مصاحبه با هادی شبانی – قسمت سیزدهم
بعد از خلع سلاح کلیه نیروهای سازمان در قرارگاه اشرف محصور شدند رجوی که خود نیز از همان موقع متواری شده بود پیامی را برای همه نفرات در قرارگاه داده بود (البته مشخص بود که اصلا پیام از طرف او نبوده چون او متواری بود و مسئولین سازمان خواستند با این کار جلوی فشار نیروها را بگیرند) که اصلا نگران از دست دادن سلاح و مهمات نباشید و اگر لازم باشد از هر کجا که باشد برای شما تهیه خواهم کرد، از ابتدا هم مشخص بود که قصد رفتن به سمت آمریکا را دارد…
حسن آتش افزون از خاطرات خود می گوید
مسعود رجوی درباره عملیات مروارید می گفت: ما از صاحب خانه خودمان دفاع می کنیم – عزت ابراهیم فرمان دهی مجاهدین را بعهده دارد و اگر او نبود به ما تانک نمی دادند – ما قیمت تانک های دریافتی از عزت ابراهیم را با خون کُردها پرداخت کردیم…
خاطرات اسارت فواد بصری در مجاهدین – قسمت اول
در مقری ما را گذاشته بودند که از بیرون شبیه به زندان بود. به لحاظ روحی خسته شده بودم احساس می کردم ذهنم به تدریج از کار می افتد رفتم با حجت موضوع فضای بسته ونبود تفریح در مقر را مطرح کردم پاسخ داد مناسبات ما همین است غیر از این نمی تواند باشد. خارج رفتن را با او مطرح کردم با حالت تمسخر، خنده خیلی بلندی کرد وگفت آنهائی که آگاهانه به ما وصل می شوند را خارج نمی فرستیم آنوقت تو که اسیر پیوسته هستی از ما می خواهی تو را به خارج بفرستیم
خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت شانزدهم
متوجه بودم مسئولین قرارگاه اشرف و فرماندهانم به نوعی سعی دارند روحیه مرا در هم بشکنند و کما فی السابق به عنصری بی اراده مبدل کنند. با شگردهای آنها در این ده سال به حد کافی آشنا بودم. اما فرزندم سعید انگیزه ی سرشاری را در من بوجود آورده بود. احساس گناه میکردم. در خلوت تنهائی های خویش در این فکر بودم فرزندم سعید چه گناهی کرده بود که به چنین سرنوشت شومی گرفتار آید؟ به طوری که حتی مادر و پدر واقعی خودش را نشناسد. اعتراضاتم شروع شد…
خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت چهارم
نفربرBMP به شماره ی 809 که فرمانده اش محمد شریف دانش اهل بلوچستان بود، این کرد عراقی بیچاره را در حالی که از وحشت پنهان شده بود را مشاهده کرد و به همراه چند نفر دیگر او را محاصره کردند و شریف دانش شخصا در مقابل چشمان دیگران با سلاح کمریش گلوله ای به شکم او شلیک نمود و او را کشت. استدلالش از کشتن این عراقی این بود که او کرد بوده و جنگ ما با کردها است. در صورتی که این فرد بدون سلاح و برای در امان ماندن از درگیری های اطراف در نزدیکی ما پنهان شده بود.
خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سوم
در منطقه کوشک واقعاً زمینش بوی مرگ می داد. این قدر مین داشت که دل شیر می خواست پا تو آن میدان مین بگذارد. شبی که قرار بود برای شناسائی و پیدا کردن راه به همراه سه نفر دیگر رخنه کنیم، یک عراقی بود که فرمانده آن قسمت بود، مرا صدا کرد و گفت تو جوانی با این نفرات نرو. خیلی خطرناک است…
مصاحبه با خانم بتول سلطانی – قسمت دوم
مسعود رجوی می خواست بفهمد من چرا ناراحت هستم و می خواست بداند مشکلم چیست. من آن موقع درد بی درمانم را نمی گفتم. خیلی ناراحت بودم و خیلی از چیزهای سازمان برای من سوال شده بود که احساس می کردم همه زندگی ام را باخته ام. زندگی ام را تلف کرده ام و ما به دنبال هیچ و پوچ هستیم و حتی می دیدم که او به اصولی که خودش دارد هم پایبند نیست. مثلا ما آن موقع ها خیلی داعیه ضد امپریالیستی داشتیم، در حالی که من می دیدم چگونه در قرارگاه اشرف برای آمریکایی ها فرش قرمز می انداختند
مصاحبه با خانم بتول سلطانی – قسمت اول
بتول سلطانی، زنی که اکنون پس از گذشت بیش از دو دهه اسارت در فرقه آزاد شده، زمانی که پدرش فراق او را تاب نیاورده به دیار باقی شتافته، مادرش اندوه رفتن شوی را با فراق دلبندش تا اکنون آمده، تاب آورده، اما اکنون… این آمده در یک دور تسلسل پای در جای پای مادر و چشم به راه انتظار فرزندان گمشده اش در غربت اروپا، بایستی همه آن سال های انتظار و اندوه و فراق مادرانه را تا وصال دیگری تجربه و تاب بیاورد.
خاطرات دوران اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت سیزدهم
امروز بعد از سالیان توانستم با خانواده دایی ام صحبت کنم. آنها شوخی میکردند و به ما میگفتند که شما مثل پتروس فداکار هستید با این تفاوت که پتروس معروف شد و شما ها از یاد رفته اید. خیلی جالبه که خانواده ای ما هم در گذشت زمان ما را از یاد برده اند.
خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دوم
روزی مرا صدا کردند و گفتند باید در یک نشست شرکت کنی رفتم دیدم چه قیامتی است حدوداً 200 نفر سر یک نفر به نام محمدآقا سلطانی ریخته اند و هر کسی با صدای بلند سر او داد می زند و به او فحش می دادند و به این کار می گفتند گرفتن حق رهبری!
قرارگاه اشرف، خانه ی عنکبوت
سیامک حاتمی پس از پانزده سال توانست با عزمی راسخ از دنیای تاریک و سیاه مجاهدین در قرارگاه اشرف رهایی یابد. او سه سال است که در دنیای آزاد زندگی می کند. سیامک در گفتگویی که با وی داشتم به شکلی صریح و جسورانه به طرح دیدگاههای انتقادی و گزنده خویش از وضعیت و شرایط حاکم بر قرارگاه اشرف و مناسبات درونی مجاهدین می پردازد.
خاطرات دوران اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت دوازدهم
شب هنگام سرهنگ Woodside نفراتی را که خانواده درجه یک یا پاسپورت خارجی داشتند را صدا کرد وی اظهار خشوندی کرد که کار این نفرات روبراه می شود. مترجم وی زنی ایرانی است به نام عسل که مثل خواهران شورای رهبری تمایل زیادی به اعمال هژمونی دارد و گفته که بحث سیاسی در کمپ ممنوع است.