضور در عراق به زیر علامت سئوال رفت مجاهدین مجبور شدند رفته رفته فضا را تنگ و بسته و در قدم بعدی درب ها را کلاً ببندند و فضای سرکوب و اختناقی که در مناسبات شان حاکم شده بود را حکم فرما کنند.

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و چهارم 09 مهر 1388

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و چهارم

فائزه آن طور که خودش تعریف می کرد خیلی وقت بود قصد فرار از اشرف داشت و از اواخر دهه هفتاد تصمیم گرفته بود از مجاهدین جدا شود. در کمپ امریکا فائزه ماجرای جالبی را برایم توضیح داد او گفت در نشست مسعود به وی گفتم : مرا به جرم نفوذی بودن که واقعیت نداشت و دروغ محض بود به زندان انداختید و آزارم دادید و حتماً روزی انتقام خود را از شما خواهم گرفت. در کمپ مدام به من می گفت اگر به اروپا بروم حتماً بر علیه مسعود رجوی کتاب خواهم نوشت و ماهیت فاشیستی او را افشا خواهم کرد

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت شانزدهم 31 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت شانزدهم

وقتی به کسی شک می کردند، دزدکی کمد فردی اش را چک می کردند تا از مجموعه وسایلی که فرد در کمدش دارد بفهمند آیا قصد فرار دارد یا نه؟ مثلاً در کمد کسی اگر نقشه و قطب نما یا پول یا وسایل این چنینی باشد می فهمیدند که این نفر تدارک فرار می بیند و او را بیشتر تحت نظر می گرفتند.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت پانزدهم 25 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت پانزدهم

از جمله جرائم در مجاهدین استفاده از عطر یا ادکلن خارجی و خوشبو بود. البته نه برای زنانشان. برای مردان ان هم در لایه های پایین تر؛ چند بار سر ادکلن زدن و بوی عطر به من گیر دادند. من هر از گاهی که به بغداد یا شهر برای خرید می رفتیم و من اسکورت شان بودم به طریقی پول گیر می آوردم و عطری برای خودم یا بعضی بچه ها می خریدم. بعد چند بار گیر دادند که: چرا با زدن ادکلن خودنمایی می کنی؟ و چه قصد و هدفی را از این کارت در مناسبات دنبال می کنی؟ آیا می خواهی فضای بورژوازی را ترویج بدهی؟

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت چهاردهم 19 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت چهاردهم

به دلیل اعتماد کاذب مطلق و به دلیل سرسپردگی بی قید و شرطی که به رجوی داشتیم، تا سالیان سال به خودمان اجازه نمی دادیم که حتی لحظه ای فکر کنیم آن چه رجوی انجام می دهد نادرست و مزخرف باشد. همیشه بر این باور بودیم که او درست می گوید و این که ما درک نمی کنیم از ضعف ماست.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دهم 18 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دهم

خلاصه داستان محفل و رابطه های قرارگاه 7 فاش شد و به همین دلیل مرا از سازماندهی قرارگاه 7 خارج کردند و به قرارگاه 3 فرستادند. خودم خیلی مخالف این سازمان دهی بودم و چندین بار هم به وجیهه کربلایی گفتم مرا جابجا نکنید ولی قبول نکرد. آخر سر وقتی داشتم از اتاقش بیرون می رفتم با او گفتم من می روم ولی قرارگاه 7 برای شما قرارگاه نمی شود.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت یازدهم 18 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت یازدهم

شروع به داد و فریاد کرد و ما را به باد فحش گرفت: بی شعور، الاغ، احمق، من دارم صحبت می کنم. من هم گفتم ما هم داریم گوش می دهیم. گفت: خفه شو دهان باز می کنید بوی مستراح می شنوم. همه تان مایه ننگ و سرشکستگی هستید.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دوازدهم 18 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دوازدهم

ماموریت های عملیاتی، شناسایی و یا باز کردن میدان مین، وسیله ای برای گذراندن زمان و مشغول نگه داشتن افراد بود وگرنه پر واضح بود که به این طریق دولت ایران سرنگون نمیشه.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سیزدهم 18 شهریور 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سیزدهم

یکی از بچه ها به نام فرشاد اخوان که بعدها نفربر BMP او روی مین رفت و خود او هم دراثر جراحت و خون ریزی از بین رفت، من می گفت: آرزو دارم یک روز در خیابان های بغداد قدم بزنم و پشت ویترین مغازه ها را نگاه کنم.

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و سوم 12 شهریور 1388

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و سوم

بعد از ورود به کمپ آمریکاییها در حین بیرون آوردن وسایلم از ماشین، عبدالله که مترجم کمپ امریکا بود با ماشین امریکائیها به استقبالم آمد و وسایلم را داخل ماشین برد و با هم به کمپ امریکا رفتیم.در راه عبدالله به من گفت: شما هیچ نگرانی نداشته باش. همه چیز حل می شود. حرف های امید بخش عبدالله خوشحالی و شادی مرا دوچندان کرد. وقتی به پشت سرم نگاه کردم و فهمیدم از قرارگاه اشرف فاصله گرفتم نفس راحتی کشیدم…

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و دوم 31 تیر 1388

خاطرات مرضیه قرصی – قسمت بیست و دوم

در یکی از روزهای اقامتم در کمپ امریکا با شنیدن اخبار و مواجه شدن با مسائلی که در دنیای بیرون از قرارگاه اشرف وجود داشت، نفرت عجیبی سراسر وجودم را نسبت به رهبران سازمان فرا گرفت. اینکه انسانها چگونه در درون قرارگاه اشرف همچون برده ها و موجوداتی قلمداد می شدند که حق انتخاب نداشتند و حتی امکان کسب اخبار و شنیدن تحولات دنیا نیز از نیروهای سازمان سلب شده بود.

blank
blank
blank