آرزوهای برباد رفته من در فرقه رجوی – قسمت اول

بیکاری بعد از سربازی، کار دستم داد!
من شهرام بهادری متولد 1360، می باشم. من در خانواده ای پرجمعیت که چهار برادر و شش خواهر بودیم، بزرگ شدم. کل خانواده مان هم از سیاست چیزی نمی دانستیم.
دیماه 1380 بود که تازه از خدمت سربازی مرخص شده بودم، بیکار بودم. به اداره کردن فست فود و غذاخوری علاقه داشتم، اما هر کاری می کردم نمی توانستم یک مغازه باز کنم. چون سرمایه کافی برای این کار را نداشتم و به دلیل تعدد برادر و خواهر، انتظار کمک زیادی از خانواده را هم نداشتم. به همین خاطر پیش برادرم رفته و مدتی در کار ترخیص کالا در گمرک مرزی نخجوان کار کردم.

چند بار هم به اتفاق برادر به نخجوان رفتم. اما پس از مدتی که درآمد کافی از این کار نداشتم، از ادامه این کار منصرف شدم.
پدرم یک مغازه شراکتی سوپرمارکتی کنار گمرک داشت، کارش خوب بود و به کمک هم نیاز داشت، به پیشنهاد پدرم، آنجا مشغول شدم، سرمان شلوغ بود و کارهم زیاد بود، اما چون پدرم با یک نفر دیگر شریک بود، مغازه هم اجاره ای بود، لذا فقط می توانستم پول توی جیبی خودم را در بیاورم. در کنار این کار دربدر دنبال شغل مناسب دیگری بودم تا درآمد کافی داشته و بتوانم تشکیل خانواده بدهم. اما کاری که بشود با سود آن ازدواج هم کرد، پیدا نمی کردم. می خواستم برای خودم کار کنم، اما مشکلات اجازه نمی داد! حمایتی هم درکار نبود.
هیچ پولی نمی توانستم، پس انداز کنم. به هر کس که فکرم می رسید، رو می انداختم و سراغ کار مناسب را می گرفتم. اما همه درها به رویم بسته بود. احساس می کردم در یک بن بست کامل قرار گرفتم.
برادر بزرگ دیگرم به نام شهرود در باکو مشغول کار بود، شهرود به کار روفوی فرش در باکو مشغول بود، با برادرم درارتباط نزدیک بودم، یک بار برادرم گفت دوستی دارد که می گوید کار فرش در آلمان بسیار پررونق و سود ده است، بطوریکه می توانی بارت را در مدت زمان کوتاهی ببندی و در یک مدت زمان کوتاه به همه چیز برسی. به همه چیز!
دوست برادرم گفته بود که یک آشنائی در کشور آلمان دارد که اگر ما بخواهیم، ما را به او معرفی می کند و بازارمان حسابی سکه می شود.
آنروز به این مسئله زیاد فکر نکردم که دوست برادرم کیست و چرا می خواهد ما را به نوایی برساند.
همین که دوست برادرم بود، از نظر من کافی بود تا به او اعتماد کنیم.
احساس می کردم که شانس در خانه مان را زده است و اگر زود نجنبیم، این فرصت طلائی را از دست خواهیم داد. دوست برادرم گفته بود که کار فرش درکشور آلمان خیلی پردرآمدتر از شهر باکو در آذربایجان است. چون در آلمان همه چیز با دلار و یورو است و این کار خیلی برایمان پر سود است.
چون به هر دری زده بودم کاری پیدا نکرده بودم، نمی خواستم این فرصت را هم از دست بدهم. می خواستم با این کار وضع مالی ام را آنقدر بهتر کنم که رسیدن به خواسته هایم در زندگی کمترین آرزوهایم باشد.
به درست یا غلط بودن تصمیممان زیاد فکر نمی کردم، فقط می خواستم بروم. تصمیم گرفته شد، من و شهرود آماده سازی های لازم و کافی را انجام دادیم. خانواده و دیگران راهم زیاد در جریان کار قرار ندادیم، تا مانع نشوند، فکر می کردیم خودمان هم جوانب امر را سنجیده ایم.
من جوانی بودم که زیاد مسافرت نکرده بودم و به جز شهر خودمان و اطراف آن جائی را نمی شناختم، برای این سفر هم بسیار مشتاق بودم، احساس می کردم، آسمان جاهای دیگر، با آسمان شهر ما فرق می کند. من شنیده بودم که هر کس بتواند برای کار به بیرون کشور برود، می تواند پول خوبی جمع کند.
با شهرود قرار و مدار گذاشتیم و من با اندک سرمایه ای که داشتم به طرف مرز ترکیه براه افتادم، شهرود هم قرار شد که کارهایش را در باکو جمع و جور کرده و بعدا در آلمان یا ترکیه بهم بپیوندیم! برای همین با در دست داشتن فقط یک شماره تلفن که دوست برادرم به من داده بود، تنها به سمت سرنوشت نامعلوم خودم به سمت مرز ترکیه حرکت کردم، اضطراب زیادی داشتم، اما این انتخاب را تنها راه نجات خودم می دیدم…
ادامه دارد

منبع

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا