مروری بر خاطرات یک رها شده از اسارت رجوی

من در سال 1380 وقتی که از طرف سازمان (مجاهدین) ارتباط بر قرار شد و گفته شد به عراق بروم. من هم به ترکیه رفتم و در ترکیه با یکی از سرپل ها ارتباط برقرار کردم و اون رابط درترکیه در مورد سازمان برایم توضیح میداد و نوارهایی برایم گذاشت. از رژه ی سال 71 برایم تعریف و تمجید می کرد و در پایان هم گفت اگر رفتی و انتخاب نکردی بعد از دوسال می توانی انصراف بدهی و به کشورهای خارجی بروی.
 من هم بعد از حرفهای او تحت تاثیر قرار گرفتم و با دو نفر دیگر به نام های کامبیز و جواد به عراق رفتیم (این دونفر بعد از مدت کوتاهی از سازمان جداشدند) که در اسکله ی بصره دو نفر با یک خودروی ون که برای سازمان کار می کردند که این دونفر در دستگاه مخابرات عراق (اطلاعات و امنیت) کار می کردند و مارا به هتلی در بغداد که در کنار رود خانه بود بردند و بعد از دو روز به اشرف بردند و در اولین شب از ما خیلی پذیرایی کردند و روزهای بعد که یک هفته در قسمت ورودی بودیم هر روز بحث های سیاسی. نوار امجدیه و رژه ارتش می گذاشتند و بعد به پذیرش بردند و در پذیرش از ساعت 30/6 صبح بیدار باش زده می شد و تا خوردن صبحانه و کار جمعی و در ساعت 8 صبح تا شب نوار میگذاشتند و همه از مسعود و مریم می گفتند و همیشه نوارهای رژه و تظاهرات 500 هزار نفری می گذاشتند که از این طریق بچه ها را شستشوی مغزی می دادند که شما افسران مسعود و مریم هستید نه سرباز صفر. و من هم کنجکاو شدم که چرا اینها با اینهمه تجهیزات و طرفدار که دارند چرا کاری انجام نمی دهند.

یک روز یکی از بچه ها که دندان کشیده بود یکی از مسئولین به نام علی احسانی به او رسیدگی می کرد که شب وقتی برای انجام کاری به اتاق مسئولم رفته بودم که علی احسانی با مسئولش حرف می زد که چرا من باید ظرف خون دندان بچه ها را بشورم که مسئولش با او به تندی برخورد کرد که دیگر از این حرفها نزن چون با این کارت روی دیگران تاثیر منفی می گذاری. ما بایستی با انجام این کارها ذهن آنها را شستشوی مغزی بدهیم که آنها بدانند بهترین مکان را انتخاب کرده اند و بایستی هیچ کمبودی احساس نکنند که من درآنجا فهمیدم اینها با این کارها می خواهند مارا شستشوی مغزی بدهند که من هم بیشتر کنجکاو شدم. وقتی که نشست های فهیمه اروانی شروع شد می گفت هر کس که نمی خواهد انتخاب کند و به دنبال زندگی برود من او را تا مرز می برم و خودش به دنبال زندگی اش برود . من هم به دروغهای آنها پی بردم چون این حرف را چندین بار از خود مسئولین هم شنیده بودم که هرکس نمی خواهد انتخاب کند  به مدت 6 ماه نزد ما می باشد تا اطلاعاتش سوخته شود و بعد او را آزاد می کنیم.

تا اینکه نشست های مسعود و مریم و توحیدی و ابریشم چی و مهوش سپهری شروع شد. در قرارگاه باقر زاده که در نشست مهوش سپهری بود که یکی از بچه ها نمی خواست دیگر ادامه بدهد در نشست او را صدا زدند و وقتی پشت تریبون رفت یکدفعه حدود 100 نفر بلند شدند و به او حمله کردند و او را با مشت و لگد زدند و بعد از چند دقیقه نفرات را آرام کردند و خود مسئول نشست هم به او فحاشی کرد که اگر نمی خواهید بمانید ما تورا مدت 6 ماه نزد خودمان نگه می داریم و بعد تحویل عراقی ها میدهیم چون معلوم نیست که کی هستید و چرا وارد خاک عراق شدید که من با این حرفها که هرکس چه از مسئول گرفته تا جانشین رجوی هرکس یک حرفی می زد و همه نسبت به بچه ها دروغ می گویند حتی گفته شده بود که زندان و شکنجه هم نداریم که من همه ی اینها را با چشمان خودم دیده بودم که اینها چه افراد کثیف و حیله گری هستند. خوب من هم دیده بودم که دیگر فرصتی نیست تا از سازمان خارج بشوم و منتظر بودم که دیگر هیچ گاه صحبت از خارج شدن از سازمان نکنم. با گفتن این حرف می دیدم آینده ام تباه می شود و دیگر بیرون را با چشمان خودم نمی بینم و برای خودم بریده بودم که بیست سال هم که طول بکشد باز خداوند با ما است و یک دری برای ما باز می کند و در این نشست ها چندین نفر از بچه ها از سازمان رفتند که معلوم نیست زنده هستند یا نه. من هم تصمیم گرفتم به بقیه بفهمانم که تعدادی از سازمان جدا شده اند و آمدم در عملیات جاری فاکت آنها را خواندم که مسئول نشست شروع کرد به فحاشی و به من گفت تو چه کار به دیگران داری که چه کسی هست یا نه. مگر تو برای مبارزه کردن نیامدی. بعد از آرام گرفتن در جواب فاکتم گفت آنها به ماموریت رفته اند و بعدا می آیند. من ده سال در سازمان بودم هیچگاه آنها را ندیدم تا اینکه وارد ارتش شدیم. یک روز که خود را برای رژه آماده می کردیم که به مدت یک هفته تمرین می کردیم و وقتی که رژه شروع شد و ما رژه می رفتیم  به ما گفته شد بروید لباسهای دیگربپوشید. بچه ها متوجه ی حقه ی آنها نشده بودند. ماهم لباسهای دیگری پوشیدیم و دوباره رژه رفتیم و بعد از رفتن رژه دوباره گفته شد چهار نفر چهار نفر سوار جیپ و آمبولانس و تویوتا شوید و دوباره از ما فیلم برداری کردند  که من فهمیدم اینها با این کارشان می خواهند به دیگران خارج از عراق بفهمانند که نیروی ما بیش از حد می باشد که به یاد رژه ی سال 71 افتادم که اینها چند ین بار از صحنه فیلم برداری کرده بودند تا خودشان را بیشتر جلوه دهند و با این کارشان افکار عمومی را فریب دهند.

حتی در تظاهرات خارجه هم از نفرات خارجی استفاده می کردند و به آنها پول می دادند تا در تظاهرات شرکت کنند تا تعدادشان بیشتر باشد که فیلم آنرا برای ما می گذاشتند و می گفتند ما هواداران زیادی در خارج داریم که از ما حمایت می کنند تا اینکه بعضی از بچه ها از این کارشان متوجه شدند یکی از بچه ها به نام علی قزل که بچه ی شمال می باشد در نشست گفت چرا در ارتباط مستقیم (برنامه ای بود که هفته ای یک بار از تلویزیون فرقه پخش می شد)‌که نفرات صحبت می کنند و با برنامه تماس می گیرند بعضی مواقع که صدای یک نفر می باشد ولی سازمان آن صدا را با چند اسم مختلف زیرنویس می کند که فورا مسئولین سازمان پشت تریبون آمدند و شروع به فحاشی و توهین به وی کردند که تو در این شرایط که باید حامی سازمان باشی داری برای چه کسی کار می کنی و هدفت از این کار چیه؟  که طرف نیم ساعت زیر رگبار فحاشی قرار گرفت و بعد علی قزل پشت تریبون رفت و از روی ناچاری معذرت خواهی کرد و گفت من لحظه ام را گفتم. که مسئول نشست گفت تو باید می نوشتی نه می گفتی. که این شخص دیگر گوشه نشین شد و با هیچ کس دیگر حرف نمی زد و همیشه مسئولین او را صدا می زدند.

 تا اینکه امریکا می خواست به عراق حمله کند حتی خود رجوی در نشست عمومی در اشرف در سالن اجتماعات برگزار شد گفت اگر امریکا قرارگاه اشرف را بمباران کند با اولین بمب ما به سمت ایران حرکت می کنیم.نه تنها حمله نکردند چندین بار اشرف و قرارگاه های دیگر را با خاک یکسان کردند اما خبری از رفتن نشد و برای اینکه بچه ها را ساکت کنند گفتند صدام به ما اجازه نداده بود.

بعد نوبت تحویل سلاح شد که رجوی با آن حقه بازی های خودش که چگونه نفرات را فریب بدهد گفت سلاح ها را بدهید چون من صاحب سلاح را می خواهم نه سلاح. سلاح زیاد است اما صاحب آن نه – که بچه ها در نشست ها که به خاطر تحویل سلاح شروع شده بود نفرات حاضر به تحویل سلاح نبودند که خود مسئولین می آمدند صحبت می کردند و می گفتند که سلاح زیاد است مامی توانیم با دستان خالی برویم مرز سلاح تهیه کنیم از خود سربازان مرزی و بادست خالی می توانیم نیروهای مرزی را خلع سلاح کنیم. که در این نشست ها نفرات رده پایین را اجازه نمی دادند تا صحبت کنند چون می دانستند روی سایر نفرات تاثیر منفی می گذارند.
بعد از تحویل سلاح ها به امریکاییها افراد زیادی از سازمان فرار کردند چون می دانستند سازمان به ته خط رسیده است سازمان  دراین مقطع فورا برای اینکه دیگران در جریان فرار قرار نگیرند نفرات را سازماندهی کردند و به قرارگاه ها و مراکز دیگر می فرستادند تا کسی نفهمد که چه کسانی از سازمان فرار کرده اند حتی رفتن به سایر مراکز دیگر هم ممنوع شده بود.
بعد آمدند از عراقی ها دعوت کردند و آنها را به اشرف می آوردند و مغز آنها را شستشو می دادند و با دادن پول های هنگفت آنهارا وادار به تظاهرات علیه دولت مالکی می کردند.

یک روز یکی از شیوخ عراقی به اشرف آمده بود و شب در برنامه ی تلویزیونی که در حیاط مسجد اشرف سخنرانی می کرد که بعد از اتمام برنامه او را به هتل خودشان (همان ساختمان های ورودی اشرف) بردند و او را تحت فشار قرار داده بودند که هرچه بخواهی به تو می دهیم و تو باید بروی نفرات عراقی جذب کنی و از اطراف اشرف حفاظت کنید و او قبول نمی کرد و می گفت خطری بزرگ است  که سازمان به وی گفت اگر این کار را نکنی دیگر از تو حمایت نمی کنیم و نیروهای ایرانی تو را می کشند (من آن موقع مسئول پذیرایی از شیوخ بودم)‌که طرف عراقی از شدت ترس سکته می کند و می میرد و سازمان با دادن پول هنگفتی قضیه را پایان داد و خانواده اش را تهدید کردند که دنبال نکنند که چرا مرده است. و بعد از مدتی سازمان آمد و گفت اعتصاب قرار است صورت بگیرد که همه نفرات آمدند و ثبت نام کردند چون هر کس نمی آمد به چشم بریده به او نگاه می کردند و در نشست گفته شد فقط شامل مسئولین می باشد که مسئولین وقتی هیئتی از بیرون از اشرف می آمد در قسمتی به نام مصلحی تجمع می کردند و تمام مریض های بیمارستان را هم می آوردند تا کسی به آنها شک نکند و روی پلاکاردی می نوشتند (تا خواسته هایمان برآورده نشود دست از اعتصاب بر نمی داریم) که مسئول من هم جز این اعتصاب کننده ها بود که ما در جریان این کار نبودیم وقتی فهمیدیم که تصویر مسئولم را در تلویزیون مشاهده کردم. بعد از چند روز در سالن غذاخوری هنگامی که کسی در سالن نبود و مسئولم در حال غذا خوردن بود که من گفتم مگر تو جز اعتصاب کننده ها نیستی که یکه خورد و نتوانست چیزی بگوید و گفت دکتر گفته تو به خاطر بیماری دیگر نمی توانی جز اعتصاب کننده ها باشی  و وقتی کسی باز برای بازدید می آمد باز هم او را در میان اعتصاب کننده ها می دیدم و وقتی مصاحبه ها هم شروع می شد با عراقی ها از دوهفته قبل (‌چون ما از جریان کار سازمان اطلاعی نداشتیم که چه می گذرد) به ما رسیدگی های زیادی می شد مثلا بیدار باش صبح به جای ساعت 5 به ساعت 7 تغییر می کرد و هر روز غذاهای متنوع و برنامه های تفریحی / و هر روز بعد از ظهر ها مارا به پارک می بردند. ویک روز مانده به مصاحبه به ما خبر می دادند و همه را جمع می کردند باز هم برای اینکه خط خودشان را پیش ببرند مسئولین می آمدند صحبت می کردند و در آخر هم شروع به ترساندن نفراتی که قصد خروج از سازمان را داشتند می کردند که چگونه ایران نفرات را شکنجه و اعدام می کند و وقتی هم مصاحبه ها تمام شد همه چیز به حالت قبل بر می گشت چون می دانستند کسی نمی تواند فرار کند چون اطراف قرارگاه ها را نگهبانهای زیادی گذاشته بودند تا کسی نتواند فرار کند  و نمی گذاشتند کسی از قرارگاه خودش خارج شود و همه در قرارگاه خودشان حبس شده بودند. حتی یادم هست یک روز یکی از نفرات به اسم جاوید امیری که بچه سیستان بلوچستان بود چندین بار می گفت که می خواهم بروم که نمی گذاشتند و با مریضی شدیدی که داشت حتی او را به بیمارستان هم منتقل نمی کردند و قبل از مردن همه ی بچه هایی که در قرارگاه 2 بودند می دانند که جاوید گفته بود مرا ببرید تا خودم را معالجه کنم اما مسئولش به وی اعتنایی نکرد و حتی او را نزد دکتر قرارگاه هم نبردند که هنگام شب در آسایشگاه فوت کرد.

اما سازمان به نفرات می گفت که دکتر قبلا گفته بود وی دیگر علاجی ندارد و از بین می رود و حتی می گفتند اگر به خارج هم بفرستیم مداوا نمی شود. حتی مورد دیگری هم بود که یک نفر در قرارگاه 11 خودش را به آتش کشید که گفتند به خاطر اینکه امریکایی ها مارا محاصره کرده اند خود سوزی کرده. اگر به خاطر اعتراض به امریکایی ها بود پس چرا مراسمی برای وی برگزار نکردند. بچه هایی که در سالن مصلحی بودند می دانند که در نشستی که برگزار شد همه حرف می زدند و اعتراض می کردند که نباید او را (مورد خود سوزی) در اشرف خاک کنیم. خود مسئولین فقط حرف می زدند و اجازه ی صحبت کردن به دیگران را نمی دادند و من همین نفر را یک هفته قبل  که برای مهمانی به قرارگاهشاه (11) رفته بودیم دیدم که در گوشه ای نشسته و کاملا فردی مرده بود که همه ی بچه ها می گفتند می خواهد برود و بعد از یک هفته گفته شد به خاطر اعتراض به امریکاییها خودش را به آتش کشیده.

از این موارد و فاکت ها خیلی زیاد است چون قرارگاه های دیگر هم همین مشکل را داشتند و حتی اجازه هم نمی دادند تنهایی با کسی حرف زد یا به جایی رفت. حتی ورزش کردن با وزنه را هم ممنوع کرده بودند می گفتند اگر بچه ها با وزنه کار کنند فردا دیگر خط هیچ کس را نمی خوانند و جلو همه می ایستند  و دیگر نمی توانیم آنها را جمع و جور کنیم که همه ی وزنه ها را از سالن ورزش جمع کردند و از آن به بعد همه اش کار بود که بعضی از بچه ها بخاطر شدت کار و کمبود خواب یا دستشان زیر اره برقی میرفت یا از بالای بنگال (کانکس) می افتادند پایین. یادم است یکی از نفرات قسمت تولید برای بازدید کار بنگال آمده بود که وقتی به بالای بنگال رسید یکدفعه به خاطر کمبود خواب به پایین افتاد ویک پایش از ناحیه مچ پا ناقص شد ویا داخل ماشین که بودیم هنگام رفتن به سر کار همه چرت می زدند ویا موقع کار هم چرت می زدند / که یکی از بچه های قرارگاه 3 که بنگال آنها کنار بنگال ما بود که یک دفعه صدایی از آنجا بلند شد و مسئول ما نگذاشت برویم ببینیم چه خبر  شده  اما بعدا فهیمدیم هنگام کار با اره برقی انگشت یک نفر زیر اره برقی رفته بود و دوانگشت او قطع شده بود. هدف سازمان این بود با کارهای زیاد و کمبود خواب مانع فکرکردن نفرات به مسائل دیگر (خارج از اشرف رخ می داد) باشد.
یک مورد دیگر وقتی که پلیس عراق می خواست در اشرف مقر پلیس ایجاد کند مسئولین برای ما نشست گذاشتند و گفتند به خواست خدا جنگ از تهران به اشرف کشیده شده و شما قبلا نگران بودید و می گفتید ای کاش ما در تهران بودیم و با بسیجی ها درگیر می شدیم (چون صحنه های تظاهرات را هرروز برای ما پخش می کردند) و در نشست ها مسئولین با ناراحتی صحبت می کردند و می گفتند جای ماها در تهران خالی است. اما حالا خداوند شما ها را دوست دارد و جنگ را به اشرف کشانده است و شماها دیگر نگران نباشید دشمن با پای خودش آمده و با رزم صد برابر آماده ی جنگ باشید. مسئولین می آمدند و می گفتند ما آماده هستیم و نمی گذاریم جنگ به اشرف کشیده شود و با این حرف ها نفرات را فریب می دادند و آنها را در مقابل عراقی ها به کشتن می دادند و حتی موقع درگیری با عراقی ها که جنگ را سازمان شروع کرده بود / هرکس هم که زخمی می شد به جای رسیدگی و مداوا کردن او را به آسایشگاه می بردند تا در برنامه های تلویزیونی از او استفاده کنند و به فرد زخمی شده نه دارو می دادند و نه رسیدگی می کردند و وقتی هم که می مرد آنرا آنتن می کردند که این ها به دست عراقی ها کشته شده و یا به خاطر ممانعت عراقی ها از بردن مجروحان به بیمارستان تلف شده اند.
بعد از مدتی که برادرم از سازمان فرار کرده بود برای این که من ناراحت نباشم مرا صدا زدند و از من تعریف و تمجید کردند و کادوهای گرانبها هم به من دادند و دیگر مثل قبل از من کار نمی کشیدند و مرا هم به قسمت اجتماعی کامپیوتر بردند که برای عراقی ها ایمیل بفرستم. همه ی نفرات ختی افراد رده بالا به فریب کاری های سازمان پی برده بودند که این سازمان به ته خط رسید ه ودیگر هیچ امیدی به سازمان نیست و منتظر این هستند که در خارج برای آنها راهی پیدا شود و از سازمان بیرون بروند و دنبال کار و زندگی خودشان بروند.
ع – ف رها شده از گروه مجاهدین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا