سفرنامه هجران و حرمان – قسمت سوم و پایانی

سه شنبه دوازدهم مردادماه نود و پنج
امروز ساعت ده صبح  خانواده ها با یکی از نمایندگان مجلس عراق قرار ملاقات داشتند. همه به امید گشوده شدن راهی به سوی عزیزانشان بی تابانه منتظر این دیدار بودند.آقای عدنان شهمانی که هم نماینده مجلس و هم مسوول رسیدگی به پرونده سازمان در عراق بود روحانی بزرگواری می نمود.
او در ابتدا به تشریح عملکرد خود و دولت عراق در خصوص این پرونده پرداخت و گفت دولت عراق مایل به ماندن این سازمان در کشور خود نبوده است و در این راستا خواستار انتقال ایشان به کشوری ثالث شده است و اکنون روند انتقال ها اوج گرفته است و به زودی تمام افراد این فرقه از عراق خواهند رفت.
او گفت من خود یک پدر هستم و احساسات شما پدران و مادران و دلتنگی شما را می فهمم اما فرزندان شما در دست گروهی خطرناک گیر افتاده اند که سران جنایتکار آن برای حفظ جان خود فرزندان شما را سپر قرارداده اند.
او در پاسخ خانواده ها  که نگران حفظ جان فرزندان خود در حمله های موشکی به لیبرتی بودند گفت ما خود در حفظ جان فرزندان و عزیزان خود در مانده ایم و گروه گروه مردم کشورمان در حملات تروریستی کشته می شوند پس چگونه می توانیم حافظ جان فرزندان شما باشیم. برای فرزندان شما بهتر است که کشور جنگ زده عراق را ترک کنند.
خواهرم ماه منیر به نمایندگی از طرف خانواده ها برخواست و در حالی که گریه می کرد با تقدیم قرآنی به جناب شهمانی گفت: ما در خاک کشور شما مهمانیم و تحفه ای ارزنده تر و عزیز تر از قرآن نداشتیم که به شما بدهیم،شما   در عوض چه تحفه ای برای ما دارید؟شما را به خدا زمینه را برای ملاقات ما با فرزندانمان فراهم کنید.
در این لحظه همه گریه می کردند،حتا هیأت همراه عراقی.
جناب شهمانی بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و سوگند خورد و قرآن را شاهد گرفت که از هیچ کوششی در این راه دریغ نکند اما گفت:شما باید بدانید که مسأله سازمان یک مسأله پیچیده سیاسی است و نهادهای بین المللی و حقوق بشری در این امر هوادار سازمان هستند و با خانواده ها و دولت عراق برای ملاقات همکاری نمی کنند.
مادران پیر در حالی که بر ویلچر نشسته بودند اشک می ریختند و غم فضای مجلس را در بر گرفته بود.
blankپس از این جلسه خانواده ها کم کم برای حضور مجدد در پشت درهای لیبرتی آماده شدند.ساعت دو بعد از ظهر در اوج گرما به راه افتادیم. و پس از طی مراحل معمول ساعت پنج به پشت شکاف غیر قابل نفوذ لیبرتی رسیدیم.
سربازان عراقی بسیار خصمانه  و وحشیانه مانع نزدیک شدن خانواده ها به دیوارهای حایل می شدند و گویی آن ها  تنها حافظ جان اصحاب فرقه هستند و جان ما برایشان بی مقدار است.اصرار ما برای ورود به محوطه پشت دیوار ها نتیجه نداد و سرباز خشن عراقی به شدت ما را به عقب هل می داد.
رخساره خواهر الخاص کوه پیما که زنی جسور از ایل قشقایی است تلاش کرد به داخل برود، سربازان او را هل می دادند تا به درون نرود.نمی دانم یک خواهر بی دفاع و بی سلاح با رد شدن از سد آن ها چه خطری می توانست برای نور چشمی های ایشان داشته باشد که تا به این حد مانع می شدند.با دیدن این صحنه های خفّت بار قرار از کف دادم و بر زمین نشستم و شروع به گریه و زاری کردم،با خود گفتم این خفت و جسارتی که بر زن ایرانی روا داشته شده است را نباید بی پاسخ بگذارم.باید به این سرباز های بی مقدار عرب بفهمانم که نمی توانند مانع شیرزنان ایرانی شوند.ایرانی مرد و زن ندارد و در مقابل ظلم و زور سر تسلیم فرود نمی آورد.
برخواستم تا سرباز عراقی را پس بزنم و به درون بروم.او مانع شد و به شدت مرا به عقب هل داد و من با آرنج به دیوار پشت سر برخورد کردم و آرنجم به شدت آسیب دید.دیگر ایستادن جایز نبود به جلو رفتم و سعی کردم خودم را به داخل برسانم سرباز عراقی را پس زدم باز مرا هل داد و من به زمین افتادم برای این که نتوانند مرا دوباره بلند کنند و به عقب برانند سینه خیز به راهم ادامه دادم.خواهرانم از پشت سر جیغ می کشیدند و می خواستند به داخل بیایند و مرا دریابند اما سربازان عراقی مانع می شدند.بالاخره یکی از همراهان به سرباز عراقی فهمانده بود که این ها  خواهر هستند و خواهرانم از پی من آمدند.من خودم را به جلو می کشیدم و سرباز عراقی جفت پا رو به رویم می ایستاد تا مانعم شود.خودم را اینقدر به جلو کشیدم تا به سیم های خاردار رسیدم و دیگر راهی به جلو نبود.ناچار نشستم و التماس کنان از مردان مخفی در پشت دیوار پلیتی حایل خواستم برادرانم را بیاورند و به من نشان بدهند امّا آن عروسک های کوکی که جز گرفتن فیلم و عکس از ناموس همرزمان خود هیچ نمی دانستند.
عده ای در بالای دیوارها مشغول سخن گفتن در بلندگو ها بودند.هرکس با گویش محلی خودش.خانواده ها از نقاط مختلف ایران بزرگ گرد هم آمده بودند تا هر کس به زبانی و لهجه ای غبار غم از دل به مدد اشک بزداید.

خواهران ترک زبان با اسیرشان از غیرت می گفتند و دیگری با گویش خراسانی از پیری مادر و روشنی رفته از چشم او می گفت.
دردها مشترک بود و قصه ی غصه ها شبیه به هم. عده ای عزیزی داشتند در جنگ اسیر گشته و هرگز برنگشته و عده ی دیگری جوانشان از ترکیه و پاکستان و دبی سر از این بیابان متروک در آورده بود.
ما  بر روی تعدادی سی دی  بر چسب هایی زده بودیم با نوشته هایی حامل پیام عشق و دوستی و خواهش از اسیران برای تلاش جهت رهایی خود.سی دی ها را بر بال هوا به درون پرواز دادیم اما اصحاب فرقه آن ها را شکستند و در جواب آن ها سنگ ها بر سر ما ریختند.
سنگ بر سر یکی از اعضای خانواده ها اصابت کرد و سرش شکافت و خون سر و روی و لباسش را گرفت و بیهوش شد و بر زمین افتاد.فرد دیگری  در اثر هیجان و گرماتشنج کرد و هر دوی ایشان با حالی  وخیم راهی بیمارستان شدند.
خانواده ها به وسیله بلند گو سرود زیبای "ای ایران  ای مرز پر گهر "را پخش کردند و شعر را با آن با صدای بلند خواندند.
خانواده های اصفهانی با نصب پلاکاردی بزرگ که خبر مرگ مسعود رجوی از قول ترکی فیصل با خط درشت بر آن نوشته شده بود، بر روی دیوارهای لیبرتی  قصد آگاه کردن عزیزان خود از فضای بیرون را داشتند.
عده ی دیگری نام عزیزان خود را بر روی توپهای کوچک می نوشتند و به درون می انداختند.
خواهری نامه ای برای برادرش در یک بطری آب کوچک خالی می گذاشت و به آن سوی دیوار می انداخت.
از دیدن این همه تلاش خوشحال می شدم ولی از دیدن رنج خانواده ها و اشک مادران و خواهران خون از دل و دیدگانم می چکید.
سربازان عراقی همچنان خصمانه سعی در پایین کشیدن افراد از بلندای دیوارها یا پس زدن آنها از درگاه ورودی داشتند.
مردان ایرانی که از هتک حرمت سربازان به زنان ایرانی خونشان به جوش آمده بود  با سربازان در می افتادند.
آن ها هیچ گونه دفاعی از ما خانواده های بی سلاح نمی کردند اما با تمام توان از ارتش سنگ پران مسعودی محافظت می کردند.blank
پلاکاردهای ما هنگام بازگشت باید از دیوارها جدا می شد امّا فحش ها و توهین های اصحاب فرقه که خطاب به ما بر پرده ها نوشته شده بود و رو به روی ما بود همیشه برقرار بود.
مظلومیت ما از پرده برون افتاده بود و ظلم دریوزگان فرقه و هوادارانشان بر کسی پوشیده نبود.
در حالی که کمیساریای عالی پناهندگان و نهاد های حقوق بشری از حضور ما در آن جا آگاهی داشتند هیچ کدام دست کم برای شنیدن درخواست ما اقدامی نکردند و با بی محلی و نادیده انگاشتن ما آب به آسیاب جنایتکاران ریختند.
غافل از این که ما خانواده ها دستی بزرگتر در آستین اراده خود داریم و آن دست عشق است و یاوری توانمند تر در کنار خود و آن خداوند لایزال است.
کم کم آفتاب فرو می نشست و تاریکی از راه می رسید.سربازان ما را به سوی اتوبوس ها هدایت کردند و ما در حالی که هنوز عزیزانمان را فریاد می زدیم و اشک می ریختیم محل را ترک کردیم.
صبح روز بعد شبکه های خبری به نقل از سفیر ایران در عراق گفتند که باقیمانده ی افراد محصور در کمپ لیبرتی تا پایان شهریور ماه کشور عراق را ترک خواهند کرد و ما دانستیم که بی گمان فصل عزیمت عاشقانه ما در جست و جوی عزیزانمان در خاک عراق به سر آمده است و اگر تا پایان شهریور ماه دو پرنده در قفس اسیرمان به سوی ما پرواز نکنند باید در جست و جوی آن ها به دیاری دیگر بشتابیم پس با خود گفتیم:

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

راحله ایران پور، بغداد، مردادماه نود و پنج

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا