
در قسمت قبل، امیر یغمایی با ذکر خاطره ای از کمپ اشرف درباره اولین تجربه اش از مواجهه با مرگ توضیح می دهد.
مرکز ۱۹ حالا دیگر شکل واقعی خود را پیدا کرده بود. روزهای ما در گرمای سوزان بیابان عراق سپری میشد، جایی که خورشید از صبح زود با تمام قدرتش بر زمین خشک و ترکخورده میتابید و سایهای از رهایی وجود نداشت. شبها، با وجود اینکه هوا اندکی خنکتر میشد، اما وزش بادهای شنزده آنقدر شدید بود که احساس میکردی دانههای ماسه روی پوستت فرو میروند. در این شرایط، ما دورههای نظامی سختی را پشت سر میگذاشتیم، از کار با موشکانداز RPG-7 و تیربار PKM گرفته تا تمرینات استقامت و زنده ماندن در شرایط بیابانی.
من، رضا، سامان و مهدی در یک گروه بودیم و دو خودروی زرهی مدل BMP-1 به ما اختصاص داده شده بود. من توپچی بودم و رضا راننده. در طول روز، کف دستهایمان از گرفتن مداوم اسلحه و تمرین با زرهی جنگی و شستشوی قطعات با نفت و بنزین خشک شده بود، و شبها آنقدر خسته میشدیم که حتی تکان خوردن در جایمان هم به نظرمان سخت میآمد. اما چیزی که بیش از هر چیز دیگری ما را به چالش میکشید، آژیرهای هشدار حملات هوایی بود.
اولین باری که آژیر کشیده شد، درست وسط یک جلسه آموزش مخابرات زرهی بودیم. هنوز نمیدانستیم که این هشدارها چقدر واقعی هستند، اما وقتی ناگهان فریاد فرمانده بلند شد: “پوشش! سریع به سنگرها بروید!”، خون در رگهایم یخ زد. در چشم به هم زدنی، همه ما از کلاس بیرون دویدیم. سنگرهایی که خودمان کنده بودیم، چالههای عمیقی بودند که رویشان را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودیم تا از نفوذ باران و شنهای روان در امان باشند.
درست وقتی که داشتم خودم را درون سنگر پرت میکردم، صدای هولناک آژیر در فضا پیچید، قلبم چنان میکوبید که گویی میخواست از سینهام بیرون بزند. در آن لحظه مطمئن بودم که هر لحظه صدای غرش جنگندههای ایرانی را خواهم شنید و بعد، انفجار… اما هیچ چیز نیامد. گذشت چند دقیقه، و بعد چند ساعت، و فهمیدیم که این آژیر تنها یک هشدار خودکار بوده است که با نزدیک شدن هر پرواز ایرانی به مرز به صدا در میآید. اما چیزی که در ذهنمان ماند، این بود که اگر حملهای واقعی رخ دهد، آیا واقعاً ما آمادهایم؟
اما حملهای که به زودی قرار بود با آن روبهرو شویم، نه از طرف ایران، بلکه از سوی کشوری دیگر بود. ۱۶ دسامبر ۱۹۹۸، نیمهشب بود. گرمای روز هنوز در شنهای بیابان قفل شده بود، و زمین همچنان داغی خود را پس میداد. ناگهان، آسمان شکافته شد. نور سفیدی از دوردستها بالا آمد و درست چند ثانیه بعد، زمین چنان لرزید که احساس کردم زمین در حال فرو ریختن است.
آژیر حمله واقعی به صدا درآمد. این بار دیگر جای شک نبود.
از خواب پریدیم. بندهای پوتینهایمان هنوز باز بود، لباسهایمان کامل نبود، اما دیگر وقت پوشیدن نبود. من پشت سر رضا میدویدم و همزمان، پدافندهای مجاهدین شروع به شلیک به سمت آسمان کردند. لحظهای که سرم را بالا گرفتم، دیدم که نور موشکهای کروز آمریکایی آسمان را شکافته و به سمت زمین میآید. چند ثانیه بعد، انفجاری مهیب زمین را لرزاند.
وقتی به سنگر رسیدم، رضا مرا به سمت خود کشید، در آغوش گرفت و با صدایی لرزان گفت: “همهچیز درست میشه، نگران نباش.” در حالی که زمین زیر پایمان میلرزید و آتش ضدهواییها فضا را پر کرده بود، حس کردم که این ترس فقط در من نیست. او هم به همان اندازه که مرا آرام میکرد، خودش هم به این آرامش نیاز داشت. بعد از پایان حمله، تازه متوجه شدیم که این بمباران از طرف ایران نبود، بلکه آمریکا در حال هدف قرار دادن مواضع نظامی عراق بود و بعضی از موشکهایشان از بالای کمپ اشرف عبور کرده بود. اسم این حمله Desert fox یا همان روباه صحرا بود.
** {در این روایت، برای حفظ حریم خصوصی افراد، همه نامهای واقعی با نامهای مستعار جایگزین شدهاند. اسامی جدید صرفاً برای بازگو کردن داستان استفاده شدهاند و ارتباطی با اشخاص واقعی ندارند.}
امیر یغمایی