چرا به مجاهدین خلق پیوستم و چگونه جدا شدم؟

فاضل فرهادی، عضو سابق مجاهدین خلق

رجوی و سران فرقه اش در فریب کاری و دروغگویی استاد هستند.

مدتی بود که به عنوان اسیر جنگی در اردوگاه های عراق بودم. تجربه های سخت و طاقت فرسایی را در آن دوران سپری می کردیم. شرایط برای همه سخت بود و روزگار به سختی سپری می شد. امیدی به آینده و رهایی از اردوگاه های رژیم بعث نداشتیم.
در این میان عوامل سازمان مجاهدین خلق گاه به گاه به اردوگاه ما سر می زدند. برایمان امکانات رفاهی می آوردند و در کنارشان درباره سازمان شان ، اهدافشان و ایران صحبت می کردند. خیلی برای من عجیب بود اما صحبتهای شان را باور می کردم . گمان می کردم حقیقت را می گویند.
می گفتند ما یک سازمان سیاسی هستیم. خودشان را مدافع ما و دلسوز ما نشان می دادند. سعی می کردند ما را جذب کنند. دعوت می کردند به سازمان شان بپیوندیم. می گفتند بیایید چند ماهی بمانید و بعد اگر تمایلی به ماندن نداشتیدف ما شما را به عنوان یک فرد سیاسی به یکی از کشورهای اروپایی اعزام می کنیم . کمک مالی م یکنیم تا خودتا را جمع و جور کنی.

بعد از چند ماه بالاخره من هم خام حرف ها و وعده هایشان شدم و بعد از گذشت دو سه ماه من درخواست کردم وارد مناسبات آنها شوم. طولی نکشید دنبال من و چند اسیر دیگر آمدند و ما را به پادگانی بنام اشرف منتقل کردند وارد پادگان شدم اوایل برخوردهای خوبی با من داشتند در پادگان اشرف زندگی تکراری بود کم کم داشتم خسته می شدم رفتم به مسئول مربوطه گفتم این جا خسته کننده است و زندگی تکراری تلویزیون را فقط مواقع ناهار و شام می توانیم مشاهده کنیم آن هم نیم ساعت تلویزیون شما هیچ تنوعی ندارد فقط اخبار را پخش می کند. در اُردوگاه به من وعده دادید اگر نخواستم در مناسبات شما بمانم مرا به یکی از کشورهای اروپایی می فرستید حالا به وعده های خود عمل کنید .
مسئول مربوطه حرفی نزد و گفت خبرت می کنم . یک هفته ای گذشت. فردی بنام باقر شعبانی مرا صدا زد و گفت حرفت با سازمان چیست من هم گفتم من خسته شدم . شما در اُردوگاه به من گفتید اگر نخواستی در مناسبات ما بمانی تو را به اروپا می فرستیم با یک حالت پرخاشگری گفت کسی که به تو این حرف را زده غلط کرده ما کسی را به اروپا نمی فرستیم. تا روز مرگت همین جا می مانی من هم به او گفتم پس وعده هایی که به من دادید دروغ بود. در جواب گفت هر طوری می خواهی فکر کن و رفتن به اروپا و مرخصی شهری را کلاً از ذهنت پاک کن این جا از این خبرها نیست .

در جواب گفتم پس مرا به اُردوگاه اسرا ببرید. می خواهم برگردم به اُردوگاه.

در ادامه گفت هر زمانی پشت گوشت را دیدی اُردوگاه را می بینی در مناسبات ما آمده ای اطلاعات مربوط به ما را کسب کرده ای حالا می خواهی بری کور خوندی اگر چوب لای چرخ ما بگذاری دور تا دور پادگان اشرف بیابان زیاد است همین جا دفنت می کنیم.
بعد از برخورد باقر شعبانی هر کاری می گفتند درست انجام نمی دادم مدتی مرا در بنگال ( کانکس ) زندانی کردند و مرا اذیت می کردند در اُردوگاه عراق امکانات نبود و عراقی ها ما را اذیت می کردند ولی دلم می خواست به اُردوگاه برگردم آنجا راحت بودم ولی راهم بسته بود با یکی از دوستانم با هم از اُردوگاه آمده بودیم صحبت می کردم گفت ما راه نجاتی نداریم اگر با اینها زیاد بحث کنیم ما را از بین می برند زمان بگذرد شاید فرجی برای ما حاصل شود و خودمان را نجات دهیم . خدا را شکر می کنم صدام سرنگون شد و توانستم خودم را از شر رجوی و سرانش نجات دهم.

فاضل فرهادی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا