و اما سرنوشت من

سرنوشت غم انگیز یک جدا شده از فرقه رجوی - قسمت اول

من طاها حسینی هستم … چند سالی در فرقه رجوی بودم … خوشبختانه صدام ارباب رجوی سرنگون شد و توانستم خودم را نجات دهم .
می خواهم سرنوشت خودم را در فرقه رجوی روی کاغذ پیاده کنم که هیچ جوانی فریب فرقه دروغگو و فریب کار رجوی را نخورد . من و امثال من فرقه رجوی را تجربه کردیم دیگران تجربه نکنند .

یاران شیطان
در ایران وضعیت مالی خوبی نداشتم. تصمیم گرفتم برای کار به ترکیه سفر کنم. گذرنامه برای خودم درست کردم و مقداری پول از دوستان و آشنایان قرض کردم و راهی ترکیه شدم. وقتی به ترکیه رسیدم هتل و غذا و پوشاک خیلی گران بود و تا زمانی که کار پیدا می کردم، هزینه هایم را بایستی کنترل می کردم.
یکی دو ماهی در ترکیه بدنبال کار بودم. یک روزی که در پارک نشسته بودم یک ایرانی اهل بلوچستان به تور من خورد. بعد از احوال پرسی با هم گرم گرفتیم. به او گفتم که من دنبال کار هستم می خواهم برای خودم در آمدی داشته باشم. به من گفت من اینجا کار می کنم با صاحب کارم صحبت می کنم که به شما کار دهد.
با هم قرار گذاشتیم که دو روز دیگر در پارک همدیگر را ببینیم و جواب صاحب کارش را برای من بیاورد بعد از دو روز سر قرار به پارک رفتم و آن فرد آمد و گفت با صاحب کارم صحبت کردم قرار شد به شما کار بدهد از این بابت من خوشحال شده بودم چون پولی که داشتم ته کشیده بود. من با آن فرد رفتم و موقعی که به کارگاه مورد نظر رسیدیم بعد از صحبت با مدیر کارگاه قرار شد من در کارگاه مشغول به کار شوم.
از دوستم تشکر کردم و مشکل استقرار خودم را به او گفتم چون هزینه هتل برای من بالا بود.

دوست خوبی به پست من خورده بود. در جواب به من گفت من یک اتاق کرایه کردم می توانیم با هم زندگی کنیم کرایه اتاق را شریکی با هم می پردازیم ارزان هم است و من استقبال کردم.
من مشغول کار شدم نزدیک به دو سال کار می کردم و اوضاع مالی ام بد نبود و راضی بودم و بعد از تعطیلی کار با دوستم برای رفع خستگی می رفتیم در شهر گردش و با خانواده ام در تماس بودم …
یک روز دوستم به من گفت برای خانواده ام اتفاقی افتاده که من بایستی برگردم ایران. نگران نباش این اتاق برای شما می ماند وسایل اتاق هم دست تو امانت باشد و نگران کارت نباش مدیر کارگاه به تو نیاز دارد . دوست من به ایران سفر کرد و من تنها ماندم چاره ای نداشتم با تنهایی بایستی کنار می آمدم. روز تا غروب سرکار بودم و بعد از کار یکی دو ساعتی تنهایی می رفتم در شهر دوری می زدم. با دوستم در ایران در تماس بودم آخرین جوابی که به من داد من دیگر نمی توانم به ترکیه برگردم شما در کارگاه کار کن و وسایلی که به شما سپردم مال خودت .. من هم خوشحال بودم و هم ناراحت .. خوشحالیم از این بابت بود که سر کار هستم یک اتاق دارم و مقداری وسیله و ناراحتیم از این بابت بود که بهترین دوستم از من جدا شد و به ایران رفت .
روزها و ماه ها می گذشت و من مشغول کار و پس انداز مالی برای خودم. برنامه و رویاها برای خودم داشتم . یک روز تعطیل بیرون از رستوران نشسته بودم داشتم قهوه می خوردم یک مرد و دو زن بی حجاب کنار من نشستند و سلام کردند بنظر می رسید که ایرانی بودند من هم جواب دادم به من گفتند شما ایرانی هستید من هم گفتم بله.

شروع کردند به صحبت با من و در ادامه گفتند ما هم ایرانی هستیم ما در ترکیه دنبال ایرانیها هستیم ما در اروپا و عراق کارخانه داریم هر ایرانی که مایل باشد با ما کار کند او را استخدام می کنیم. نحوه استخدام ما هم به این شکل است اول در عراق مشغول کار می شود اگر دیدیم خوب کار می کند او را به اروپا منتقل می کنیم و برای او پناهندگی سیاسی می گیریم و در کارخانه ما در اروپا مشغول کار می شود. با حقوق بالا خیلی از ایرانیها وضعشان به لحاظ مالی توپ … توپ … شده.

من در جواب به آنها گفتم در ترکیه وضعم خوب است و نیازی به اروپا ندارم . پول هزینه قهوه مرا حساب کردند و رفتند .
یک هفته ای گذشت یک روز که از سر کار آمده بودم خسته بودم دوشی گرفتم و برای رفع خستگی رفتم پارک در پارک نشسته بودم باز هم سر و کله این مرد و دو زن پیدا شد با کلی تنقلات با من سلام و احوال پرسی کردند و گفتند عجب تصادفی ما همدیگر را بایستی همیشه ببینیم و شروع کردن به صحبت کردن با من .

در ادامه گفتند ما دلمان برای ایرانیهایی که در ترکیه کار می کنند می سوزد چرا شما برای ترکها کار می کنید چرا برای ما کار نمی کنید ما هم زبونیم هم وطنیم و خیلی صحبتهای دیگر و فیلمی از چند تا کارخانه به من نشان دادند تابلوهای کارخانه را در فیلم نگاه می کردم فارسی مکتوب شده بود و یک سری زنهای بی حجاب مشغول کار بودند.

در ادامه گفتند این کارخانه در عراق است این کارخانه در اروپا است بیا شما را به عراق بفرستیم و بعد از چند ماه کار در عراق شما را به اروپا منتقل می کنیم. نگران چی هستی؟! خیلی از ایرانیهایی که ما منتقل کردیم تشکیل خانواده دادند و زندگی خوبی دارند خیلی به من اسرار می کردند و ول کن من نبودند.
در ادامه گفتند نیاز نیست شما در کارگاهی که مشغول کار هستی کارت را ادامه دهی .. تا زمانی که کار انتقال شما را به عراق انجام دهیم برای شما هتل می گیریم و هزینه خرید های فردی و هزینه خورد و خوراکت را ما می پردازیم کافیست تصمیم بگیری وقتی می خواستند بروند به من گفتند دو روز دیگر همدیگر را در این محل خواهیم دید. تصمیم خودت را بگیر و رفتند .

من آن شب تا صبح نخوابیدم به فکر این بودم که چه جوابی به آنها بدهم. از طرفی من هم اشتیاق داشتم به اروپا بروم و در اروپا سر و سامان بگیرم . فردای آن روز رفتم سر کار و به مدیر کارگاه گفتم من نمی توانم در این کارگاه کار کنم می خواهم بروم. مدیر کارگاه از این که می خواستم ترک کار کنم ناراحت شده بود. با من تصفیه حساب کرد و کارگاه را ترک کردم. اتاق را تحویل دادم و وسایل دوستم را فروختم .چاره ای نداشتم دو روز گذشت مرد و دو زن سر قرار آمدند و گفتند معلوم است که تصمیم خودت را گرفته ای مبارک باشد. به من گفتند ما برای شما هتل می گیریم و تمام هزینه های قبل رفتنت به عراق را تقبل می کنیم. انتقال به عراق یک هفته ای طول می کشد مرا به هتل بردند و یک شماره تلفن به من دادند که اگر کاری داشتم با آنها تماس بگیرم. یک هفته ای گذشت سراغ من آمدند و گفتند آماده شو که فردا پرواز داری کارهایت درست شده است . وقتی رفتند من با خانواده ام تماس گرفتم و به آنها گفتم یک ماه تماسم با شما قطع می شود از ترکیه می خواهم بروم به خانواده ام نگفتم کجا! فردای آن روز آماده شدم و به سمت عراق پرواز کردم .
( منظور از یاران شیطان … رجوی شیطان بود …. و یاران شیطان کسانی بودند که با فریب و دروغ از کشورهای عربی و ترکیه ….. ایرانی هایی که برای کار از ایران مهاجرت می کردند آنها را در دام شیطان می انداختند و به عراق منتقل می کردند )
به عراق رسیدم چند نفر در فرودگاه مرا تحویل گرفتند .
اجازه دهید حرفی که می خواهم آخر بزنم اول بزنم … ورودم به عراق و روزگار خود را سیاه کردن ..
ادامه دارد

منبع

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا