خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و یکم

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود چنین می گوید: شب‌هایی که برای نگهبانی به کیوسک های‌ نگهبانی در اطراف علوی می‌رفتیم، تنها می‌شدم و افکار خودکشی به سراغم می‌آمد. یک شب در دل تاریکی، با کلاشم ور می‌رفتم و به فکر فرو رفتم… ماه‌های طاقت‌فرسا، گرم و خسته‌کننده‌ای در پیش بود. روزی که در […]

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود چنین می گوید: شب‌هایی که برای نگهبانی به کیوسک های‌ نگهبانی در اطراف علوی می‌رفتیم، تنها می‌شدم و افکار خودکشی به سراغم می‌آمد. یک شب در دل تاریکی، با کلاشم ور می‌رفتم و به فکر فرو رفتم…

ماه‌های طاقت‌فرسا، گرم و خسته‌کننده‌ای در پیش بود. روزی که در پارکینگ خودروهای زرهی مشغول کار بودم، آن‌قدر حواسم پرت بود که یک‌راست با پیشانی‌ام به لوله‌ی یک تانک برخورد کردم. تانکی از مدل روسی T-55 با توپ ۱۰۰ میلی‌متری که لوله‌اش به‌شدت از بدنه جلو زده بود. ضربه‌ی مستقیم به این توپ‌ با فولاد فشرده می‌توانست عواقب خطرناکی داشته باشد؛ چون تمام نیروی برخورد مستقیم به سر منتقل می‌شد. احساس کردم با یک پتک سنگین به پیشانی‌ام کوبیده‌اند، نقش زمین شدم و به پشت روی خاک داغ افتادم.

وقتی به خودم آمدم، فهمیدم که به لوله‌ی توپ خورده‌ام. آرام بلند شدم، اما ناگهان به یادم آمد که در سازمان مجاهدین هشدار داده بودند ضربه سر به لوله توپ تانک می‌تواند منجر به خون‌ریزی مغزی شود؛ مشکلی که گاهی دیر تشخیص داده می‌شود. بر همین اساس قانونی وضع کرده بودند که هر کسی با سر به توپ تانک برخورد کند، باید حداقل یک شب در بخش درمان بستری و تحت نظر پزشک باشد. این موضوع مرا به وجد آورد. تصور کردم چند روز استراحت از کار طاقت‌فرسا زیر آفتاب سوزان و در میان خودروهای زرهی، روغن و بنزین نصیبم خواهد شد.

بنابراین دوباره آرام روی زمین دراز کشیدم و سرم را روی شن‌های داغ گذاشتم؛ به امید اینکه کسی بیاید و من را در این وضعیت بی‌جان ببیند و صدایم کند. نمی‌شد که سرراست بروم پیش مسئول و بگویم سرم خورده به توپ! باید کسی مرا بی‌هوش و بی‌حرکت می‌دید. متأسفانه کسی سر نرسید و ناچار خودم بلند شدم و به دفتر پارکینگ زرهی رفتم و گزارش دادم که ضربه‌ای به سرم خورده و دچار سرگیجه و گیجی هستم.

این دقیقاً همان نتیجه‌ای را داشت که می‌خواستم. مرا به درمانگاه علوی منتقل کردند و آن‌جا بستری شدم. روپوش سفید درمانگاه به تنم دادند، تختی اختصاصی داشتم و هیچ مسئولیتی بر دوشم نبود. یک روز و شب کامل در آسایش مطلق گذراندم. درست در همین دوران بود که اتفاقی عجیب رخ داد: مرداد ۲۰۰۲.

به‌طور ناگهانی خبر رسید که اکبر آماهی به همراه سه نفر دیگر فرار کرده‌اند. این سه نفر اعضای گروه عملیاتی‌اش بودند. برای درک بزرگی این رویداد، باید کمی به عقب برگردم و بگویم اکبر آماهی کی بود.

اولین بار او را در “ورودی” کمپ اشرف دیدم. همان ساختمان‌هایی که زمانی خانواده‌ها ساکنشان بودند و حالا به محل پذیرش و کنترل امنیتی تازه‌واردان تبدیل شده بود. ما فقط دو هفته در آن‌جا ماندیم، اما اکبر بیش از دو سال بود که در همان‌جا مستقر بود. او کرد ایرانی‌ای بود از شهر کرمانشاه، مردی کوتاه‌قد، با شانه‌های پهن، سبیل و لبخند پهنی که وقتی می‌خندید، چشمانش به‌سختی دیده می‌شد. بسیار وفادار به‌نظر می‌رسید.

او قبل از ورود، آزمون‌های امنیتی دشواری را پشت‌سر گذاشته بود. مثلاً چندین بار به مأموریت درون ایران اعزام شده بود تا پادگان‌های ارتش جمهوری اسلامی را با خمپاره بزند و سپس بازگردد. یکی از شیوه‌های رایج بررسی وفاداری تازه‌واردان به سازمان این بود که باید عملیات انجام می‌دادند تا ثابت کنند جاسوس یا نفوذی نیستند.

یادم هست همان روز اول، وقتی حرفی از وضعیت بد کودکان مجاهدین در اروپا و مصرف حشیش بینشان زدم، ناگهان واکنش تندی نشان داد و انگشتش را روی لبش گذاشت؛ یعنی: ساکت باش، این چیزها را در سازمان نمی‌گویند.

بعداً از بخش ورودی به پایگاه مرزی جَلاله در شمال عراق اعزام شد. در تمام نشست‌های رهبری شرکت می‌کرد. همیشه اولین کسی بود که میکروفون را می‌گرفت و با رهبر حرف می‌زد و سوگند وفاداری می‌خورد. در شش ماه عملیات فشرده از ژانویه ۲۰۰۱، به گروه عملیاتی ویژه‌ی شهری در قلب تهران منتقل شد. همان گروهی که با خمپاره ۶۰ میلی‌متری به کاخ ریاست‌جمهوری ایران حمله کرد و سالم به عراق بازگشت.

این موفق‌ترین عملیات مجاهدین از زمان ترور لاجوردی و صیاد شیرازی بود. در مدت کوتاهی، اکبر به شخصیتی تبدیل شد که احترام همگان را برانگیخت. او در نشست‌های رهبری چون قهرمانی بی‌رقیب بود. کسی بود که وفاداری‌اش را با سختی‌ها ثابت کرده بود.

فرار باورنکردنی

اما حالا، یک سال پس از پایان عملیات‌ها، بی‌هیچ مقدمه‌ای، با تیمش فرار کرده بود؛ به ایران! آن‌هم پس از ماه‌ها برنامه‌ریزی. هفته‌ها اسناد جمع کرده بودند، روز فرار به انبار سلاح رفته و چهار قبضه کلاشینکف، یک تیربار PKM و صدها فشنگ گرفته بودند. کسی حتی نپرسیده بود اجازه‌ی کتبی دارند یا نه—چون اکبر بود! همان که رژیم را به وحشت می‌انداخت.

بعد، به پارکینگ رفته بودند و یک جیپ گرفته بودند، باز هم بدون پرسش. سوار شده، اسلحه‌ها را بار زده و مستقیم به خروجی پایگاه رفته بودند. نگهبان هم بدون بررسی اجازه‌ی خروج داده بود—شاید فکر کرده که تمرین نظامی دارند. و آن‌ها با همه‌چیز رفتند. و بعد از رسیدن به ایران، پیامی منتشر کرده و فرار خود را علنی کردند.

در پی این ماجرا، سازمان در شوک فرو رفت. تمامی پایگاه‌ها را به اشرف فراخواندند. نسرین، معاون رهبری، نشست گذاشت. با خشم بی‌سابقه‌ای کل پایگاه جلولا را به باد فحش و توهین گرفت. یکی از مسئولان پدافند ضدهوایی را احضار کرد و فریاد زد: “چرا وقتی دیدی جیپ دارد خارج می‌شود، از بالای تپه به ماشین شلیک نکردی؟ چرا با توپ‌ها ضد هواییی نترکاندی‌شان؟!”

مرد مات و مبهوت بود. نمی‌دانست چه بگوید. آیا باید فقط به خاطر خروج یک ماشین، با توپ پدافند ضد هوایی که برای سرنگونی هواپیما ساخته شده بود، شلیک می‌کرد؟ اگر سران سازمان داخل آن ماشین بودند، چه؟ این‌جا معلوم بود که نسرین فقط دنبال مقصر می‌گردد تا بی‌کفایتی تشکیلات را لاپوشانی کند.

کمی بعد، تصویر اکبر و سه همراهش را در صفحه‌ی اول نشریه‌ی “مجاهد” منتشر کردند. در آن نوشته شده بود که این چهار نفر “همجنس‌گرا” بوده‌اند و مدت‌ها رابطه‌ی جنسی با هم داشته‌اند و سازمان پیش از فرارشان به این موضوع واقف بوده. این برایم عجیب بود. چرا برای تخریب یک فراری، او را به همجنس‌گرایی متهم می‌کردند؟ انگار این بدترین برچسب در فرهنگ سازمان بود. واژه‌هایی مثل “جاسوس” و “”همجنس‌گرا” ابزار لکه‌دار کردن فراریان بود؛ حتی آن‌ها که تا آخرین لحظه، وفادار مانده بودند.

وحشت لو رفتن کتاب طعمه

یکی از چیزهایی که اکبر و همراهانش موفق به خارج کردن شده بودند، کتابچه‌ی قوانین داخلی سازمان بود؛ مجموعه‌ای به نام “طعمه” که مسعود نوشته بود. در آن‌جا دقیق آمده بود که اگر کسی بخواهد از سازمان خارج شود، باید زندانی و منزوی شده و در نهایت به ایران اخراج شود. این کتاب به شکل جیبی چاپ شده بود و هر عضو سازمان یک نسخه داشت. آن را گاهی “قرآن” مجاهدین می‌نامیدند و شب‌ها بعد از نشست‌ها، بندهایی از آن خوانده می‌شد.
اکنون که نسخه‌ای از آن به بیرون درز کرده بود، دستور داده شد که همه‌ی اعضا نسخه‌های خود را تحویل دهند. من که می‌خواستم روزی آن را به پدرم نشان دهم تا بگویم چگونه سازمان مجاهدین ما را سرکوب می‌کرد، حاضر به تحویل دادن آن نشدم. این تنها سندم برای دنیای بیرون بود.

شبی، همه را در صف قرار دادند تا کتاب‌هایشان را به فرماندهان تحویل دهند. من آن را در چمدان بزرگم از پاریس پنهان کرده بودم. وقتی نوبتم رسید، گفتم که گمش کرده‌ام. محمد تهرانچی با نگاهی جدی گفت: “اگر سعی کنی آن را پنهان کنی، همه وسایلت را زیر و رو می‌کنیم و پیدایش خواهیم کرد.”

و همین کار را هم کردند. همه‌چیز را وارونه کردند و سرانجام کتاب را بین لباس‌هایم یافتند. این تنها جایی بود که توانسته بودم پنهانش کنم. کتابم را از دست دادم، و شاید باقی‌مانده‌ی اعتماد را نیز به باد دادم.

کتابی که امید بخشید

در طول آن شش ماه عملیات فشرده‌ای که در پایگاه شماره چهار در کوت بودم، یکی از دوستانم، حنیف امامی، پیش‌تر در پایگاه شماره سه (علوی) مستقر شده بود؛ همان پایگاهی که من حالا در آن قرار داشتم. برخلاف من، او در چندین عملیات مرزی شرکت کرده و تجربه‌ی عملیاتی در میدان جنگ به دست آورده بود. در همان دوران، دو نفر از نیروهای بسیار کارکشته‌ی پایگاه سوم، روی مین ضدنفر رفته بودند و از زانو به پایین پاهایشان قطع شده بود. گه‌گاه در راهروهای خوابگاه به آن‌ها برمی‌خوردم و همیشه با خودم فکر می‌کردم در درون خود چه احساسی دارند؟ آن‌ها حالا دیگر راهی برای بازگشت نداشتند؛ اگر پشیمان می‌شدند از این‌که به مجاهدین پیوسته‌اند، دیگر چیزی از خود باقی نگذاشته بودند. زندگی‌شان برای همیشه از دست رفته بود. اما دست‌کم در درون تشکیلات، به آن‌ها لقب قهرمان داده بودند؛ قهرمانانی که اعضای بدنشان را در راه آرمان فدا کرده بودند.

حنیف یک‌بار به من گفت: “اگر من پامو از دست بدم، مستقیم یک گلوله می‌زنم توی سر خودم. طاقت زندگی کردن با این وضعیت رو ندارم.”

روزی که در راهروی خوابگاه از کنار حنیف می‌گذشتم، ناگهان گوشه‌ی چشمانم به کتابی در داخل کمدش افتاد. جلو رفتم و پرسیدم: “این چه کتابیه؟” معلوم شد که او یک کتاب جیبی به زبان سوئدی نگه داشته بود با عنوان “Den ende som kom undan” (تنها کسی که جان سالم به در برده بود) نوشته‌ی کریس رایان. از او خواستم که کتاب را به من قرض بدهد. حنیف ابتدا مردد بود، اما در نهایت قبول کرد.

این، شروع سفری شگفت‌انگیز در درون ذهن و خیال من بود. چون داشتن کتاب خارجی در سازمان مجاهدین تقریباً ممنوع بود، آن را با خودم به سرویس بهداشتی بردم و از همان‌جا شروع به خواندن کردم. اما بلافاصله متوجه شدم که دیگر مثل قبل نمی‌توانم بخوانم. وسط جمله‌ها گیر می‌کردم و به‌طرز ناامیدکننده‌ای آهسته پیش می‌رفتم. وحشت‌زده شدم. آیا زبان سوئدی را فراموش کرده بودم؟ خودم را تحت فشار گذاشتم و ادامه دادم. اما بعد از چند صفحه، اضطرابم فروکش کرد و کلمات دوباره روان شدند. متوجه شدم که فقط از خواندن و نوشتن به زبان سوئدی بیش از چهار سال فاصله گرفته بودم و ذهنم نیاز به گرم شدن داشت.

کتاب یک شاهکار واقعی بود. نه تنها به زبان سوئدی نوشته شده بود، بلکه داستان واقعی یک سرباز نیرو ویژه انگلیسی را روایت می‌کرد که در جنگ کویت به عراق اعزام شده بود. در یکی از مأموریت‌ها در دل شب، گروهش به کمین افتاده و او از یارانش جدا شده بود. ادامه‌ی کتاب شرح سفر سخت و پرخطر او از دل عراق بود—پیاده، با تمام خطرها، تا رسیدن به سوریه و پایگاه‌های ائتلاف. او با جزئیات توضیح داده بود که کجا و چگونه با نیروهای عراقی مواجه شده، چه نوع تاکتیک‌هایی به کار برده تا دیده نشود، در کدام روستاها پنهان شده، و چگونه از کشوری که عملاً یک پادگان نظامی بود، با پای پیاده عبور کرده است.

این داستان تخیل من را به مرز جنون کشاند. با خود فکر می‌کردم: اگر من هم بتوانم از تجربه‌ی او استفاده کنم و همان مسیر را بروم؟ اگر بتوانم تا سوریه فرار کنم؟ شاید این کتاب نه تنها یک رمان، بلکه یک راهنمای فرار باشد. من که همین حالا هم در همان کشور هستم، با همان ارتش، همان رژیم حاکم. از زمان جنگ کویت تاکنون، شرایط عراق تغییر چندانی نکرده—و اگر هم کرده، به ضرر ارتش عراق بوده است، به‌ویژه با توجه به تحریم‌های اقتصادی.

فکرش هیجان‌انگیز بود، ولی واقعیت چیز دیگری بود. هنوز صدای جلال تقی‌زاده در گوشم می‌پیچید که می‌گفت اگر فرار کنم، تعقیبم می‌کنند و اگر دستشان به من برسد، می‌زنند و می‌کشند. فقط یک شانس وجود داشت. و اگر آن شانس را از دست می‌دادی، همه‌چیز تمام می‌شد.

با این حال، این کتاب توانسته بود من را از حصار ذهنی‌ام بیرون بکشد. در هر صفحه، خودم را در جای نویسنده می‌دیدم. گویی از میان سیم‌خاردارها و حصارهای فلزی اطرافم، فراتر می‌رفتم و نفسی تازه می‌کشیدم—آزاد، اگرچه فقط در خیال.