سفر به سرزمین اسیرکش – قسمت اول

بنا به نوشته ای که ماه قبل خانم ثریا عبداللهی بر روی سایت ها ارسال کرده و در آن نوشته مرگ زهرا حسینی را آورده بود، تعدادی از دوستان صحت و سقم خبر را از من جویا شدند و از آنجا که خودم چنین چیزی را باور نداشتم، به سرعت و بدون فوت وقت عازم سفری دور و دراز و خطرناک شدم تا از نزدیک ماجرا را دنبال کنم. با این وصف، شب چهارشنبه شانزدهم نوامبر وارد بغداد شدم. در بغداد تعدادی از دوستان دیگر که اکثراً جداشده از سازمان بودند و تعدادی از آنان را سالها ندیده بودم، همدیگر را ملاقات کردیم. آنان نیز با من در این سفر همراه و همسفر بودند، بعضی برای یافتن فرزندان خود و تعدادی نیز در راستای حمایت از خانواده ها آمده بودند و اینها باعث دلگرمی بیشترم شد.

آقایان مهدی خوشحال و حسن عزیزی در جمع خانواده ها
آقایان مهدی خوشحال و حسن عزیزی در جمع خانواده ها
 

پنجشنبه 17 نوامبر، پس از صرف نهار با تعدادی از دوستان قدیمی و جدید که از قبل با آنان آشنایی داشتم و برای اولین بار می دیدم شان و کسانی مانند آقایان محمدحسین سبحانی، علی قشقاوی، عباس صادقی، حسن عزیزی، مصطفی محمدی و خانم محترم شان و تعدادی دیگر که از آوردن نام شان معذورم، با دو خودرو و راننده های عراقی، به سمت اردوگاه اشرف واقع در اطراف شهر خالص حرکت کردیم. مابین راه، ترافیک سختی حاکم بود و در این روز که پنجشنبه بود، شاهد دهها جشن عروسی مابین راه بودم که همراه با ماشین های مزین به گل و پخش موزیک در جاده ها، در حرکت بودند و این نشانه جوشش و حیات در رگهای جامعه ای ویران شده و جنگ زده بود. پس از گذشتن از دهها سیطره و موانع نظامی، بالاخره به پایگاه عراق جدید که نام قبلی اش اردوگاه اشرف بود، نزدیک شدیم و در بخش غربی و نزدیک دروازه اصلی اردوگاه، وارد کمپ خانواده ها شدیم. کمپ خانواده ها، شامل دهها بنگال و تاسیسات مختلف بود. به محض ورودمان، دهها تن از خانواده ها که اکثراً مازندرانی و از شهر بابل به عراق آمده بودند، با ذوق و شوق به سمت ما آمده و ضمن خوشامدگویی، ما را در آغوش گرفته و ابراز احساسات گرمی با ما داشتند. پس از آشنایی و سلام و علیک با تک تک زنان و مردان و تعدادی از جوانان ایرانی، وارد بنگال خانم ثریا عبداللهی شدیم تا قدری با خانواده ها صحبت و گفتگو داشته باشیم و علت حضورمان را با آنان در میان گذاشته و ضمناً از حضور طولانی مدت خانواده ها در پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، قدردانی و حمایت کنیم. در آن حین که آفتاب غروب کرده و تاریکی همه جا را فراگرفته بود، تک تک دوستان با صمیمیت و وقار با جمع خانواده ها صحبت کوتاهی داشتند و ضمن قدردانی از زحمات بی شائبه و سخت آنان در راستای آزادسازی فرزندان اسیرشان، ابراز همدردی و حمایت به عمل آوردند و ضمن شنیدن درد دل آنان، قول همکاری و مساعدت لازم را در ارتباط با صدای مظلومانه شان در کشورهای اروپایی، خاطرنشان کردند که در وسع و توان شان، با قلم و قدم شان، حاضرند صدای آنان را به هر جا که بتوانند بازتاب دهند و در ملاقات ها با محافل سیاسی و حقوق بشری و غیره، آلام و دردهای آنان را واگویه و بازتاب دهند. با این وصف، دوستان ساعاتی را با خانواده های مازندرانی سپری کردند تا فردا در پراتیک عمل همراه با فریادهای خانواده ها که روزانه در پشت سیم های خاردار خطاب به فرزندان اسیرشان انجام می گرفت، از نزدیک همراه شده و به تشویق خانواده ها بپردازند. متقابلاً، آنان نیز با شادی از ورودمان به ابراز احساسات پرداختند و مسایل و مشکلات شان را از صمیم قلب بازگو کردند. آنها چنان مشتاقانه در صدد همکاری با ما بودند که اکثراً به من اصرار کردند که اگر همسر سابقت زهرا حسینی به دست رهبران سازمان به قتل رسیده باشد، کافیست که جسد را از عراقی ها تحویل بگیری و ما به هر وسیله ممکن جسد را به ایران بازگردانده و به خانواده اش تحویل خواهیم داد، ما اینجا آمدیم تا ضمن آزادکردن زنده های مان، حتی اجساد را نیز از گروگان رجوی خارج کنیم. صبح زود روز جمعه 18 نوامبر، دوستان پس از برخواستن از خواب در بنگال خانواده ها و پس از صرف صبحانه که خانم میرزایی همسر یکی از اسرای مجاهد، زحمت آن را کشیده بودند، خود را آماده کرده و همراه با سایر خانواده ها به سمت شرق اردوگاه حرکت کردیم. از صبح این روز که هوا آفتابی و به گرما می رفت، فوج فوج مردم و شیوخ شهر خالص که شامل هزاران تن از مرد و زن و کودک بودند، به محل اجتماع حضور می یافتند تا با آخرین اعتراض و اجتماع و اولتیماتوم خود، سران مجاهدین را مجاب به خروج از زمین های سابق خود بکنند. خانواده های ایرانی نیز که شامل دهها تن می شدند، در گوشه ای دیگر و در راستای اعتراض به سران مجاهدین و برای آزادسازی فرزندان شان که سالها در گروگان و اسارت رهبران سازمان بودند، به اعتراض پر شور و همیشگی خود با بلندگو مشغول بودند. در طرف مقابل و آن طرف سیم های خاردار، دهها تن از رهبران سازمان و فریب خوردگان با انواع دوربین ها و بلندگوها حضور داشتند تا نگذارند صدای خانواده ها به گوش فرزندان شان برسد. جنگ بلندگوها ساعت ها و با شدت تمام ادامه داشت. آنان در داخل اردوگاه با انواع شعارها و پلاکارد و تراکت های سیاسی و مذهبی و سخنرانی هایی به زبان های فارسی و عربی، در مقابل خانواده های ایرانی موضعی تهاجمی داشته و خانواده ها را از جانب حکومت و وزارت اطلاعات ایران می شمردند. اما در مقابل اعتراض و سخنرانی عراقی ها ناچاراً سکوت اختیار کرده و ایضاً به مظلوم نمایی مشغول شده و سعی داشتند اجتماع شیوخ و مردم عراق را به باجخواهی حکومت ایران از مجاهدین خلق، نسبت دهند. مضاف بر اینها یک هنگ عراقی با تجهیزات کامل که شباهت زیادی به نظامیان آمریکایی داشتند، با قدرت کامل و بر خلاف گذشته، حضور داشتند. آنان با حضور خود از تهاجم سلاح های سرد مجاهدین جلوگیری می کردند. سران مجاهدین در گذشته با ساختن انواع سلاح های سرد و خطرناک، با خانواده ها و مخالفین خود در اطراف اردوگاه مقابله کرده و مخالفین را تحریک و تشویق به درگیری با خود می کردند، تا با این درگیری ها افکار و خواسته های طرف مقابل را به سمتی که خود می خواهند، هدایت نموده و به سمت اهداف سیاسی و تبلیغاتی خود بکشانند. اما این بار ارتش عراق، با قدرت آنان را مجاب کرد تا از کاربرد سلاح های سرد و ایضاً درگیری های فیزیکی با خانواده ها و افراد بی گناه پرهیز کنند. در آن حین سرهنگ عراقی که فرمانده هنگ محاصره اردوگاه اشرف بود و نمی دانم اسمم را از کجا می دانست با افراد گاردش نزد من آمد و از من سئوال کرد آیا زهرا حسینی همسر تو بود، به او پاسخ دادم، آری و من به همین جهت به عراق آمدم تا از چند و چون ماجرا خبر شوم. او اضافه کرد، هم اکنون جسد زهرا حسینی دست ماست و ما آن را تحویل مجاهدین نخواهیم داد تا آنان از جسد بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی بکنند. از او خواستم جسد را به شرطی تحویل خواهم گرفت تا آن را شناسایی کامل کنم، چون هنوز به هویت جسد مشکوک هستم. آنان سریعاً با دکتر سردخانه شهر خالص تماس گرفتند و سپس هویت جسد را زهرا حسینی مهرصفت گفتند و من هم جواب دادم که این همسر من نبوده و شخص دیگری است.
در ادامه تحصن و اعتراض و نبرد بلندگوها، مجاهدین در داخل سیم های خاردار و درون قرارگاه هم چنان اقدام به نصب بلندگوهای جدید کردند، بلندگوهایی که این بار بر روی کامیون نصب شده و صدایی بسا قوی تر از بلندگوهای اطراف و کاشته شده، داشتند. آنان بی مهابا از طریق بلندگوها فریاد می زدند و شعارهایی در ضدیت با ولی فقیه حکومت ایران و علیه خانواده ها سر می دادند. شعارهایی چون" فامیل ما زندانه، یا کشته در میدانه"! آنان به خیال این که خانواده های معترض را می توانند به سیاق قبل در میادین جنگ به کشتن داده و نانش را بخورند و یا این که شعار دیگری مثل" اگر قوزی نخوردی، توپوزی را که خوردی"! و مثل همیشه در شعر و شعار نیز معکوس گویی داشتند. جالب اینجاست که مجاهدین خلق نزدیک به 30 سال سکونت در خاک عراق و قوزی خوردن از دست صدام حسین و سه وزارت خانه نفت و جنگ و امنیت، بس که قوزی عراقی خوردند که اگر با آب هفت دریا روده هایشان شسته شود، باز هم قوزی عراقی بیرون زده و بالا خواهند آورد. آنان در حالی علیه خانواده ها شعار سر می دادند که شما به خاطر خوردن قوزی عراقی به ما اعتراض دارید؛ در حالی که از جمع خانواده های معترض، مصطفی محمدی و همسرش، طی سالهای اخیر و پس از بیست بار مسافرت به عراق برای آزادکردن فرزندانش از چنگال مجاهدین، بیش از 400 هزار دلار از جیب شخصی اش پرداخته و هزینه کرده بودند. اجتماع تحصن و اعتراض مردم عراقی و خانواده های ایرانی و اولتیماتوم ارتشیان عراقی و نمایندگان دولت نوری المالکی، که تنها 40 روز به ختم اشغال سرزمین های عراق از جانب مجاهدین خلق باقی مانده بود، ساعت ها به طول کشیده و ظهرهنگام جملگی به تحصن و اعتراض خود خاتمه داده و به مقرها و خانه های خود بازگشتند. ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا