خاطرات تلخ محمد رضا پیرنظری از سالهای حضور در تشکیلات مجاهدین خلق

سران ضد مردمی سازمان مجاهدین خلق در دهه شصت و مخصوصا بعد از اتمام جنگ تحمیلی، با دروغ ها و فریب هایی که هیچگاه نتوانست جامه عمل به خود بپوشاند، بعضی هموطنانمان را از طرق مختلف برای اعمال کثیف خود گول زده و به ورطه ناکجا آباد کشاند. محمدرضا پیرنظری یکی از افرادی بود که با پیامهای دروغین سران فرقه رجوی گرفتار شد و ده سال از عمر خود را که میتوانست برای پیشرفت زندگی خود به نحو مطلوبی از آن استفاده نماید، از دست داد .

محمدرضا پیرنظری در اواخر سال 1369 از طریق رادیو مجاهد که برای جذب نیرو از طرف سران سازمان ضد مردمی مجاهد پخش میشد فریب خورد و به دنبال سراب مجاهدین خلق روانه شد. اما دیری نگذشت که او به ماهیت پلید و خائنانه فرقه رجوی پی برد. با این حال سالها طول کشید تا بتواند خود را از جهنم رجوی رها کند. از طرفی سران فرقه رجوی با به کارگیری او در کارهای سخت و طاقت فرسا که وضعیت جسمی او را تحلیل میداد او را مشغول کردند و از طرفی او و امثال او را با تهدید به تحویل دادن به نیروهای بعثی به عنوان جاسوس وادار به ادامه فعالیت های غیر انسانی خود کردند.

آقای پیرنظری در مورد چگونگی کارهای اجباری که سران فرقه رجوی او را وادار به انجام می کردند، می گوید: اول صبح بعد از آنکه صبحانه مختصری به ما میدادند، من و بقیه اعضا که فقط عضو ساده بودیم را به انجام کارهایی مانند پر نمودن گونی ها از خاک و یا خالی نمودن بار کامیون هایی که برایشان آذوقه می آوردند و کندن زمین به بهانه درست کردن سنگر و یا فردای آن روز پر نمودن آن سنگرهایی که در روزهای قبل و در زیر آفتاب سوزان عراق و با هزار بدبختی کنده بودیم، وادار می کردند که فرد آنقدر از این کارهای سخت و طاقت فرسا خسته میشد که نهایتا تنها آرزویش رسیدن به آسایشگاه و دراز کشیدن بر روی تخت بود.

عضو سابق مجاهدین خلق در ادامه می گوید: سران فرقه رجوی بعد از آنکه اکراد شیعه عراقی بر علیه ظلم و ستم صدام ملعون قیام نمودند، برای خوش خدمتی به بعثی ها برای سرکوب اکراد رفتند و از آنجاییکه من رانندگی بلد بودم، مجبورم شدم تا برایشان نفر ببرم که خود شاهد بودم چگونه مردم عادی را از دم تیر میگذراندند و آنها را با گلوله های تیربار و دوشکا مورد هدف قرار میدادند و یا با تانک از روی اجساد رد شده و له می کردند.

پیرنظری میگوید با دیدن چنین جنایت هایی از سران فرقه رجوی دیگر طاقتم تمام شد و تصمیم خودم برای جدایی را برای چندمین بار اعلام کردم و به آن مصر شدم. بالاخره در سال 1379 با جدایی من موافقت شد ولی به من اعلام کردند که باید اطلاعاتی که نداشتم را بسوزانم و به همین خاطر من را به اسکان 23 به صورت کاملا تنها بردند و تا 3 ماه در آنجا زندانی کردند، برای اینکه از نظر روانی به من فشار بیاورند. گاها تابوتهایی را در اتاق کناری من میگذاشتند و صبح آن را جابجا میکردند و با اینکار به روح و روان من بسیار بسیار فشار آوردند طوریکه هنوز هم تمام رنج های آن سه ماه در ذهنم میباشد و با یادآوری آن روزها ذهنم پریشان میشود و سران فرقه رجوی را لعنت میفرستم.

پیرنظری در خاتمه و شکایت نامه ای را آماده نموده و به دفتر انجمن نجات تحویل داد.

محمد آتابای

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا