نامه حیدرعلی خالوکاکایی به پسرش علیرضا خالوکاکایی اسیر در کمپ مجاهدین خلق

پسر عزیزم علیرضا جان سلام.

پدرت هستم. خیلی دلم می خواست یک بار دیگر تو را در بغل بگیرم و این آرزویم برآورده شود. پسرم من دیگر خیلی خسته و پیر شدم و دیگر از لحاظ جسمی و سلامتی دچار مشکلات زیادی هستم و توان هیچ کاری را ندارم و اینک در این شرایط خیلی به تو نیاز دارم که در کنارم باشی و به پدرت کمک کنی .

علیرضا جان قصدم زیر سئوال بردن اراده و شخصیت و عقیده شخصی ات نیست اما واقعأ این همه سال ترک خانواده و بی تفاوتی به خانواده و قوم و خویش چه نتیجه ای داشت؟! آیا خودت فکر کرده ای که چه بودی و چه شده ای؟ آیا خودت از وضعیتی که اکنون در آن هستی واین همه سال به خاطرش عمر گذراندی راضی هستی ؟

آیا بودن در آنجا ارزش این که همه خانواده و قوم و خویش را از یاد ببری، دارد؟ آیا لازمه راهی که انتخاب کرده ای نفی و فراموشی شهر و دیار و خانواده وهمه چیز است؟ اگر این گونه نیست پس چرا ما را از یاد برده ای؟ شاید الزام و ضابطه آنجا است که خانواده را حذف کنی .

امیدوارم به خود بیایی و مرا دریابی

پدرت – حیدرعلی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا