روایت زندان مخوف ابوغریب زخم و خیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت دهم

در قسمت قبل از توافقات بین مقامات ایران و عراق گفتم. پس از توافقات حدود 50 نفر انتخاب شدند که تبادل شوند.
چند روزی بود که از تبادل 50 نفر می گذشت و هنوز سرنوشت آنها موضوع صحبت بین همه زندانیان بود. متوجه شدیم سه نفرجدید از اعضای جدا شده سازمان را به زندان ابوغریب آوردند. یکی از آنها فردی بود بنام حسن که به بند ما یعنی بند 5 آورده شد و دو نفر دیگر را به بند دیگری منتقل کردند.

حسن تا چند روز در سکوت بود و خیلی با کسی صحبت نمی کرد. او اهل آذربایجان ایران بود و قد کوتاهی داشت به همین دلیل به حسن کوچیکه معروف شد. چون در زندان ابوغریب، شخص دیگری هم با نام حسن بود که قدش بلند بود و به او حسن طویل می گفتند. به هرحال چندین روز گذشت و هنوز حسن خیلی با کسی حرف نمی زد و حالت مضطربی داشت. معلوم بود که از درون از موضوعی رنج می برد. حقیقتا برایش ناراحت شدم و یک روز نزد او رفتم و با او احوالپرسی و کمی هم شوخی کردم تا شاید کمی فضایش عوض شود. به او گفتم می دانم از زخم خیانت رجوی رنج می بری ولی سعی کن روحیه خودت را حفظ کنی چون معلوم نیست کی ما از این زندان آزاد شویم. حسن که لهجه شیرین ترکی داشت مودبانه پاسخ احوالپرسی مرا داد و بعد آهی کشید و انگار منتظر کسی بود تا سفره دلش را که مملو از زخم خیانت رجوی بود برای او باز کند، گفت: چه بگویم، واقعا نمی دانستم رجوی اینقدر بی شرم و بی وجدان است. من زندگی خودم را به پای سازمان او گذاشتم اما او به من ظلم کرد.

به او گفتم البته رجوی به همه ما ظلم کرد و از او سئوال کردم چند سال در مناسبات بودی؟ حسن کمی مکث کرد و گفت: راستش من سال 58 فریب شعر و شعارهای رجوی را خوردم و هوادار سازمان شدم. سال 60 هم به جرم هواداری از سازمان دستگیر شدم چون آن موقع واقعا هنوز فکر می کردم که سازمان بر حق است. در زندان روی موضع اعتقادم به رجوی ایستادم به همین خاطر 12 سال هم زندان متحمل شدم. در نهایت درسال 72 آزاد شدم. مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول کار و زندگی شدم تا اینکه حدودا اواخر سال 78 بود که فردی آمد نزد من و گفت از طرف سازمان آمدم. شما در معرض دستگیری مجدد هستی و بهتر است از ایران خارج شوی و به عراق نزد سازمان بروی و اگر خواستی می توانم شما را از ایران خارج کنم. فقط فرصت زیادی برای تصمیم گیری نداری و زودتر خبرم کن. شماره تلفنی به من داد و رفت.

حقیقتا هر چند من آزاد و مشغول زندگی شده بودم اما هنوز فکر می کردم راه سازمان بر حق است بنابراین من موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. در این لحظه حسن کمی سکوت کرد و اشک از گوشه چشمش جاری شد و ادامه داد همسرم هم که مرا خیلی دوست داشت گفت هر تصمیمی گرفتی با تو هستم. با موافقت همسرم به نفر سازمان اطلاع دادم که آماده خروج از ایران هستم و دار و ندارم را فروختم و در نهایت با همراهی نفر سازمان به ترکیه رفتیم. چند روزی هم در ترکیه بودیم تا اینکه سازمان ما را از مرز زمینی به عراق برد.

حسن که ظاهرا یادآوری خاطرات تلخ آمدنش اذیتش می کرد، صحبتش را قطع کرد و از من سئوال کرد حالا خودت چی شد که آمدی سازمان و چرا تو را به این زندان فرستادند؟ من کل ماجرای وصل و جدایی خودم از سازمان را برایش تعریف کردم و گفتم همه ما درد و رنج مشترکی داشتیم. اگر ما از روز اول شناختی نسبت به ماهیت رجوی داشتیم قطعا حالا چنین سرنوشتی نداشتیم ودراین زندان نبودیم.

حسن کمی بغض کرد و گفت: درسته اما تو مجرد بودی که آمدی تشکیلات در عراق، درد وغم من بخاطر این است که با همسرم آمدم عراق که حالا از او خبر ندارم! از او پرسیدم چرا ؟ حسن ادامه داد راستش بعد از ورود به عراق تا لحظه ورود به کمپ اشرف با همسرم بودم اما از آن لحظه به بعد من دیگر او را ندیدم چون با ورود به کمپ اشرف مرا به قسمت پذیرش برادران وهمسرم را هم به یگان خواهران بردند. روزهای اول ورودم کمی مشوش بودم اما سعی کردم نگرانی خودم را کنترل کنم . بهرحال با ورود به پذیرش تا مدتی آموزش های ایدئولوژیک برای ما گذاشتند و در ساعاتی هم آموزش های اولیه نظامی، حقیقتا من فکر می کردم می گذارند من مرتب همسرم را ببینم تا اینکه حدودا بعد از سه هفته رفتم نزد مسئولم و به او گفتم می خواهم همسرم را ببینم که وی ابتدا گفت صبر کن فعلا شما در آموزش هستید و نمی شود! من هم قبول کردم اما یک ماه گذشت و آموزش ها هم تقریبا تمام شد و من حسابی دلتنگ دیدن همسرم شده بودم به همین دلیل دوباره به مسئول پذیرش مراجعه کردم و به او گفتم قبلا درخواست دیدار با همسرم دادم شما گفتید فعلا صبر کن حالا مدتی گذشته و اگر می شود بگذارید او را ببینم . اینبار او به من گفت چرا چنین درخواستی داری، مگر نوار نشست های انقلاب را گوش ندادی ؟! مگر متوجه نشدی که لازمه ورود به تشکیلات طلاق همسر است .اینطور که معلوم است باید یک دور دیگر نوار نشست های انقلاب را برایت بگذاریم. اینجا تشکیلات است خونه خاله که نیست که هر درخواستی داری اجرا کنیم.

اینبار من به این حرف او اعتراض کردم و گفتم من که طلاق رسمی ندادم و دیدن همسرم چه مشکلی برای انقلاب ایجاد می کند  مسئول پذیرش با عصبانیت سرم داد کشید و با لحن بی ادبانه گفت: احمق منظورم این است که شما برای مبارزه آمدید اینجا پس باید قید زن و زندگی را بزنید. فکر نکن چون زندانی آزاد شده هستی حق و حقوقی داری و باید به تو امتیاز بدهیم اینجا همه سرباز صفر هستند و باید گوش به فرمان باشید، برو که تشکیلات صلاح نمی داند شما همدیگر را ببیند. یک دور دیگر نوارهای بحث های انقلاب را برو ببین تا متوجه موضوع شوی، و با لحن تهدید آمیز گفت یکبار دیگر چنین درخواستی دادی خودت می دانی.

من که واقعا به همسرم علاقه داشتم و نمی توانستم دوری او را تحمل کنم حرف های مسئول پذیرش برایم مسخره بود و نمی توانستم قبول کنم اما از طرف دیگر با تهدیدی که کرد دیدم نمی توانم اعتراضی کنم و با ناراحتی اتاق مسئول پذیرش را ترک و به آسایشگاه رفتم و روی تخت دراز کشیدم و در همان حال به فکر فرو رفتم، آن روز هرچه مسئولم آمد دنبالم و گفت برنامه آموزش داری نرفتم چون واقعا ناراحت بودم. شب همان روز مرا در نشست عملیات جاری سوژه کردند و مسئول نشست بقیه را مجبور کرد تا بر سرم داد و فریاد کشیده وانواع واقسام تهمت ها به من بزنند و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم ، خلاصه سرت را درد نیاورم در روزها و ماههای بعد بدرفتاری های تشکیلات و مسئولین با من بخاطر اینکه هنوز روی درخواست دیدن همسرم اصرار داشتم ادامه داشت تا اینکه واقعا به این نتیجه رسیدم که آمدنم به عراق اشتباه بوده و به مسئولین گفتم من دیگر نمی توانم در تشکیلات شما بمانم بنابراین می خواهم با همسرم به ترکیه برگردم. آنها دوباره برایم نشست گذاشتند و طبق معمول هر تهمتی را به من زده و زیرفشارم گذاشتند و حتی برای خرد کردن من گفتند حتما کسی را لو دادی که رژیم تو را آزاد کرده و از کجا معلوم که رژیم تو را برای جاسوسی به درون تشکیلات نفرستاده است!!

این تهمت آنها برایم خیلی سنگین بود و خیلی ناراحتم کرد و با عصبانیت جواب دادم: 12 سال حبس کشیدم بخاطر سازمان مجاهدین، زندگی وجوانی ام را دادم حالا من فقط از شما درخواست دیدار با همسرم را دارم، شایسته است که این تهمت ها را به من بزنید ؟ اما مسئولین سازمان فشار را بر من زیاد کردند و هر روز بیشتر مرا در تشکیلات تحقیر می کردند. من واقعا به این نتیجه رسیدم که سالها زندگی ام را بخاطر یک تصمیم اشتباه ، اعتماد و احساس پوچ و بیهوده به رجوی خراب کردم و به همین خاطر بشدت از سازمان و رجوی متنفر شدم و تصمیم گرفتم بیش از این زندگی خودم را تباه نکنم تا اینکه یک روز به مسئولم گفتم ما اشتباه کردیم که آمدیم عراق حالا می خواهم با همسرم از تشکیلات برویم. با این درخواست، آنها طی چند ماه خیلی مرا اذیت کردند تا شاید از تصمیم خودم منصرف شوم، وقتی دیدند فایده ندارد و من روی حرفم هستم گفتند ما فقط می توانیم تو را به ایران بفرستیم من هم گفتم قبول فقط من و همسرم از این تشکیلات برویم هرکجا می خواهید بفرستید اشکال ندارد .

در نهایت آنها بقول خودشان حکم اخراج مرا صادر کرده و در یک اتاق حبسم کردند. من فکر می کردم همسرم را هم نزد من خواهند آورد اما چند روز گذشت و خبری نشد تا اینکه به آنها گفتم چرا همسرم را نمی آورید که روز بعد مسئول پذیرش نزد من آمد و با عصبانیت گفت شنیدم درخواست دادی همسرت را نزد تو بیآورند ؟ جواب دادم بله درست شنیدی ، که با تمسخر گفت منتظر باش و رفت.

مدتی که در حبس سازمان بودم ساعت ها می نشستم و مرتب خودم را سرزنش می کردم که چرا هوادار مجاهدین شدم، چرا به رجوی اعتماد کردم ، چرا زندگی و جوانی خودم را بخاطر گرفتن تصمیم احمقانه آمدن به عراق و تشکیلات به هدر دادم چون واقعا این افکار مرا آزار می داد. به هرحال وقتی مسئولین سازمان دیدند من روی تصمیم به جدایی خودم هستم روزی آمدند وگفتند وسایلت را جمع کن که می خواهیم تو را به ایران بفرستیم. من سئوال کردم پس همسرم چی ، او هم همراهم هست؟ که آنها گفتند همسرت از تو طلاق گرفته و قصد جدایی از سازمان ندارد و حتی حاضر نیست تو را ببیند. این حرف آنها مثل آواری بود که برسرم خراب شد و داد زدم قبول ندارم چون ما همدیگر را دوست داریم. اگر شما راست می گوئید او را نزد من بیآورید تا خودش این حرف را به من بزند.
متاسفانه داد و فریادم فایده ای نداشت و مرا تحویل افسران عراقی دادند که مثلا به ایران ببرند اما در اوج نامردی وبی شرافتی مرا به این زندان فرستادند. من الان نگران خودم نیستم نگران همسرم هستم واینکه اگر روزی بدون او به ایران بازگشتم چه اتفاقی برایش خواهد افتاد، اصلا به خانواده اش چه جوابی بدهم.

وقتی صحبت های حسن تمام شد به او گفتم حسن همه ما درد مشترک داریم ولی قبول دارم که چون تو متاهل بودی و آمدی تشکیلات شرایط پیچیده تر و قصه پر درد تری داری، ولی چکار می شود کرد؟ باید صبر و تحمل کرد و خودمان را قوی نگاه داریم چون رجوی همین را می خواهد که هر چه بیشتر امثال من و تو را از لحاظ روحی و روانی ضعیف کند. حسن گفت درست اما واقعا نمیتوانم از فکر خیانتی که رجوی به من کرد بیرون بیایم. آن دو نفر دیگر هم که همراه من به ابوغریب آمدند هر کدام دل پر دردی از خیانت رجوی دارند.

در آخر حسن گفت راستی از خبرهای درون تشکیلات سئوال کردی، خبر مهمی دارم که برای رجوی آبروریزی به بار آورد. روزهای بعد به اتفاق چند نفر دیگر سعی کردیم با حسن گرم وصمیمی تر باشیم تا شاید کمی از فکر و ناراحتی خارج شود …

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا