خاطرات محمود عوده زاده از اعضای سابق فرقه مجاهدین خلق – قسمت اول

چگونه در زنجیر دروغ رجوی گرفتار شدم؟

من محمود عوده زاده در یک خانواده متوسط 8 نفره در شهر اهواز بدنیا آمدم. بنا به سنت خانواده در سن 15 سالگی ازدواج کردم و در ادامه صاحب دو فرزند شدم. چیزی نگذشت که به دلیل بیکاری و مشکلات اقتصادی و واقعیت های سخت دوران متاهلی زندگی برایم سخت شده بود. به همین دلیل به مرور با خانواده ام مشکلاتی پیدا کردم. در سال 1372 یک روز که خیلی ناراحت بودم با یکی از دوستانم درد دل کردم. او گفت تو را درک می کنم و من می توانم به تو کمک کنم. کنجکاو شدم و به او گفتم چطور؟ فکر نکنم کسی بتواند به من کمک کند. چون هرکس درگیر مشکلات خودش هست. دوستم گفت حالا صبر کن راهی به تو پیشنهاد می دهم اگر بد بود قبول نکن. اما قول بده بین خودمان بماند و کسی از این موضوع بویی نبرد.

در ادامه گفت من دوستی دارم در خارج کشور که نزد گروه مجاهدین خلق است. من با تعجب از او پرسیدم مجاهدین؟! این چه گروهی است؟ دوستم گفتم او الان نزد آنها زندگی خیلی خوبی دارد. اگر خواستی می توانم تو را نزد او بفرستم. من هم که تحت فشار زیادی بودم بدون اینکه با او بیشتر در مورد مجاهدین صحبت کنم و یا در رابطه با دوستش که در خارج است تحقیق کنم، قبول کردم. به این دلیل که شاید بتوانم از مشکلات زندگی فرار کنم و به دوستم گفتم مرا نزد آنها بفرست. آن روز صحبت ما تمام شد و از هم جدا شدیم. وقتی به منزل رسیدم بلافاصله برای استراحت رفتم اما خوابم نمی برد. همسرم مرا صدا زد و گفت محمود بلند شو برو کاری انجام بده. چیزی برای درست کردن نهار نداریم، بچه ها شیر و لباس لازم دارند. من که دیگر حالت معمولی نداشتم از کوره در رفتم و با عصبانیت به او گفتم پولی ندارم. اگر نمی توانی برو منزل پدرت! دیگر حتی به دو فرزندم هم که با نگاه معصومانه و با تعجب به من نگاه می کردند توجه نمی کردم و دعا می کردم هر چه زودتر روز رفتن از ایران فرا برسد.

محمود عوده زاده

دو روز بعد دوستم پیام داد که اگر می خواهی بیایی باید مقداری پول با خودت داشته باشی چون لازم می شود. من که دیگر برای زندگی، همسر و فرزندانم اهمیتی قائل نبودم وقتی همسرم در منزل نبود مجبور شدم فرش زیر پایم را بفروشم که شب وقتی همسرم از خانه پدرش برگشت منزل با تعجب سئوال کرد فرش چرا نیست؟ من جواب دادم مگر نگفتی چیزی نداریم برای خوردن؟ فروختم تا با پول آن مواد غذایی بگیرم. او هم اول کمی با من ابراز همدردی کرد و گفت باز هم راضی هستم. همسرم منتظر بود تا فردا بروم با پول فروش فرش مواد غدایی بگیرم اما فردای آن روز گذشت و من چیزی نخریدم که دوباره بحث و جدل بین ما شروع شد. بهر حال مقداری دیگر از این و آن و دوست و فامیل قرض کردم و تبدیل به دلار کردم. روز چهارم در حالی که همسرم هم باردار بود با دوستم به سمت مرز جنوب رفتیم. هوا سرد بود. در یکی از شهرهای مرزی با یک قاچاقچی عراقی صحبت کردیم که قبول کرد ما را به عراق ببرد و روز بعد با وی با قایق از هور به سمت عراق حرکت کردیم. دو روز و دو شب در هور بودیم و هر لحظه با خطر تیراندازی سربازان پاسگاه مرزی عراق مواجه بودیم تا اینکه به یکی از روستاهای عراق بنام الغدیر رسیدیم و وارد منزل همان قاچاقچی عراقی شدیم. شب تا صبح را در منزل او بودیم اما همین قاچاقچی بدون اینکه ما متوجه شویم حضور ما را به استخبارات عراق اطلاع داده بود.

به هر حال 6 صبح وقتی خواب بودیم با صدای دو فرد مسلح که بالای سرمان ایستاده بودند بلند شدیم و تازه فهمیدیم که این قاچاقچی برای استخبارات عراق کار می کرده است. آنها چشمان و دست های ما را بسته و سوار بر خودرویی کرده و به مقصدی که نمی دانستیم کجاست بردند تا اینکه چند ساعت بعد خودرو ایستاد و ما را پیاده کرده و وارد ساختمانی کردند. وسایلی که همراه داشتیم گرفتند و بخاطر اینکه جایی را نبینیم سرهایمان را پایین گرفتند و وارد راهرویی که پر از اتاق های کوچک بود کرده و برای لحظاتی ما را رو به دیوار نشاندند و همان موقع به دوستم گفتم بیچاره شدیم اینجا آخر خط است. همانجا که نشسته بودیم پسری حدودا 18 ساله که نامش صفا صفا بخش بود در کنارم نشسته بود و به فارسی از من سئوال کرد شما هم ایرانی هستید؟ که یکباره مامورعراقی بر سرم  مشت زد و سئوال کرد چی گفتی؟ که من به زبان عربی گفتم هیچی فقط سلام کرد من هم جواب سلامش را دادم.

لحظاتی بعد مرا به اتاق 110 و دوستم را به اتاق 111 بردند. اتاقی که من به آن وارد شدم اتاقی 2 در 2 که دیوارش به رنگ قرمز بود و بدون روشنایی. 10 نفر در این اتاق بودیم. ترس سراپای وجودم را گرفته بود که بر سر ما چه خواهد آمد و تمام آن روز ناراحت و در خودم بودم و تماما به خانواده و کشورم و شهرم فکر می کردم و با خودم می گفتم چه اشتباهی کردم که آمدم عراق. در همین حال که بودم نفر کناری من به زبان فارسی از من سئوال کرد ایرانی هستی؟ که به او جواب دادم بله ایرانی هستم چطور مگه؟ جواب داد نترس من هم بچه خرمشهر هستم فقط اینجا با دیگر زندانی ها حرف نزن. روز بعد مرا برای بازجویی بردند و اول بدون اینکه سئوالی از من بپرسند حسابی با شلاق کتکم زدند بعد از دو ساعت که مرا به اتاق برگرداندند حسابی بدنم درد می کرد و همین دوست خرمشهری بدنم را ماساژ داد.

چند روز بعد دوباره مرا به اتاق بازجویی برده و شکنجه کردند. برق به گوش هایم وصل کردند ومی گفتند برای چی به عراق آمدی؟ وقتی می گفتم من بخاطر فرار از مشکلات زندگی به اینجا آمدم قبول نمی کردند و می گفتند دروغ می گویی! تو برای جاسوسی آمدی. بهر حال بعد از چند ساعت دوباره مرا به اتاقم برگرداندند که نای نشستن نداشتم و دوباره همین دوست خرمشهری به من رسیدگی کرد. وقتی ماجرای آمدن خودم به عراق را به او گفتم مرا راهنمایی کرد که بگویم من برای پیوستن به مجاهدین خلق آمدم و گفت در غیر اینصورت تو را متهم به همکاری با گروه 9 بدر می کنند و بعد هم اعدامت می کنند. بهر حال 5 ماه گذشت و هر روز مرا برای بازجویی می بردند و طبق توصیه دوستم به مامورین عراقی می گفتم من برای پیوستن به مجاهدین خلق اینجا آمدم. تا اینکه یک روز چشمانم را بسته و به محلی که نمی دانستم کجاست بردند. چشمانم را که باز کردند با تعجب دیدم همان فردی که روز اول در راهرو استخبارات کنارم نشسته بود و گفت من صفا صفا بخش هستم نزد من ایستاده! مرا وارد اتاقی کردند و حدود بیست روز 4 مرد و زن از من بازجویی کردند و سئوال می کردند برای چی به عراق آمدی و من هم شرح زندگی و علت آمدنم به عراق را برایشان بازگو کردم تا اینکه بعد از 20 روز دوباره مرا به استخبارات عراق برگرداندند.

ادامه دارد

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا