
دهم آوریل ۱۹۹۹، روزی فراموشنشدنی بود. ترور یک ژنرال بلندپایه ایرانی، صیاد شیرازی، رخ داد و این اتفاق پیامدهای گستردهای به دنبال داشت. در میان مجاهدین، همه منتظر واکنش و تغییرات احتمالی در شرایط سیاسی بودند. در آن زمان، من حدود ده ماه در کمپ اشرف بودم.
پیامی از رهبر
ظهر همان روز، فرماندهان اعلام کردند که همه باید سریعاً به سالن غذاخوری برویم، چرا که پیامی مهم از رهبر قرار بود خوانده شود. پیامهای رهبر همیشه هیجانانگیز بودند؛ زیرا معمولاً نشانهای از تحولات بزرگ در منطقه داشتند. شاید تغییری در وضعیت ژئوپلیتیک رخ داده بود که میتوانست فرصتی برای حمله نهایی به ایران فراهم کند. شاید هم قرار بود یک نشست چند روزه در سالن بزرگ کمپ اشرف برگزار شود، جایی که ما باید تمام کارها و آموزشهای خود را رها کرده و در محیطی با تهویه مطبوع و پذیرایی مناسب، سخنان رهبر را بشنویم.
گاهی نیز این پیامها درباره عملیاتهای انجام شده بود. شاید این بار هم فرد دیگری از مقامات بلندپایه جمهوری اسلامی ترور شده بود و این اتفاق میتوانست منجر به تشدید تنشها و درگیریهای بیشتر میان مجاهدین و رژیم شود. در هر صورت، هر تغییری بهتر از ماندن در وضعیت فعلی بود. ما برای جنگ و سرنگونی رژیم آنجا بودیم، نه برای زندگی در بیابانهای خشک عراق.
وقتی با برخی از دوستانم که از فرانسه به مجاهدین پیوسته بودند صحبت میکردم، همگی متفقالقول بودند که نهایتاً تا دو سال آینده به ایران حمله خواهیم کرد. بسیاری از ما رویاهای بزرگی برای آینده خود در ایران داشتیم. یکی از دوستانم، موسی، نقشه ایران را بررسی کرده و جزیرهای در خلیج فارس به نام “بوموسی” را انتخاب کرده بود. او میگفت که پس از سرنگونی رژیم، به آنجا خواهد رفت و حکمرانی این جزیره را در دست خواهد گرفت. اما آنچه هیچ کدام از ما نمیخواستیم، این بود که در بیابانهای خشک عراق پیر شویم.
اعلام خبر ترور صیاد شیرازی
وارد سالن غذاخوری شدیم. افشین، یکی از فرماندهان، پشت میکروفون ایستاده بود و چند برگ کاغذ در دست داشت. وقتی همه مستقر شدند، شروع به خواندن پیام کرد:
“تبریک به تمامی یگانها و نیروهای ارتش آزادی بخش ملی! نیروهای دلیر مجاهدین در ایران، ژنرال منفور ، صیاد شیرازی را به هلاکت رساندند!”
ناگهان، سالن مملو از تشویقها و سوتهای ممتد شد. من هیچ شناختی از صیاد شیرازی نداشتم، اما در ادامه پیام توضیح داده شد که او فرمانده عملیات “فریب” در سال ۱۹۸۸ در تنگه چارزبر بود، عملیاتی که به عنوان ضد حملهای علیه بزرگترین عملیات مجاهدین، یعنی “فروغ جاویدان”، انجام شد و در آن بیش از ۱۴۰۰ نفر از مجاهدین کشته و نیروهای آنها مجبور به عقب نشینی شدند.
بدون شک، صیاد شیرازی یکی از مهمترین فرماندهان نظامی ایران بود و مجاهدین بر این باور بودند که ترور او بدون پاسخ نخواهد ماند. به همین دلیل، به ما دستور داده شد که سریعاً کولهپشتیهای نظامی خود را جمع کنیم، تجهیزات ضروری را در کامیونها بار بزنیم و کمپ اشرف را ترک کنیم.
بیرون از کمپ اشرف، منطقه وسیعی از بیابان وجود داشت که آن را “اشرف بزرگ” مینامیدیم. این منطقه متعلق به مجاهدین نبود و روستاهای مختلفی در آن قرار داشت که مردم عراقی در آن زندگی میکردند. ما معمولاً تمرینات شلیک با تانک و توپخانه را در این منطقه انجام میدادیم و برخی از انبارهای مهمات زیرزمینی مجاهدین نیز در آنجا قرار داشت.
اما این بار، ما حتی فراتر از “اشرف بزرگ” رفتیم و به منطقهای به نام “حمرین” منتقل شدیم. این منطقه، کوهستانی و ناهموار بود و در شمال شرقی عراق قرار داشت. حمرین یکی از مکانهای استراتژیک برای تمرینات تاکتیکی و شلیک آزمایشی بود. در نزدیکی این منطقه، دریاچهای مصنوعی به نام “دریاچه حمرین” قرار داشت.
وقتی به مقصد رسیدیم، شروع به برپایی اردوگاه کردیم. کامیونها، خودروها و نفربرهای زرهی را در یک دایره بزرگ مستقر کردیم و چندین پست نگهبانی در اطراف اردوگاه ایجاد شد که هر کدام دو نگهبان داشتند. کسی نمیدانست که قرار است چه مدت در این بیابان خشک بمانیم. توالتهای صحرایی را نیز ساختیم؛ با فرو کردن چهار تیرک در زمین و محصور کردن آن با کیسههای شن، فضایی مربعی ایجاد شد و زیر آن گودالی حفر کردیم که از طریق یک کانال به چالهای بزرگتر متصل میشد.
زندگی در اردوگاه ساده و همچنین سخت بود. در مقایسه با کمپ اشرف، امکانات چندانی وجود نداشت، اما فرماندهان اجازه نمیدادند کسی بیکار بماند. گروهی وظیفه داشتند که در آشپزخانه کار کنند، عدهای مشغول گسترش اردوگاه و برپایی چادرها بودند، و بیشتر افراد در کلاسهای آموزشی نظامی شرکت میکردند.
سختترین بخش زندگی در اردوگاه برای من، نگهبانی شبانه بود. بعد از روزها عرق ریختن در گرمای بیابان، بدنمان پوشیده از شن و عرق خشک شده بود و هر شب باید در تاریکی مطلق، در حالی که خوابآلود بودیم، در سنگرهای سرد مینشستیم و تا صبح بیدار میماندیم. آتش روشن کردن ممنوع بود، چرا که ممکن بود موقعیت ما را لو دهد. تنها دلخوشیمان یک قوری چای سیاه و چند بیسکویت بود.
اولین مأموریت شبانه
یک شب، ناگهان پیامی از افشین، فرمانده اردوگاه، رسید. قرار بود اولین مأموریت نظامیمان را انجام دهیم. او گفت که تمامی نیروهای مرکز ۱۹ و مجاهدین نوجوان باید برای یک گشت شبانه آماده شوند تا بررسی کنیم که آیا فعالیتهای دشمن در منطقه وجود دارد یا خیر. همچنین هشدار داد که یک گروه کرد به نام “یکیتی”، که با رژیم ایران همکاری میکند، در همان منطقه حضور دارد و ما باید فوقالعاده هوشیار باشیم.
فضای اردوگاه به کلی تغییر کرد. همه ما آدرنالین را در بدنمان احساس میکردیم. زیر آسمانی پرستاره، تجهیزات خود را آماده کردیم. وقتی همه در صف ایستادند، افشین دستور حرکت داد. در سکوت شب، در مسیر ناهموار حرکت کردیم. بیابان زیر نور ستارگان، شکلی رؤیایی داشت. احساس میکردم در داستانی مانند “علاءالدین” یا “هزار و یک شب” هستم. اما ناگهان، صدایی بلند فریاد زد: “ایست!!!”
در کسری از ثانیه، ذهنم پر از افکار شد. شاید افراد یکیتی ما را دیده بودند و آماده حمله بودند. فرمانده ما، هومان، که از سوئد آمده بود، در گوشمان زمزمه کرد که سریعاً به سمت تپه سمت راست حرکت کنیم و موضع بگیریم. با ترس و تردید، به سرعت دویدم و خود را به بالای تپه رساندم. افشین از پایین فریاد زد که افراد یکیتی تسلیم شدهاند. اما وقتی نزدیکتر شدیم، دیدیم که این تنها یک تمرین بود و کسانی که روی زمین دراز کشیده بودند، خودی بودند.
آن شب، ترس واقعی از مرگ را تجربه کردم. صبح روز بعد، در جلسهای، همه ما درباره احساسات خود صحبت کردیم. تقریباً همه اعتراف کردند که از مرگ وحشت داشتند.
آن یک ماه در بیابان، مرا از لحاظ جسمی و روحی تغییر داد. وقتی به کمپ اشرف بازگشتیم، آنجا در نظرم همچون بهشتی مرفه جلوه کرد. دورانی که به نام “دوران صیاد شیرازی” شناخته شد، همیشه در ذهنم با احساسی تلخ و شیرین باقی ماند.